یادگار با ارزش زینب بعد از بخشش زندگی
دفترچه خاطرات، تنها یادگار باارزشی است که برای پدر باقی مانده. یادگاری از جنس عشق و ایثار. هر ورق آن هنوز هم بوی دستان زینب را میدهد. ۷ سال درگیر بودن با بیماری بدخیم جسم او را نحیف و لاغر کرد اما پدر با همه وجود برای نجات دخترش تلاش کرد. سرانجام قصه این پدر و دختر بسیار تلخ بود. اما تصمیم بزرگ و شجاعانه حامد باعث شد تا نام و یاد دخترش برای همیشه زنده بماند.
به گزارش کودک پرس ، پدر هنوز هم با تلخی از آخرین تصویری که از دخترش به یاد دارد میگوید. روزی که با چندین جعبه شیرینی به شکرانه درمان دخترش آن هم بعد از 7 سال وارد بیمارستان شد اما کاخ آرزوهایش یکباره فرو ریخت. وقتی متوجه شد در فاصلهای که او برای خرید شیرینی از بیمارستان بیرون آمد زینب مرگ مغزی شد و برای همیشه پر کشید. حامد که چند سالی است از اردبیل به تهران آمده و در یک سوپرمارکت کار میکند از بیماری دخترش و اهدای اعضای بدن او پس از مرگ گفت. زینب همه زندگیام بود و برای نجات او از همه زندگی و حتی خانه و زمین نیز گذشتم. 44 سال دارم اما مرگ دخترم مرا پیر کرد. در اردبیل زندگی میکردیم و خدا دو دختر به من داد و زینب دختر دومم بود.
تا 9 سالگی هیچ اثری از بیماری در او نبود و بسیار باهوش بود و پرانرژی درس میخواند. یکی از روزها از مدرسه تماس گرفتند و گفتند حال زینب خوب نیست. یکی از چشمان او انحراف پیدا کرده بود. او را نزد دکتر بردیم و احتمال دادند بهخاطر استرس ممکن است عصبی شده باشد اما او دختر عصبی نبود. بعد از 4 ماه او را نزد متخصص مغز و اعصاب بردیم و بعد از انجام آزمایش و سیتیاسکن به ما گفت غده تیموس که جزو دستگاه ایمنی بدن محسوب میشود و در نزدیکی قلب قرار دارد دچار مشکل شده و خونرسانی به عضلات قلب به سختی انجام و همین امر باعث شل شدن عضلات بدن میشود. این بیماری بسیار نادر است و معمولاً بعد از 40سالگی بروز پیدا میکند.
وی ادامه داد: به توصیه پزشک باید هر چند ماه یک بار پلاسمای خون او را عوض میکردیم. مسیر اردبیل به تهران را همراه با همسر و دخترم بارها طی کردیم و یک سال بعد با یک عمل جراحی غده تیموس را از بدن او خارج کردند. تمام هزینههای سنگین درمان و جراحی را با فروش زمین یا خانه تأمین کردم. همه چیز خوب پیش میرفت و او در درس بسیار موفق بود تا اینکه چند سال بعد یکی از روزها زینب در مدرسه بیهوش شد. او را به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردند و بعد از 40 روز دخترم را با آمبولانس به بیمارستان میلاد تهران انتقال دادیم و 6ماه نیز در آی سی یو بستری بود. پزشکان به ما گفتند در قسمتی از قلب او چسبندگی به وجود آمده و این شرایط خوب نیست. او باید در آی سی یو میماند و تنها از راه گلو میتوانست تغذیه کند. روزهای بسیار تلخ و سختی بود و من دیگر به کار و زندگی فکر نمیکردم.
بعد ازچند ماه به ما گفتند اگر وسایل و تجهیزات آی سی یو را تهیه کنیم میتوانیم از زینب در خانه مراقبت کنیم. با قرض گرفتن و فروختن زمین همه این وسایل را تهیه کردم و 8 ماه با کمک این دستگاهها زینب رادر خانه نگه داشتیم. بعد از این مدت پزشکان معالج خبر خوبی به ما دادند. گفتند میتوانند دستگاه را از زینب جدا کنند و او میتواند طبیعی نفس بکشد و نیازی به دستگاه ندارد. دلم برای شنیدن صدای زینب تنگ شده بود و این بهترین خبری بود که میتوانست سالها خستگی را از تن من و مادرش خارج کند.
به شکرانه این خبر از بیمارستان رفتم تا برای کادر درمانی و همه کسانی که در بیمارستان بودند شیرینی بخرم.پدر وقتی حرفهایش به اینجا رسید بغض کرد و ادامه داد: با چند جعبه شیرینی به بیمارستان بازگشتم و در طول راه به این فکر میکردم که زینب با پاهای خودش به استقبال من خواهد آمد. وقتی وارد بخش شدم کسی نبود. به بخش مراقبتهای ویژه رفتم. همه با دیدن من اشک میریختند. سراغ زینب را گرفتم ولی کسی توان گفتن حقیقت را نداشت. دستهایم بیحس شدند و جعبههای شیرینی روی زمین افتادند. زینب بعد از اینکه از دستگاه جدا شده بود با کمک پزشکان در راهرو قدم میزد که ناگهان از حال رفت و تنفساش قطع شده بود. پزشک معالجش به ما گفت زینب مرگ مغزی شده است و بهترین کار اهدای اعضای بدن او است.
در شوک بودم اما دوست داشتم فرشته مهربان مان جاودان بماند. اعضای بدن او را در بیمارستان مسیح دانشوری به بیماران نیازمند بخشیدیم تا چند خانواده که مثل من سالها درگیر بیماری عزیزشان هستند از این وضعیت نجات پیدا کنند. این روزها تنها دلخوشیام دفترچه خاطرات زینب است که او از آرزوهایش در آن گفته و این که در آن دنیا به خدا خواهد گفت که پدر مهربان و دلسوزی دارد که سالها برای نجات او تلاش کرده است.
منبع: ایران آنلاین
ارسال دیدگاه