روایتی از ۳۰۰ نوجوان اسیر ایرانی به چاپ دوم رسید+ عکس

به گزارش کودک پرس، کتاب «اردوگاه اطفال» که به شرح خاطرات آزاده سرافراز، احمد یوسف‌زاده از دوران اسارت در زندان‌های رژیم صدام می‌پردازد به چاپ دوم رسید. این کتاب توسط انتشارات سوره مهر در 328 صفحه به چاپ رسیده است.

این نویسنده در اشاره به ماجرای کتاب «اردوگاه اطفال» گفت: یک سال از اسارت ما می‌گذشت که سیصد نفر نوجوانِ اسیر را از اردوگاه‌های دیگر جمع کردند و به اردوگاه اطفال آورند که در آن بزرگسالان نبودند و فقط جمعیت اسیرِ نوجوان را شامل می‌شد. در این اردوگاه، فصل جدیدی از تبلیغات و اتفاقات آغاز شد.

یوسف‌زاده ادامه داد: جوانان این اردوگاه همه بین هفده تا بیست سال بودند و با روحیه‌ مبارزه‌گری و سلحشوری که در این نوجوانان سراغ داریم، اتفاقات عجیبی در اردوگاه رقم خورد.

 

بخش‌هایی از این کتاب انتخاب شده که در ذیل منتشر می‌شود؛

سرگرد محمودی با لباس مرتب در حلقه‌ای از سربازانش میان راه ایستاده بود و عملیات نقل و انتقال را زیر نظر داشت. حمید مستقیمی از فرصت استفاده کرد، نزدیک سرگرد شد و گفت: «سلام سیدی. ببخشید اگه می‌شه به سربازها بگید برای ما روزنامه بیارن!» سرگرد آن روز بدخلق نبود. نگاهی به قد و قیافة حمید انداخت و گفت: «تو روزنامه می‌خواهی چه‌کار بچه؟» حمید گفت: «می‌خواستیم بدونیم رزمنده‌هامون چقدر پیشروی کردن!»

چهرة سرگرد محمودی درهم کشیده شد. با سکوت و نگاهی معنادار، انگار به حمید گفت: «برو تا نزدم لهت نکردم!» حمید منظورش را گرفت. ریز خندید و راهش را ادامه داد.

 

***

رفتم نشستم کنار دستش گفتم: «حمید باز داری چه‌کار می‌کنی؟» گفت: «احمد! جون مادرت برو، بذار کارمه بکنم.» گفتم: «تا نگی چه‌کار می‌کنی نمی‌رم.» خندید. مثل همیشه که با من شوخی می‌کرد، به لهجة مردم سیرجان گفت: «کیسة پر اشلون رو پوزت![1] می‌گم برو، برو! الآن میاین خودکارا رِ جمع می‌کنن، من هنو هچ کاری نکِردم!»

نرفتم. حمید گفت: «خب پس حواست باشه سرباز عراقی نیایه داخل!» و سرگرم کارش شد.

نوک پنج خودکار بیک را که تا لحظاتی دیگر باید تحویل صلیبی‌ها می‌شد بیرون کشید، مغزی‌هایشان را گذاشت داخل شیشه کوچک پنی‌سیلین، برگشت به طرف من و با همان خندة شیطنت‌آمیز همیشگی‌اش گفت: «عملیات سوخت‌گیری شروع شد!» نیم ساعت یا بیشتر وقت لازم بود تا جوهر همه خودکارها به شیشه پنی‌سیلین منتقل بشود. به حمید گفتم: «وقتی جوهر خودکارا خالی بشه، صلیبیا و عراقیا متوجه می‌شن که.» گفت: «خب به خاطر همینه که من دمِ رفتنِ صلیبیا سوخت‌گیری می‌کنم. این جوهر، چند ساعتی روی جداره‌های مغزی خودکار می‌مونه، بعد کم‌کم میاد پایین و همه چی لو می‌ره، ولی تا اون وقت صلیبیا از بغداد هم رد شدن!»

 

صلیبی‌ها که می‌رفتند، حمید جوهرها را با سُرنگ از شیشه پنی‌سیلین به خودکارهایی که قبلاً از صلیبی‌ها برداشته و جوهرشان ته کشیده بود، منتقل می‌کرد و عملیات سوخت‌گیری تمام می‌شد، می‌رفت تا دو ماه دیگر که مستر هانس و رفقایش با چمدان‌های سفیدشان از راه برسند

یک هفته به همین صورت گذشت، نگهبان‌های عراقی وقتی دیدند اسرا کوتاه‌بیا نیستند به فکر عقب نشینی افتادند. قبول این شکست برای سربازان عراقی مخصوصاً حمید خیلی سخت بود، اما این بار نوبت او بود که در مقابل مجید هرندی نقشه‌ای طرح کند تا بی‌آنکه غرورش زیادی له بشود ماجرا را تمام کند.

 

مسئولان آسایشگاه‌ها را جمع کرد. پس از کلی زمینه‌چینی گفت: «اگر طوری صلوات بفرستید که به گوش ما نرسد، ما هم به فرماندهی اردوگاه گزارش می‌دهیم که شما دیگر صلوات نمی‌فرستید. مسعود بیتانه، بچه دزفول که مسئول آسایشگاه 23 بود و هر روز فلک شده بود، گفت: «قبول. ما به بچه‌ها می‌گیم آهسته صلوات بفرستند که شما نشنوید!» محسن هم به عنوان شاهد ماجرا گفت: «برای امتحان، ظهر که شما نماز می‌خوانید، من و حمید کنار سیم‌خاردار می‌ایستیم، اگر صدای صلواتتان آن‌قدر بلند بود که به گوش ما رسید، دوباره بزن بزن[2] ادامه دارد، ولی اگر آهسته صلوات فرستادید، می‌توانید ادامه بدهید. خلاص!»

 

ظهرِ امتحان از راه رسید. ارشدها همة شرط و شروط عراقی‌ها را قبل از نماز به اسرا منتقل کردند. محسن رفت کنار سیم‌خاردار و به یکی از مسئولان اشاره کرد: «حالا صلوات بفرستید!» اسرا بلندتر از روزهای قبل صلوات فرستادند. با همان پایان مسئله‌دارِ همیشگی‌اش. من در آن لحظه مطمئن بودم نه‌تنها محسن، بلکه نگهبان توی برجک پشت سیم‌خاردار هم صدایمان را شنیده است، محسن اما با اشاره دست به ما فهماند که صدای صلواتمان را اصلاً نشنیده است! به این ترتیب قصه کتک‌های روزانه تمام شد، اما کینه‌اش در دل سرباز بعثی ماند، تا کی و کجا سر باز کند.

 

***

فردای آن روز حسن نقشه‌ای کشید و رفت دنبال اجرای آن. تصمیم گرفته بود به هر نحو که شده دور از چشم عراقی‌ها وارد جالیز انارگل بشود، ولی این کار مقابل چشمان تیزبین نگهبان‌ها غیر ممکن بود، تازه به سربازهای پشت سیم‌خاردار هم سپرده بودند حواسشان باشد هیچ اسیری پایش را از پرچین جالیز داخل نگذارد.

حسن تصمیم گرفته بود از همة این موانع بگذرد. قبل از هر چیز کلاه سبز بافتنی یکی را قرض گرفت، بعد توی اردوگاه افتاد دنبال پالتویی که عین پالتو انارگل باشد، پالتو دوستش سلیمان اورکی، شبیه پالتو انارگل بود.

 

عصر پنجشنبه، یک ساعت مانده به سوت آمار، وقتی اسرا توی صف حمام و دستشویی ایستاده بودند و چند نفری هم روی محوطه با پای برهنه قدم می‌زدند که پادردشان خوب بشود، حسن کلاه سبزش را کشید روی سرش، پالتو انارگلی‌اش را پوشید، سریع خودش را رساند به حصار جالیز که دو رشته سیم‌خاردار بود. از نگهبان‌های داخلی کسی آن اطراف نبود، اما نگهبان پشت سیم‌خاردار وقتی دید یکی می‌خواهد از حصار جالیز عبور کند، با صدای بلند گفت: «حرامی! حرامی!»[3]

حسن آخرین طرفندش را به کار بست، دستی برای نگهبان تکان داد و راه رفتن انارگل را با پای لنگش تقلید کرد. هیچ شکی برای نگهبان پشت سیم‌خاردار نماند که او کسی نیست جز خود خود انارگل! به این ترتیب حسن با خیال آسوده چند کیلو خیار چمبر و خربزه‌های کوچک و نارس چید و برگشت به آسایشگاه که شب بعد از دعای کمیل یک پذیرایی ویژه برای اسرا تدارک ببیند.

حامد رسیده بود به فرازهای وسط دعا. صدایش را محزون کرده بود و می‌خواند: «ظلمت نفسی، ظلمت نفسی.» بچه‌ها آرام‌آرام گریه می‌کردند. حامد از شنیدن گریة آنها روحیه گرفت و صدایش را سوزناک‌تر کرد. اسرا بیشتر گریه کردند.

 

حسن‌هارونی خربزه‌ها و خیارها را ازکوله پشتی‌اش بیرون آورد و قبل از اینکه دعا تمام بشود و اسرا سر از قبله بگردانند و ببینند، آنها را شست و در قطعات کوچک برید. حامد رسیده بود به آخرین خط‌های دعا. دفترچه کوچکش را گذاشت زمین و شروع کرد به ذکر مناجات: «خدایا دیگه داریم به آخر دعا می‌رسیم، خدایا نمی‌دونم مستجاب شد یا نشد ولی خدایا امشب یه عده گنهکار روسیاه اومدیم در خونه‌ت، حاجت داریم، خدایا یه مشت بنده عاصی آوردم در خونه‌ت، خدایا یه مشت خطاکار و پشیمون آوردم درخونه‌ت، خدایا یه مشت سگ آوردم درخونه‌ت!…»

یک‌دفعه گریة اسرا قطع شد. یک نفر طاقت نیاورد، زد زیر خنده. بقیه خودشان را به‌سختی کنترل کردند که نخندند. حامد فهمید اشتباه کرده، از خیر مناجات گذشت، دفترچه دعا را برداشت و به‌سرعت فرازهای پایانی را خواند، بعدش چند تا دعا کرد و صلوات فرستاد.

 

به جای صلوات یک‌دفعه همه زدند زیر خنده، یک نفر گفت: «حامد جان خیلی ممنون، حالا دیگه ما شدیم سگ؟!» یکی دیگر گفت: «ناکس خودشو هم قاطی نمی‌کنه، می‌گه یه مشت سگ آوردم!»

چیزی نمانده بود عملیات پتو[4] برای حامد اجرا بشود که بوی خربزه همه را متوجه حسن‌هارونی کرد.

 

***

بعد از عملیات آزادسازی پرنده‌های اسیر، حسن افتاد به فکر ماهی‌ها. او بالاخره یک روز کار خودش را کرد!

پیش از سوت آمار عصر، دور از چشم نگهبان‌ها پرید توی حوض و با تقلای زیاد دو ماهی بزرگ که تنبل‌تر از بقیه بودند را گرفت و دوید به سمت آسایشگاه. می‌خواست بگذاردشان توی کوله‌پشتی خودش، اما نظرش عوض شد، رفت سراغ کوله پشتی مسئول آسایشگاه. لابد فکر کرد: «هیچ‌کس به مسئول آسایشگاه شک نمی‌کنه.» گذاشتشان داخل کولة ارشد و از آسایشگاه رفت بیرون.

 

بعد از آمار، محسن رفت سر حوض آب. اطراف حوض ‌تر بود و اثری از ماهی‌ها نبود. به‌سرعت آمد داخل آسایشگاه. گفت: «همه بشینن وسط!» یکراست رفت سر کوله‌پشتی حسن‌هارونی. خالی‌اش کرد. چیزی پیدا نکرد. همة کوله‌ها را یکی‌یکی خالی کرد. آخرین کوله پشتی مال ارشد آسایشگاه بود. محسن مطمئن بود ارشد آسایشگاه عاقل‌تر از این حرف‌ها است، از باز کردن کوله‌پشتی او منصرف شد. مأیوس از پیدا کردن ماهی‌ها، رفت بیرون.

وقتی همه، لباس‌های نظامی را بیرون آوردند و دشداشه‌هایشان را پوشیدند، حسن‌هارونی رفت ماهی‌ها را از توی کولة ارشد بیرون آورد. دُم ماهی‌ها را گرفت توی دست‌هایش تکان داد و با صدای بلند گفت: «اینم از ماهی‌ها!»

 

***

روزهای بعد، دانه کوچک کدو بزرگ و بزرگ‌تر شد و یک روز توجه جاسم سرباز عراقی را جلب کرد. جاسم کدو را به حامد و محسن و باقی نگهبان‌های اردوگاه نشان داده بود. از آن روز به بعد، ساعات آزادباش، حسن می‌رفت پیش کدو و ساعات داخل باش، جاسم! نگهبان‌ها فهمیده بودند کدو مال حسن‌هارونی است.

جاسم و حامد ـ دو سرباز عراقی ـ یک روز به هم گفته بودند: «امشب کدوی حسن‌هارونی را می‌کَنیم و باهاش غذا درست می‌کنیم.» این خبر به گوش حسن رسید. خیلی ناراحت شد. از جیره نانش زده بود که کود درست کند برایش، دور از چشم عراقی‌ها آبش داده بود و برای بزرگ شدنش انتظار کشیده بود، حالا اما مطمئن بود بعد از سوت آمار، جاسم و حامد کدویش را را از بوته می‌دزدند، می‌پزند و می‌خورند.

 

حسن می‌توانست قبل از آمار برود کدو را بچیند، اما فکر دیگری به سرش زد. رفت از مخزن بتنی و کم‌عمق فاضلاب که پشت دستشویی‌ها بود و لوله توالت‌ها مستقیم به آن وصل می‌شد، با سُرنگی که از بهداری کِش رفته بود، مقداری آب آلوده برداشت. آمد تزریق کرد توی بدنه کدو. این کار را چندین بار انجام داد. تقریباً به همه قسمت‌های کدو، آب فاضلاب تزریق کرد. سرنگ را پرت کرد گوشه‌ای و آمد داخل آسایشگاه.

بعد از آمار، جاسم و حامد رفتند سراغ کدو. حسن پشت پنجره نشسته بود، عراقی‌ها کدوی دو کیلویی را از ساقه کندند و به عمد از جلو حسن رد شدند که ببیند و حالش گرفته بشود. شب که شد، لابد روی چراغ نفتی توی اتاقک نگهبانی کدو را پخته و خورده بودند. حسن هنوز پشت پنجره منتظر باز خورد نقشه‌اش بود که جاسم از راه رسید و گفت: «حسن‌هارونی! قرص اسهال داری؟»

 

***

چند بار تکرار کرد. نوبت به ما رسید. گفت: «قبل از اینکه بگویم به چپ چپ، به شما می‌گویم مجموعه! و شما در جواب من بلند می‌گویید نعم، تا من بدانم که شما کاملاً آماده‌اید.»

چند قدم جلو آمد، با صدایی رسا و پرجبروت، چشم‌درچشم ما گفت: «مجموعه!» نصفی از بچه‌ها گفتند: «نعم!» و نصف دیگر گفتند: «نه!» رحیم متوجه نشد. یک بار دیگر بلند و رسا گفت: «مجموعه!» این بار همه گفتند: «نه.» بار سوم با انرژی بیشتر فریاد زد: «مجموعه!» این بار همه با هم گفتیم: «شلغم!» خبط کردیم، رحیم هم متوجه شد. با کابل افتاد توی صف‌ها. چند سرباز دیگر هم آمدند به کمکش، همه را زدند. رحیم یک بار دیگر جمعمان کرد وسط و گفت: «فکر می‌کنید من احمقم؟ فهمیدم که چه گفتید، گفتید شلغم! حالا نشانتان می‌دهم وقتی می‌گویم مجموعه، چه باید بگویید!»

 

قحطان سرباز عراقی کنار بهداری ایستاده بود، رحیم می‌خواست او را به کمک بیاورد، بلند صدایش زد: «قحطان!» ما فکر کردیم باید تکرار کنیم، بلند و همصدا گفتیم قحطان! قحطان جا خورد، رحیم فریاد زد: «مسخره‌ها! قحطان جزو آموزش نیست!»[5]

یک بار دیگر بلند و خشمناک گفت: «مجموعه!» ترسیدیم. گفتیم: «نعم!»

 

***

حسن‌هارونی مثل یک بنای کارکشته داشت دیوار حمام دیگر را می‌چید. ملاط می‌ریخت، با دست صاف می‌کرد و بلوک بعدی را می‌گذاشت. رحیم شیر آب را باز کرده بود و زیر دوش داشت برای خودش یک ترانه عربی می‌خواند.

چشم حسن افتاد به لباس ‌نظامی رحیم. کارش را ول کرد و پیراهن رحیم را برداشت، لوله کرد و فشارش داد توی سوراخ یکی از بلوک‌ها و به‌سرعت دو ردیف بلوک چید رویش. پیراهن ماند آن زیر. رحیم شیر را بست و آمد بیرون، شلوار و زیرپوشش را پوشید، اما پیراهنش را ندید. به حسن گفت: «حسن‌هارونی پیراهن من کو؟» حسن گفت: «نمی‌دونم سیدی رحیم شاید باد برده!» و آمد پایین، میان بلوک‌ها و کیسه‌های سیمان گشت دنبال پیراهن گمشده. رحیم به شک افتاد، گفت: «حسن‌هارونی پیراهن من را بیار، خیلی زود!»

حسن گفت: «من داشتم کار می‌کردم، از کجا بدونم پیراهن شما کجا رفته سیدی؟» رحیم ایستاد روبه‌روی دیوار و شروع کرد به فکر کردن. دستش را گذاشت روی یکی از بلوک‌های پایین و گفت: «تا اینجا بلوک‌ها را بردار! همین الآن!»

 

حسن‌هارونی می‌دانست رحیم باهوش است اما نه دیگر این‌قدر که بتواند لای جرز دیوار را هم ببیند. گفت: «سیدی رحیم دستامون تاول زد تا این‌قدر دیوار چیدیم، حالا چرا باید خرابش کنیم؟» رحیم گفت: «چون که من می‌گم.» حسن بلوک‌ها را یکی‌یکی برداشت تا رسید به بلوکی که پیراهن داخلش بود. بلوک که برداشته شد، پیراهن ماند روی دیوار! رحیم پیراهن مچاله‌شده را از سر دیوار برداشت پوشید، سیگاری آتش زد و رفت.

شب، چند نفر از سربازها آمدند حسن‌هارونی را بردند توی اتاق نگهبان‌ها و ساعتی بعد او را با سر و صورتی ورم‌کرده فرستادند داخل آسایشگاه.

 

***

رحیم صدا زد: «تعال بیا!» ولی‌پور نشنیده گرفت، روی برنگرداند. یک نفر را فرستاد دنبالش. برگشت. رحیم نشسته روی صندلی با غروری که مخصوص خودش بود به نوجوان اندیمشکی گفت: «فزنا علیکم!» ولی‌پور که منظور او را گرفته بود، زد به آن راه و گفت: «توی جبهه عملیات شده؟» رحیم ماه‌گرفتگی گردنش را خاراند و گفت: «فوتبال!»

ولی‌پور گفت: «شما از ما بردید؟ ما که با هم بازی نداشتیم، اصلاً عراق بالا نیومده، شما توی همون دور مقدماتی حذف شدید که!» رحیم گفت: «عربستان، منظورم اینه ما عرب‌ها بر شما پیروز شدیم.»

صبح آن روز، روزنامه الثوره که وابسته به حزب بعث بود باخت ایران را در مقابل عربستان سعودی به مسائل سیاسی و جنگ ربط داده و تیتر زده بود: «اعراب با غیرت، در میدان فوتبال هم مثل میدان جنگ بر ایرانی‌های آتش‌پرست پیروز می‌شوند.»[6]

 

کاش ولی‌پور می‌توانست، اما نتوانست طعنة رحیم را بی‌جواب بگذارد. گفت: «ببخشید در عملیات شرق بصره سیزده کشور عربی پشت شما بودن ما همه شما رو شکست دادیم حالا ما توی یه بازی فوتبال اونم تازه با ضربات پنالتی، بازی را به عربستان و نه به شما باختیم این دیگه قیافه گرفتن داره؟» رحیم سوخت. با نوک پوتین زد توی قلم پای ولی‌پور و گفت: «خفه شو، عنصری[7]!» و دستور داد بچة اندیمشک را از همان‌جا به انفرادی منتقل کنند.