۳۴ سال مادری با یک کودک دیرآموز

به گزارش کودک پرس ، مدیر مدرسه به من گفت: «شما می‏خواهید آبروی مدرسه ما را ببرید؟ می‌خواهید شهرت مدرسه ما را خراب کنید؟» این دیالوگ تلخ، بخشی از حرف‌های خانم مهوش کیان‌ارثی است. هنگامی که او رفته بود، پسرش را در یک مدرسه عادی ثبت‌نام کند. این فقط یک نمونه از رفتارهای ناشایست و دیگری‌ستیزانه است که در جامعه با خانواده‌ها و افراد دیرآموز می‌شود. بسیاری از ما در سطح اجتماع با این افراد برخورد کرده‌ایم و همه ما وقتی به خاطرات دوران مدرسه خود رجوع می‌کنیم، همکلاسی‌هایی را به یاد می‌آوریم که در یادگیری و آموزش، پیشرفت قابل توجهی از خود نشان نمی‌دادند. دانش‌آموزانی که گاه بر اثر بی‌اطلاعی و ناآگاهی پدر و مادر و حتی اولیای مدرسه مورد بی‌مهری‌های زیادی قرار می‌گرفتند. برای فهم بیشتر این افراد در جامعه و درکی درست از ابعاد زندگی آنها به سراغ مهوش کیان‌ارثی رفتم؛ کسی که ۳۴ سال با فرزند دیرآموز خود تمرین زندگی کردند. روزها و سال‌هایی که او به‌دلیل دغدغه‌مندی که داشت به فکر تاسیس انجمن کودکان دیرآموز سُها افتاد. زندگی این روزهای پویا؛ پسرش و خودش را در این گفت‌وگو با او به تصویر کشیدیم.

افراد دیرآموز، افرادی هستند که سلول‌های مغزی آنها به دلایلی دچار صدمه‌های خفیفی شده‌اند. کم‌توان‌های ذهنی چند طیف هستند، از جمله افراد تربیت‌ پذیر، آموزش‌ پذیر، آموزش‌ پذیر بالا. بنا به تجربه‌های ما بچه‌های دیرآموز از لحاظ بهره هوشی بین 70 تا 89 هستند. متخصصان خارجی از لحاظ روانشناختی به آنها «مرزی» و از نظر آموزشی «دیرآموز» می‌گویند. نیاز به تکرار چندباره دارند تا یاد بگیرند. ویژگی‌های مشترک و توانایی های متفاوتی دارند. توانایی‌های متفاوت‌شان به دلیل مسیری است که در زندگی هر کدام از آنها منجر به کم‌توانی ذهنی شده است. با مادران این افراد که در انجمن صحبت کردیم، تنها موردی که در بچه‌های دیرآموز تکرار شده این است که در زمان تولد به آنها گفته شده که اکسیژن دیر به سلول‌های مغزی رسیده است. از لحاظ ویژگی‌های شخصیتی همه خیلی مهربان، زودباور، صادق و عاطفی هستند. آنچه می‌بینند و می‌شوند باور می‌کنند. به همین دلیل در سطح اجتماع خیلی صدمه‌پذیر می‌شوند، وقتی که تنها رفت‌ و آمد کنند. توجه و تمرکزشان نسبت به سن تقویمی‌شان کمتر است؛ یعنی اگر یک شاگرد هفت ساله برای فراگیری یک موضوعی هشت دقیقه بتواند خودش را متمرکز کند تا یاد بگیرد تمرکز بچه‌های ما به ‌طور تقریبی سه دقیقه است. خیلی سریع حواس‌شان پرت می‌شود. به همین دلیل برای آموزش احتیاج به تکرار دارند.

تجربه‌های مادرانه درانجمن درمواجه با این مساله چگونه است؟

تعدادی از مادرها هم گفتند که بچه‌های‌شان سالم به دنیا آمدند اما تشنج شدید، تب بالا، یرقان و بیماری زردی این صدمه را به بچه‌اش زده است. مادری می‌گفت ترس از صدای بمباران‌ها این صدمه را به سلول‌های مغزی‌ بچه‌اش زده است. مادر دیگری می‌گفت تصادفی شده بود و همراه با فرد صدمه دیده با احساس خطر وارد رادیولوژی شده است. در صورتی که باردار بوده است درحالی که مادر باردار نباید تحت اشعه ایکس قرار بگیرد. بعضی اوقات تصادف هم ممکن است این شرایط را برای افراد پیش بیاورد. دلیل همین متفاوت بودن مسیری که منجر به صدمه خوردن سلول‌های مغزی می‌شود توانایی این افراد و نیازهای‌شان خیلی با هم فرق می‌کند.

از فعالیت‌هایی که انجمن برای‌ این قشر دارد برای‌مان بگویید؟

وقتی که متوجه کمبودهای پسرم شدم با همسرم تلاش‌هایی کردیم که بتوانیم این کمبودها را جبران کنیم، اما به مرور دیدم که بیشتر تلاش‌های‌مان به هدر می‌رود. در نتیجه به این دیدگاه رسیدم که شاید اگر جمعی از خانواده‌هایی باشیم که باهم برای این بچه‌های‌مان که مشکل مشترک دارند، فعالیت جمعی کنیم، به احتمال خیلی زیاد نتایج بهتری بگیریم. به همین دلیل به فکر گرفتن جواز برای تاسیس یک انجمن غیر دولتی افتادم. در آن موقع پسرمان را پیش روانشناسی می‌بردیم که او را از 10 سالگی می‌شناخت. وقتی با او مطرح کردیم خیلی استقبال کرد و گفت این کار را بکنید من هم حمایت‌تان می‌کنم. با این دیدگاه رفتیم و جواز انجمن را گرفتیم و فعالیت انجمن دیرآموزان «سُها» را شروع کردیم. محور اصلی فعالیت های انجمن را توانمند سازی خانواده‌ها در نظر گرفتیم و بر همین مبنا هم فعالیت‌مان را شروع کردیم. به این ترتیب آخرین جمعه هر ماه یک جلسه سه ساعته داشتیم که ابتدا با حضور چهار متخصص مسائلی را که می‌توانست به پدر ومادرها کمک کند که بهتر زندگی کنند به بحث و بررسی می گذاشتیم. مساله مهم این بود که این خانواده‌ها احساس تنهایی نکنند و در کنار هم بتوانند این فعالیت را پیش ببرند. تا سال‌ها محور کار ما توانمندسازی خانواده‌ها بود.

کارمان را از سال87 شروع کردیم و ماه گذشته جلسه 103را پشت سر گذاشتیم. بعد از هفت سال احساس کردیم که تا حدی خانواده‌ها به این درجه از توانمندی رسیده‌اند که بتوانند بر شرایط زندگی‌شان تسلط پیدا کنند و الان سه سال است که ما جلسه  های‌مان را در بین خانواده‌ها و بچه‌ها تقسیم کردیم. یعنی یک ماه جلسه برای بچه‌ها است و جلسه ماه بعد برای خانواده‌ها است. در جلسه بچه ها، آنها دور میز کنفرانس می‌نشینند ومنشی جلسه هم از خود بچه ها انتخاب می شود. درباره هرموضوعی که بخواهند و پیشنهاد بدهند کار می‌کنیم. کار ما بیشتر کسب مهارت‌های زندگی و مهارت‌های اجتماعی است. سال‌هاست که در انجمن کلاس آموزش زبان داریم که یکی از اعضای انجمن خودمان کلاس را برگزار می‌کند. اصل دیدگاه ما هم آموزش مهارت‌های زندگی در چارچوب زبان انگلیسی است. چون بچه‌های ما سیستم مدرسه تا دیپلم و دانشگاه را عموما طی نمی‌کنند نیاز دارند احساس هویت اجتماعی کنند.. در کل کلاس‌ها به این نیت است که بچه‌ها روابط اجتماعی را بیشتر تجربه کنند.

چه شد که به فکر نوشتن خاطرات این روزگاری که با پویا سپری کردید، افتادید؟

خاطراتم را به این دلیل نوشتم که انتقال تجربه‌ برای خانواده‌هایی باشد که فرزند دیرآموز دارند و بدانند که تنها نیستند. بدانند که ما تلاش‌هایی کردیم و به نتیجه رسیدیم. از آنجایی که کار با بچه‌های دیرآموز دشوار است و ممکن است که مادر را افسرده کند به‌ویژه اگر در خانواده فرزندی دیگری هم باشد مسلما شرایط برای آنها سخت خواهد بود که بخواهند برای بچه‌های‌شان وقت و انرژی برای آموزش مهارت‌های زندگی بگذارند. هدفم از نوشتن این خاطرات این بود که بگویم تلاش برای این بچه‌ها جواب می‌دهد و پدر ومادرها امیدوار شوند. تجربه چندین ساله من می‌گوید در صورتی این تلاش‌ها جواب می‌دهد که در وهله اول ما بچه‌های‌مان را خوب بشناسیم و بدانیم در چه زمینه‌هایی توانایی دارند و در چه زمینه‌هایی کم‌توان هستند و مهم‌تر اینکه از توانایی خودش برای رفع کم‌توانی‌اش بهره بگیریم. حالا ممکن است یک راهکار انتخاب کنیم که جواب ندهد باید به سراغ راهکارهای دیگر رفت. ناامید نباید شد. دلسرد نباید شد. بسته به موقعیت بچه‌های دیرآموز اینجا بحث زمان مطرح است. اینکه چه بازه زمانی برای آن فرد دیرآموز جواب می‌دهد. هدف دوم هم این بود که این بچه‌ها به دلیل همین کم‌توانی‌هایشان چون معمولا خانواده‌ها می‌ترسند و جرات نمی‌کنند که بچه‌ها را تنها به سطح اجتماع بفرستند که مثلا بچه‌ یاد بگیرد خودش مسیر رفت‌وآمد بین خانه مدرسه را برود. آموزش ندادن این مهارت، ظلمی در حق این افراد دیرآموز است و باعث می‌شود که خیلی منزوی شوند و وابسته به رفتار پدرومادر شوند. پدرومادر اگر بیرون بروند این فرد هم با آنها بیرون می‌رود اما اگر بیرون نروند آن فرد باید در خانه بنشیند.

 

با توجه به توانایی این بچه‌ها می‌شود به آنها آموزش داد که خودشان مستقل رفت‌وآمد کنند اما باید در سن پایین شروع شود. برای مثال ما در سن 10سالگی شروع کردیم و به پسرم یاد دادیم که خودش به تنهایی رفت‌وآمد کند. باید به این نکته هم توجه داشت که هر چقدر سن بالاتر می‌رود طبیعتا آموزش سخت می‌شود. خانواده‌ها فکر می‌کنند که بچه‌ها را حفظ می‌کنند اما به روی دیگر سکه نگاه نمی‌کنند. اینکه وقتی بچه‌ها را در خانه نگه می‌دارند ممکن است که سلامت فیزیکی‌اش را حفظ کنید اما سلامت روانی‌اش چه؟ سلامت اجتماعی‌اش چه؟ این بچه می‌خواهد در این اجتماعی زندگی کند. پس قطعا باید یاد بگیرد که تنهایی کارهایش را انجام دهد. همچنین به پدرومادرها بگویم که کمک کنیم به این بچه‌ها تا جایی که می‌توانند در زندگی روزمره از جمله کارهای نظافت، یادگیری ساعت، مساله پول و…مستقل باشند. به نظر من مهم‌ترین اصل در آموزش این افراد این است که آنها در زندگی اجتماعی مستقل از پدرومادر رفتار کنند. دیرآموزان طبیعتا هیچ‌وقت نمی‌توانند مانند همسالان‌شان زندگی کنند اما این حق آنهاست که زندگی اجتماعی نزدیک به همسالان‌شان داشته باشند. این وظیفه پدرومادر است که آگاهانه و از سنین پایین متوجه این موضوع باشند و برای آن برنامه‌ریزی کنند. سوم اینکه به پدرومادرها بگویم که نباید غرق در مشکل آنها بشوند. در کنار پرداختن مشکلات آنها از زندگی شخصی خودتان هم لذت ببرید. چون همه فقط یک بار فرصت زندگی کردن داریم.

 

یعنی بچه‌ها چه در آموزش‌وپرورش استثنایی درس بخوانند چه در مدارس عادی؛ به علت این کم‌توانی، اموزش آنها وقت زیاد می‌گیرد. پدرومادرها سعی کنند مسیر آموزشی آنها را با لحظات شادی‌بخش همراه کنند. یعنی آموزش خشک و رسمی نباشد. اگر غیر از این باشد فشاری به فرد دیرآموز وارد می‌شود و باعث می‌شود که فراگیری کمتری داشته باشد. ضمن اینکه زمان را هم از دست می‌دهند. به‌ویژه مادران که بیشتر درگیر این موضوع هستند به این نکته توجه کنند که چه کاری به آنها آرامش می‌دهد. برای خودشان زمانی را برای برنامه های تفریحی در نظر بگیرند و احساس گناه نکنند از اینکه: من دارم خوش می‌گذرانم اما بچه‌ام نه. این فاصله گرفتن برای مادران انرژی مثبت به همراه دارد و فاید این انرژی مثبت به خانواده برمی‌گردد و فضای خانواده را شاد و سبک می‌کند. من در کتاب خاطراتم یک جایی نوشته‌ام، شاید باورتان نشود که من با دیدن کارتون «باخانمان» که جمعه‌ها پخش می‌شد، از لحاظ روحی و روانی خیلی به آرامش می‌رسیدم. با پسرم باهم می‌نشستیم و کارتون نگاه می‌کردیم. هر دو لذت خودمان را می‌بردیم. زمانی که من این کارتون را می‌دیدم ذهنم کاملا رها بود. کارتون که تمام می‌شد احساس می‌کردم که حالم بهتر شده است.

با همین چیزهای کوچک می‌توان لحظات شادی‌بخشی آفرید. آدم در این شرایط باید یک راهی برای خودش پیدا کند که از فضای موقعیت خاص بچه اش برای لحظاتی فاصله بگیرد. همه اینها زمانی است که پدرومادر در قید حیات هستند. ما یک دغدغه بزرگی بعد از خودمان برای این بچه‌ها داریم. این حس حتی گاهی در مسافرت چند روزه هم با شخص هست. آدم فکر می‌کند برای لحظاتی همه دغدغه‌هایش را کنار می‌گذارد و از تهران خارج می‌شود اما یکدفعه یک موضوعی آدم را نگران می‌کند و برای لحظاتی به فکر فرزندت می‌افتی که وقتی من پیش او نباشم، او چه وضعیتی پیدا می کند. زمانی با یکی از مادرها صحبت می‌کردم. می‌گفت نشستم با دوستان و با خانواده داریم می‌گوییم و می‌خندیم یک دفعه وسط خنده‌هایم یادم می‌افتد که آینده بچه‌ام چه می‌شود و اصلا خنده یادم می‌رود. به این جهت برای مادرها خیلی مهم است که آگاهانه زمان آرامش‌بخش برای خودشان در نظر بگیرند. چهارم اینکه افرادی که نمی‌دانند که افراد دیرآموز چه کسانی هستند با خواندن این کتاب با این افراد آشنا شوند و اگر در خیابان به آنها برخورد کردند، بد برخورد نکنند. بچه‌های ما به آنچه می‌خوانند و می‌شنوند به‌طور کامل معتقد هستند. وقتی مربی یا معلم و یا در اخبار گفته می‌شود که چنین چیزی باید رعایت شود، حتما باید رعایت شود. برای مثال در ایستگاه متروی محله ما چند ماهی است که آسانسور ساخته شده و بالای آن نوشته است فقط برای استفاده افراد سالمند و معلول. من و همسرم به دلیل نارحتی زانو که داریم از آسانسور استفاده می‌کنیم اما پسرم با ما وارد آسانسور نمی‌شود.

چون معتقد است که فقط باید این افراد از آن استفاده کنند و او نه سالمند است و نه معلول و از آن استفاده نمی‌کند. ما هم اگر یاد بگیریم که این‌طور به زندگی نگاه کنیم، همدیگر را با وجود تفاوت‌ها قبول کنیم، چارچوب درست نکنیم و هر کس در چارچوب ما نگنجد اورا پس بزنیم، به آنها بد نگاه نکنیم، با کلمات منفی خطاب‌شان نکنیم که باعث آزردگی آنها و پدرومادرشان شود زندگی بهتری خواهیم داشت. این اخلاق متاسفانه از آنجا ناشی می‌شود که در مدارس ابتدایی بچه‌های عادی را از شاگردهای دیرآموز جدا می‌کنند و این باعث می‌شود که این دو گروه از هم شناخت پیدا نکنند و وقتی بزرگ می‌شوند هم‌ساز شدن این دو گروه سخت می‌شود و همدیگر را نمی‌پذیرند. برای مثال وقتی ما پسرمان را برای امتحان کلاس سوم راهنمایی به مکان حوزه امتحان می‌بردیم از روز سوم بقیه دانش‌آموزان با انگشت او را نشان می‌دادند. چرا باید این اتفاق بیفتد؟ چون آنها را جدا کردند و درکی از همدیگر ندارند.

 

در این 34سال از زندگی شما بخش زیادی اززندگی‌تان پسرتان، پویا بوده است. تا جایی که باعث شده شما انجمن سُها را تاسیس کنید و در راستای آموزش افراد دیرآموز قدم بردارید. دغدغه‌مندی شما و پویا مسیر زندگی‌تان را عوض کرده است در حالی که ممکن بود اهداف و برنامه‌های دیگری برای زندگی داشته باشید. درباره این راه طی شده توضیح می‌دهید؟

سوال شما را در دو بخش جواب می‌دهم. بخش اول این است تا زمانی که پسرم 9ساله شد حرفه خودم را داشتم. یعنی رسیدگی به پویا من را از حرفه‌ام دور نکرد. روزنامه‌نگار بودم. از کلاس سوم ابتدایی که پویا را به مدرسه استثنایی بردیم من از کار ثابتم جدا شدم اما نه صرفا به دلیل پویا. شرایط دیگری پیش آمد. یعنی رسیدگی به پویا باعث ا ین نشد که حرفه‌ام را کنار بگذارم. تا چند سالی من هم حرفه‌ام را داشتم و هم به پسرمان می‌رسیدم. بعد که انجمن را تاسیس کردیم آن موقع بود که رسیدگی به پویا باعث شد که نتوانم به حرفه‌ام بپردازم. به هر حال انجمن راه‌انداختن نیاز به انرژی داشت که البته من گذاشتم. هرچند تاثیر دیگری که پسرم روی زندگی من داشت باعث شد که من از زندگی لذت ببرم. این موضوع به نظرم خیلی مهم است. یادم است که یک روزی یکی از دوستانم به من زنگ زد و گفت تو چه کاری می‌کنی که با وجود وضعیت پویا همیشه اینقدر خوش‌روحیه هستی. من هر بار به تو زنگ می‌زنم صدایت به گونه‌ای است که من تعجب می‌کنم که این زنگ صدا از کجا می‌آید؟ گفتم که مشکل پویا باعث شده این‌طوری باشم! دوستم گفت: پس من بروم دعاکنم که دچار مشکل شوم که مشکل به من این روحیه تو را بدهد؟ گفتم که مهم این است که شما مشکلت را چطور نگاه کنی و برای حل مشکلت در چه مسیری قدم برداری. در زندگی زناشویی من و همسرم سره از ناسره جدا شده است. وقتی مقایسه می‌کردم می دیدم مسائلی کوچکی که بین زن‌وشوهر‌ها اختلاف به‌وجود می‌آورد در زندگی زناشویی ما نبود. مشکلات بزرگ‌تر باعث می‌شود که شما مشکلات کوچک‌تر را بی‌اهمیت بدانید و از این جهت وجود پویا کمک بزرگی به ما کرد و ما را به هم بیشتر نزدیک کرد. یعنی اگر یک زمانی جلوی حرفه من را گرفت اما از این جهت کمک بزرگی به ما کرد که زندگی را بهتر ببینم و از آن بیشتر لذت ببرم. شاید اگر این وضعیت نبود من قدر این لحظات آرامش‌بخش زندگی را نمی‌دانستم.

 

کتاب خاطرات‌تان را می‌خواندم، در بعضی از موارد خیلی ناراحت می‌شدم و در مواردی دیگر حس خوبی به من دست می‌داد. اگر قرار باشد در این 34سال بدترین و بهترین خاطره را انتخاب کنید، کدام را انتخاب می‌کنید؟

بدترین خاطره این بود که در کلاس اول راهنمایی پویا زمانی که فکر کردیم ممکن است پویا تجدید بیاورد با مدیر صحبت کردم که در صورت تجدید شدن و قبولی در شهریور اورا برای سال بعد هم ثبت نام کنند. مدیر مدرسه به ما گفت: «شما می‏خواهید آبروی مدرسه ما را ببرید؟ می‌خواهید شهرت مدرسه ما را خراب کنید؟» آن لحظه خیلی اذیت شدم. احساس کردم یک چیزی در صورتم منفجر شد و طوری که صورتم از هم پاشیده باشد. چشمم یک طرف، ابرو یک طرف. همه را به زور جمع کردم و یک نگاه سنگینی به مدیر کردم و حرفی نزدم و از اتاق بیرون آمدم. یک بار هم بچه‏های مدرسه صورت پسرم را با دوده بخاری سیاه کرده بودند و دو کورس اتوبوس سوار شده بود و با همان صورت سیاه به خانه آمد. همیشه با هیجان به خانه می‏آمد و همه چیز را تعریف می‏کرد و آن روز ساکت بود. بهترین خاطره هم وقتی بود که مجبور شدم پسرم را که به مدرسه استثنایی ببرم. نگران بودم پویا بعد از دیدن این بچه‏ها و اینکه سه سال بود که مدرسه عادی رفته بود با دیدن این بچه‏های استثنایی افسرده شود. با مدیر مدرسه که صحبت کردم که توصیه خیلی خوبی به من کرد. گفت همه چیز به تو بستگی دارد. اگر هر روز پسرت را با غم چشم‏هایت به مدرسه بفرستی، مطمئن باش که می‏فهمد و افسرده می‏شود اما زنگ‏های تفریح به مدرسه می‏رفتم و از دور بچه‏ها را نگاه می‏کردم و گریه می‏کردم اما خودم را عادت دادم که اول مهر شد پسرم ناراحتی‏ام را نبیند.ماه سوم و چهارم که رفتم وضعیت را پرسیدم، ناظم مدرسه گفت ما تا حالا شاگردی به شادی پسر شما نداشتیم که این موضوع خیلی برای من باعث خوشحالی بود. اینکه او این محیط را پذیرفته بود و به او خوش می‏گذشت.

یکی دیگر وقتی بود که شنا یاد گرفت. دو تا معلم عوض کردیم و معلم سوم گفت من تضمینی شنا یادش می‏دهم و می‏دانم چطور باید به پسرتان شنا یاد بدهم. می‏گفت یک زمانی همکارانم به من می‏گفتن خودت را نکش این بچه شنا یاد نمی‏گیرد اما من به آنها می‏خندیدم. این معلم در عرض یک ونیم ماه به پویا شنا یاد داد و او توانست شنا کردن را یاد بگیرد که برای ما بسیار خوشحال کننده بود. در کل من و همسرم آدم‏های امیدواری هستیم.

 

در مورد زندگی اجتماعی افراد دیرآموز توضیح می‏دهید؟

صدمه‏پذیری افراد دیرآموز در سطح اجتماع به دلیل عاطفی بودن و زودباوری آنهاست. کافی است که فرد دیگری با مهربانی کردن از آنها سوءاستفاده کند. اگر فرد دیرآموز توسط پدرومادر آگاه نشده باشد به‌‏راحتی می‏توانند از او سوءاستفاده کنند. در اینجا هم پدر و مادر باید در سنین خیلی پایین شروع به آموزش آگاهی‏های اجتماعی کند. باید با بچه‏ها در این موارد صحبت کنند. ما چون اصرار داشتیم که پسرمان مستقل رفت و آمد کند آگاهی‏های لازم را به او آموزش داده بودیم و خیلی روی رفتارهای اجتماعی کار کرده بودیم. به حدی که ما برای او تکرار کرده بودیم که برای مثال من با دوستانم یک پیاده‏روی خارج از تهران داشتیم و پویا هم همراه ما بود. سوار تاکسی شده بودیم که پویا جلو نشسته بود و ما عقب ماشین. دیدم که راننده یک خوراکی در دستش هست به پویا تعارف می‏کند و می‏گوید شما خودتان بخورید، هر چه به پسرتان می‏گویم نمی‏خورد، چقدر پسر سرسختی دارید! ما به پویا گفته بودیم از غریبه چیزی نگیر. من متوجه شدم با اینکه در تاکسی بودم و می‏توانست از من بپرسد می‏توانم بخورم یا نه، حتی مجال این تردید را هم به خودش نداده بود. یعنی این آموزش ملکه ذهن او شده بود که پدرمادر گفته‏اند از غریبه نباید چیزی بگیری.

 

بنابراین بچه‏های ما می‏توانند این توصیه‏ها اجتماعی را یاد بگیرند و وقتی بزرگ شدند احتمال صدمه دیدن در بیرون کمتر می‏شود. در عین حال پدرومادر هم از لحاظ اجتماعی مسیرهایی را باید برای کسب تجربه آنها به‏وجود بیاورند. به همین دلیل پسر ما وقتی 18ساله بود رفتم آموزش‏وپرورش ناحیه و اول با مشاور صحبت کردم و گفتم که من می‏خواهم پسرم به صورت مستمع آزاد به یک دبیرستان دولتی در نزدیک خانه ما برود و سرکلاس بنشیند. مشاور اول حرف من را نمی‏فهمید که منظورم از این کار چیست. به او گفتم که شرایط پسر ما اینطوری است و باید به سطح اجتماع بیایید و بداند که همه همسالانش مثل او عاطفی و زودباور و مهربان نیستند. اجتماعی با انجمن فرق دارد. خلاصه این اجازه را برای فرزندم گرفتم و او رئیس منطقه را راضی کرد تا به دبیرستانی در نزدیکی خانه‏خودمان رفتیم. جایی که بچه‏ها از لحاظ اخلاق و رفتار مثل او نبودند.. یعنی در واقع زمینه تجربه اجتماعی را برای او فراهم کردیم. پدرومادر افراد دیرآموز باید این مسیرها را برای او به‏وجود بیاورند. البته بچه‏های ما «بدی»ها را کاملا می‏فهمند.

یک بار یک فروشنده به پسرم گفته بود: «بیا این باقی پولت». پسرم وقتی به خانه آمد گفت مادر چرا این آقا گفت: «بیا»؟ چرا نگفت «بفرمایید»؟ گفت شما برو با این آقا حرف بزن خیلی بد برخورد کرد. یعنی در این حد حساس هستند که فکر می‏کند به او توهین شده و تحقیر شده است. او معتقد است که همه باید محترم حرف بزنند اما ما باز برای او توضیح می‏دادیم که منظور بدی نداشته است و این حالتی معمول است. آن آقا تو را نمی‏شناسد و همه مشترهای او غریبه هستند.

شاید یکی از چالش‏های زندگی این افراد مسائل عاطفی باشند. بعضی موافق هستند و عده‏ای هم مخالف. شما در مورد مسائل عاطفی و ازدواج افراد دیرآموز چه توصیه‏ای دارید؟

من در این مورد مخالف ازدواج افراد دیرآموز هستم. به دلیل اینکه با تجربه‏ای که از شناخت افراد دیرآموز دارم، چه یک فرد دیرآموز با یک فرد دیرآموز دیگری ازدواج کند یا اینکه با یک فرد عادی ازدواج کند در هر دو حالت مشکلاتی پیش می‏آید. اول از همه خانواده دختر و پسر بعد از ازدواج شدیدا باید از دو نفر حمایت کنند. قطعا زندگی واقعی نخواهند داشت. یعنی اینکه زن ومرد کار کنند و یک حقوقی داشته باشند و زندگی آنها با این حقوقی که در اثر کار و تلاش به‌دست آمده بچرخد. این افراد به سختی این اتفاق برای‏شان می‏افتد که بتوانند این‏طور زندگی‏شان را اداره کنند. یعنی من به‏طور مشخص ازدواج این افراد را توصیه نمی‏کنم هر چند این حق را دارند. ما با متخصصی در این زمینه حرف زدیم که می‏گفت: دو شرط حتما باید در ازدواج این افراد رعایت شود. یکی اینکه حتما باید بچه‏دار نشوند. دوم اینکه ارگان‏های مدنی برای حمایت از این زوج‏ها وجود داشته باشند. چون پدرومادر هر دو طرف تا یک زمانی می‏توانند همراه آنها باشند. وقتی پدرومادر آنها فوت کند چه کس یا کسانی می‏توانند از آنها حمایت کنند.

به عنوان آخرین سوال از برنامه هفتگی پویا بگویید.

پویا شنبه و دوشنبه از ساعت۱۰ تا یک در کارگاه بسته‌بندی حبوبات کار می‌کند. یکشنبه صبح‌ها یک هفته در میان کلاس نقاشی می‌رود. بعد از ظهرهای یکشنبه و سه شنبه صبح‌ها کلاس پیانو دارد. چهارشنبه‌ها به مرکزی که وابسته به دانشگاه علوم بهزیستی و توانبخشی است می‌رود که در این مرکز هم آموزش کامپیوتر می‌بیند و هم کلاس‌های آشپزی و کاردرمانی دارند. پنجشنبه‌ها تا یک ماه پیش تمرین فوتبال داشت که فعلا به دلیل اینکه سالنی برای تمرین آنها پیدا نکرده‌ایم فوتبال موقتا تعطیل شده و پسرم این روز را به همان مرکز چهارشنبه‌اش می‌رود. روزهای زوج بعد از ظهرها از ساعت شش تا هفت تمرین شنا دارد. سه شنبه‌ها بعداز ظهر هم کلاس زبان انگلیسی می‌رود.

 

 

 

 

منبع: روزنامه آرمان