«عکس یادگاری بگیریم»؛ واقعیتی از زندگی کودکان کانون اصلاح و تربیت

به گزارش کودک پرس ، کتاب «عکس یادگاری بگیریم» نوشته محمدرضا یوسفی از مجموعه رمان نوجوان امروز است که به همت انتشارات کانون روانه بازار نشر شده است.

در این داستان زندگی چند کودک و نوجوان روایت می‌شود که در کانون اصلاح و تربیت زندگی می‌کنند. دلیل حضور هر کدام از آن‌ها متفاوت است و هر یک سرگذشت متفاوتی دارند. این داستان براساس یک اتفاق واقعی یعنی قتل یکی از مادر یار‌ها در کانون اصلاح و تربیت الهام گرفته شده و  پای پلیس به داستان باز می‌شود و بازجویی از کودکان آغاز می‌شود. داستان از زاویه دید دختری به اسم لیلا روایت می‌شود که خودش قبلاً در کانون بوده و حالا خبرنگار شده است. در طول داستان مخاطب با زندگی کودکان و مسائل و دغدغه‌های آن‌ها آشنا می‌شود.

پرده اول:

حسن در عالم بیهوشی خانم پارسایی را به یاد می‌آورد، با قد متوسط و چشم‌هایی که با قهر، قهر بودند. تا او را می‌دید به یاد صنما می‌افتد؛ همان زنی که او را دزد کرد؛ برای همین روزهای اول هر چه خانم پارسایی به او نزدیک می‌شد و می‌خواست پدر و مادرش را بگیرد تا سراغ آن‌ها برود و دنبال کارش را بگیرد، حسن با او همکاری نمی‌کرد. از او می‌ترسید تا روزی که آخرش قضیه را به او گفت.

پرده دوم:

فتیله خنده پایین می‌آید و در چشم هر کدام یک پرسش نقش می‌بندد. لیلا به آن روز فکر می‌کند و دست و پایش می‌لرزد. خانم پارسایی کنارش می‌آید و او را به پهلویش می‌فشارد و می‌گوید: آفرین، بقیه‌شو بگو!» لیلا سبک، به خانم پارسایی تکیه می‌دهد و ادامه می‌دهد: «یه جفت گوشواره مثل گوشواره‌های مادربزرگ برداشتم و فرار کردم.» دست مادربزرگ ناخواسته به طرف گوشواره‌هایش می‌رود؛ آن‌ها را سفت می‌گیرد، انگار یکی می‌خواهد آن‌ها را بدزدد. لیلا می‌گوید: «آن شب هم راحت در خانه پر‌ی‌خانم خوابیدم».

پرده سوم: 

بازپرس جعبه دستمال کاغذی را جلوی دست سحر می‌گذارد، غباری از جعبه بلند می‌شود. سحر دستمالی را بیرون می‌کشد، اشکش را پاک می‌کند. دستش را روی میز می‌کشد، سرد است. دلش خنک می‌شود. کف جفت دستش را روی میز می‌خواباند. حواس بازپرس به چیز دیگری است. از پنجره به آسمان نگاه می‌کند. صبح که به دادگاه می‌آمد، زنش با توپ و تشر به او گفت، نمره‌های پسرش افتضاح است و مدیر مدرسه او را خواسته. حرف زنش که گفت: «بهتره بچه خودتو بازپرسی کنی.»

پرده چهارم:

نفس بلندی از سینه رازانی درمی‌آید و می‌گوید» نه! مگه نمی‌خوای قاتل مادرت پیدا بشه؟ راهش مهربونی با دختراس. اگه حرفی، چیزی، رازی توکله عجیب و غریب دخترا باشه، فقط با مهربونی کشف می‌شه. صحرا سیگار را توی جیب پیراهنش می‌گذارد. رازانی می‌گوید: نیومدم بگم قاتل احتمالاً پسرخاله‌تونه، خواستم بگم بچه‌ها نیستن. اونا اسیر مهربونین، با یکی که خودمونی بشن، تمومه. اگه به اونا مشکوکی، باید باهاشون هم‌زبون بشی.

پرده پنجم:

حسن به او زل می‌زند. زور می‌زند که او را بشناسد؛ ولی چیزی به یادش نمی‌آید و می‌گوید: «باید قاتل خانم پارسایی پیدا بشه، اینم یه راهشه.» او خسته است. داوری بیهوشی، خونی که از بدنش رفته، آرامشی که پیدا کرده، با هم یکی می‌شوند و چشم‌های او را می‌بندند. لیلا عکسی دیگر می‌گیرد.

این رمان که مناسب نوجوانان بالای ۱۵ سال است، در سومین چاپ خود به شمارگان ۷۵۰۰ نسخه رسید و هم‌اکنون به قیمت ۲۰ هزار تومان در دسترس علاقه‌مندان قرار گرفته است.

 

 

 

منبع: ایکنا