به گزارش کودک پرس ، در خیابان های شهر هر روز بر تعدادشان افزوده می شود عده ای مشغول گل فروشی پشت چراغ قرمز و عده ای به فروش فال و جوراب در بین صفوف بنزین مشغول هستند. دسته دیگر ترازویی در گوشه خیابان گذاشته و چشم انتظار هستند تا یک نفر وزن خود را محک بزند برخی هم مشغول فلافل فروشی، آدامس فروشی و غیره در پیاده رو خیابان های شهر هستند و برخی دیگر هم برای یافتن لقمهای نان در سطلهای بزرگ زباله فرو میروند.
کودکان کاری که گرما و سرما برایشان فرقی ندارد. بزرگ مردان کوچکی که به جای بازی کردن با هم سن و سالان خود و درس خواندن پشت میز مدرسه اکنون باید نان آوران خانواده ای باشند که به دلیل وضعیت بد اقتصادی کودکی نکرده و از ابتدا راه و روش مردانگی آموخته اند.
اگر چه خیلی اوقات شانه های کوچکشان تحمل سنگینی ندارد و زیر فشار آن کمر خم کرده و با حسرت به کودکانی نگاه می کنند که دست در دست پدر و مادر خویش برای تفریح و خرید و یا بازی کردن به بازار و پارک رفته است.
هیچکس از قلبهای کوچک حسرت کشیده، دستهای پینه بسته و پشت خمیده شان خبری ندارد اما هر روز میآیند چرا که کار کردن را ننگ نمی دانند و برای به دست آوردن لقمه نانی مردانه با سختی روزگار مبارزه می کنند.
به گفته مدیرکل بهزیستی سیستان و بلوچستان با خبرگزاری ایرنا این خطه از کشور دارای هزار و 600 کودک کار است که این آمار مربوط به سال 96 است و روزانه بر تعدادشان افزوده می شود.
در این میان به مناسبت روز ملی کودک خبرنگار اجتماعی عصرهامون راهی خیابان های شهر زاهدان می شود تا دقایقی را به درد دل کودکان کار گوش سپارد.
به چهارراه رسولی نزدیک می شویم کودکان زیادی هستند که در این مرکز تجاری بزرگ مشغول به کار بوده عده ای درب مراکز خرید را آب و جارو کرده عده ای سینی بزرگ چای در دست دارند و از فروشندگان پذیرایی می کنند در این بین عده ای هم مشغول دست فروشی هستند.
از بین این کودکان، فلافل فروشی توجهم را به خود جلب می کند. کمی جلوتر میروم و به بهانه خرید با او هم صحبت میشوم، نامش زبیر است و سه خواهر و برادر دارد، برای اینکه بتواند هزینه تحصیل خود و خواهر و برادرانش را بدهد فلافل فروشی میکند.
در حین صحبت کردن ژست مردانهای به خود میگیرد و میگوید: یازده سال سن دارم و از 9 سالگی مشغول به کار هستم.
هر روز پس از تعطیلی شدن مدرسه راهی چهارراه رسولی می شوم تا با فروش فلافل کمک خرج خانواده ام باشم. در پایان شب و بعد از تهیه مواد موردنیاز فردا 20 هزارتومان برایمان باقی می ماند که از بابت آن خدا را شکر می کنیم که دستمان جلوی کسی دراز نیست.
اگر چه دوست دارد در آینده برای خود مهندس شود اما اکنون بزرگترین آرزویش این است که به جای این دکه کوچک مغازه ای بزرگ داشت تا کارش را وسعت و درآمدش را بیشتر می کرد.
این کودک کار هم دردلش آرزوهایی دارد، که چندان بزرگ نیستند داشتن یک زندگی ساده و بی دغدغه درهیاهوی کودکانه و بازی با هم سن و سالانش شاید بهترین و بزرگترین رویای زبیر است.
در ادامه مسیرمان به خیابان معلم می رویم پسری 10 ساله با در دست داشتن منقلی کوچک که اسپند دود می کند پشت چراغ قرمز برای سلامتی افرادی که به وی کمک کند دعا می کند.
ماشین را در گوشه ای از خیابان پارک کرده و برای دقایقی که وقت کارش را گرفته ایم مبلغی ناچیز پرداخت می کنیم.
کریم 10 ساله دردل های بزرگی در سینه دارد اما غرور به او اجازه بیان همه را نمی دهد. پدرش کارگری ساده بود که چندسالی می شود به دیار باقی شتافته است. اکنون او نان آور خانه ای است که چهار خواهر و برادر با مادری مریض دارد. به گفته خودش دو برادری دیگرش هم در خیابان های شهر مشغول به کار هستند یکی دستمال کاغذی می فروشد و دیگری بلال در خیابان های می فروشد.
بزرگترین آرزویش شفای مادر مریض و رفتن به مدرسه است.
نگاهی به اطراف می اندازد و ادامه می دهد: بعضی وقتها کودکانی که در ماشین به همراه خانواده خود هستند مرا نگاه می کنند از نگاه های دیگران خجالت می کشم؛ بیان این جمله از کودکی 10 ساله شاید سخت باشد اما واقعیتی است که ما را شرمنده وی کرد.
بحث را عوض کرده و می پرسم دوست داری در آینده چکاره شوی؟ سکوت می کند و در جواب سوالم می گوید بعضی وقت ها رانندگان با من دعوا می کنند که دود اسپند اذیتشان دارد اما من چاره ای جز این ندارم.
سوال هایم را خاتمه می دهم تا به کارش برسد اما در همان گوشه خیابان دقایقی را به نظاره نشسته و در دل برای عزم مردانه اش تحسینش کرده که این بزرگ مرد کوچک چه صبر بزرگی در برابر مشکلات دارد.
منبع: دانا
ارسال دیدگاه