وصيت‌نامه خواندنی نوجوان ۱۸ ساله/ خدايا دوريت امانم را…!

به گزارش کودک پرس ، این روزها که هر دل عاشقی با رشته هایی از احساس و محبت با کربلا پیوند خورده بیش از همیشه آن منظومه پر از زیبایی و خلاصه همه خوبی ها را مرور می کند که حقیقت کربلا و حسین و عاشورا چه بود؟ باب سخن در این سرچشمه نور همواره باز است و تا آدمی بر روی زمین است سخن کربلا تازه است. بلکه هر روز تازه تر می شود و مگر تعجبی دارد که وقتی اهل آسمانها و ملائک مقرب در مقابل عظمت این حادثه و رزمندگان دلداده آن هر لحظه در وصف حال و تکریم هستند زمینیان از آن غافل نباشند. کربلا و آن دیار با صفای امام و شهدا هزار و یک نکته عجیب دارد. یکی از آنها دلدادگی و ماندن به پای حسین و پشت کردن به آنچه غیر حسین(علیه‌السلام) است.

 

جنگی که بر ما گذشت در هزار و یک جلوه نسخه دیگری از کربلا بود. اینجا هم نوجوانانی بودند که از همه چیز خود برای زمین نماندن سخن امام گذشتند. آمده بودند که تا آخر بمانند و به راحتی از شهادت و جراحت و اسارت و هرچه که پیش آید استقبال کنند. تک تیرانداز و آرپیجی زن و زرهی و تخریبچی و خلبان و لودرچی و… همه با همین حال، روزها را در جبهه به شب رساندند.

حکایت این بار حکایت دو تخریبچی از جان گذشته است که یکی از والفجر مقدماتی به تخریب آمد و آن یکی از والفجر3 ولی هر دو با هم از زمین به آسمانها رفتند. اصلا تخریب از این حادثه ها زیاد داشت که چند نفر با هم پودر می شدند و جنازه آنها را در یک بقچه جا دهند.

 

“داود پاک نژاد” بچه نظام آباد کنار رودخانه بود که از 16 سالگی وارد جنگ شد و مدتی در رسته پیاده بود که تخریبچی های محله او را با خود به قرارگاه کربلا بردند و دیری نگذشت که به یک نیروی زبده مسلط به کار تبدیل شد و جبهه را جز در زمانهای خیلی کوتاه ترک نکرد. حتی پس از عملیات خیبر که استخوان شکسته او به کالیبر دشمن در معبر میدان مین، ارمغان این عملیات بود، خیلی زود برگشت.

تنها یکبار به دلایلی از جبهه دور ماند که این خاطره تلخ را در نامه ای به یکی از نیروهای تخریب این طور مرور کرده است:” بهترین وقت است که دستی از تمنای دوستی و التماس دعا به سوی بندگان خدا دراز کنیم. شاید که لطف حضرت حق یاری ما کند. امید داریم که به زودی خود را در بین شما یاران خدا ببینیم اگر شما هم ما را دعا کنید ما که خود را لایق حضور در آن قبله گاه عاشقان و مخلصان نمی بینیم. دفعه قبل که حتی اجازه ورود به ما ندادند و دست و پایمان را در این شهر پر از عصیان و ظلمت زنجیر کردند. تا انسان جبهه نباشد لیاقت حضور آن لامکان را پیدا نخواهد کرد مگر نه اینکه آنجا عزیزان خدا به غایت آمال خود که همانا شهادت و جانبازی در راه خداست دست می یابند.”

در جریان پاکسازی میادین مین هویزه و سوسنگرد داود نقش اساسی داشت که در حادثه انفجار مین والمر و شهادت ” رضا ریاضی” چیزی در حد معجزه داود را که در کنار رضا بود به دنیا برگرداند. تقدیر این بود که فرمانده شهید گردان “علیرضا عاصمی” یک یار بیشتر از دست ندهد و داود را در کنار خود نگه دارد تا آخرالامر با هم به شهادت برسند.

 

تیرماه 62 ” احسان کشاورز” به گردان تخریب آمد داود با تجربه ای که داشت حکم مربی تخریب را داشت. احسان آن روزها 15 سال بیشتر نداشت که از ستاد پشتیبانی آموزش و پرورش در خیابان 30 تیر به جنوب آمد و از میان رسته هایی که پیشنهاد شد تخریب را برگزید. جمله معروف ” اولین اشتباه در تخریب آخرین اشتباه است” هم در او اثر نکرد و با جان و دل به هویزه برای آموزش رفت. او هم دیگر جبهه را ترک نکرد و روز به روز بر اندوخته های نظامی و معنوی خود افزود.

بچه محصل خیابان فلاح به جایی رسید که در روزهای بمبارانهای مسلسل وار کرمانشاه در سال 65 که بمبهای عمل نکرده در سطح شهر هم بی شمار شده بود و وقتی عده ای از کارشناسان زبده ارتش با فرمانده گردان تخریب در مورد راهکار خنثی سازی آنها مذاکره کردند شهید عاصمی اظهار نمود که ما یک گرو متخصص داریم که با شما همکاری خواهیم کرد و با انگشت به احسان اشاره و او را مسئول گروه معرفی کرد.

 

احسان در وصیتنامه خواندنی خود که با “الهی و ربی من لی غیرک ” شروع کرده و 3 ماه پیش از شهادت در خاک عراق و در جریان عملیات نفوذی فتح یک نوشته ، شکوه می کند که دوری خدا امانش را بریده و چنین ما را به میهمانی نور برده است :”… خدایا خودت می دانی که مدتهای زیادی است که در پی تو هستم در این مدت مصیبتها دیدم و دوریها را تحمل کردم. دوستانم از کنارم رفتند آنان که با هم همچون برادر بودیم و وقتی مدتی آنها را نمی دیدم سخت محزون می شدم ولی حالا آنها را نمی بینم. خدایا می دانی که من این مصیبتها را فقط به یک امید تحمل می کردم و این امید وصل تو بود. خدایا من این سختی ها را به رخ نکشیدم همیشه با چهره ای گشاده با دوستان برخورد می کردم در صورتی که قلبم محزون بود و خود در حال سوختن ولی دم نمی زدم.”

 

امید او ناامید نشد و مثل این روزها در سال 65 در کنار داود بال پرواز یافت و از آنها هیچ نماند. نشان آنها امروز در قطعه 53 بهشت زهرا (سلام‌الله علیها) پیداست. تنها چند متر دورتر از مزار داود و احسان نقطه ای است که اوایل سال 65 داود در کنار “مصطفی جعفرپوریان” و “امیر گلپیرا” ایستاده بود و با انگشت به قبرهای خالی اشاره کرد که مصطفی جای تو اینجاست…. 20 روز بعد مصطفی در همان نقطه به خاک سپرده شد و داود در نقطه ای دورتر و امیر هم در قطعه 29. اینها هم از جنس کربلایی ها بودند که حرف امام را زمین نگذاشتند. رفتند و ماندند تا هر چه خدا تقدیر کند را عاشقانه در آغوش گیرند. یادشان در همیشه تاریخ گرامی … این ندا می رسد از رفتن سیلاب به گوش که در این خشک نمانید که دریایی هست.

 

 

 

منبع:‌ شهدای ایران