روایت دو نوجوان شیرازی در «آنجا که خانه‌ام نیست»

محمدرضا سرشار در داستان بلند «آنجا که خانه‌ام نیست» که به چاپ سیزدهم رسیده، ماجرای دو نوجوان شیرازی را روایت می‌کند که برای دستیابی به یک زندگی مطلوب شهرشان را به قصد تهران ترک می‌کنند.

به گزارش کودک پرس ، داستان بلند «آنجا که خانه‌ام نیست» ماجرای دو نوجوان شیرازی در سال‌های پیش از انقلاب است که برای نجات از زندگی دشوار و آشفته خانوادگی خود و برای دستیابی به یک زندگی مطلوب و محقق ساختن آرزوهایشان، بی‌اطلاع خانواده، شهرشان را به قصد تهران، ترک می‌کنند. اما این کار، آنگونه که آنان تصور می‌کرده‌اند، ساده و راحت انجام نمی‌شود. بر سر راه نوجوانانی مانند آنها، آن هم در آن زمان، مشکلات و خطرات متعددی کمین کرده است، که به تدریج خود را نشان می‌دهد.

 

در بخشی از این داستان آمده است: « پاسبان مسن،‌ در حالی که سبیلهای کلفت و خاکستری‌رنگش را تاب می‌داد، نگاهی به من انداخت و پرسید:‌ «ازکجا می‌آیید؟»

چیزی توی دلم پایین ریخت. چشمان پاسبان نگهبان، بدجوری آدم را می‌گرفت. حس کردم به این یکی نمی‌توانیم دروغ بگوییم. طوری نگاه می‌کرد که انگار از قبل،‌ همه چیز را می‌داند.

من و حسام‌ْ به هم نگاه کردیم. حسام می‌دانست که منتظرم تا او جواب بدهد. این پا و آن پا شد و گفت: «از شیراز«.

پاسبان گفت:‌‌ «می‌خواهید بروید اصفهان …؟»

بعد لحن خشنی به صدایش داد و با فریاد گفت: ‌«راستش را بگویید:‌ برای چه می‌خواهید بروید اصفهان؟ … حواستان باشد، من خودم بچه اصفهانم‌ها …!»

گرچه لهجه‌اش به اصفهانیها نمی‌خورد،‌ اما طوری این حرف را زد که بند دلم پاره شد. گفتم:‌ «دیگر تمام شد! حتماً او همه چیز را فهمیده است.»

حسام، با خونسردی‌ای که برایم تعجب‌آور بود، گفت: «دروغمان چیست؟‌! داریم می‌رویم پیش بابام اینها« …

و دوباره،‌ همان قضیه ساختگی را،‌ این بار با مهارت بیشتر،‌ تعریف کرد.

پاسبان،‌ مثل اینکه کمی نرم شده باشد،‌ گفت:‌‌ «نشانی‌ات که درست است.»

لیوانی را پر از آب کرد و قورت‌قورت سر کشید. آن وقت، انگار تازه به یاد ما افتاده باشد گفت:‌‌ «آب می‌خورید؟»

مظلومانه سر تکان دادیم.»

منبع: شبستان