به گزارش کودک پرس ، رامین عبقری در یک خانواده متمول به دنیا آمده بود. خانهای در شمال شهر تهران و یک زندگی راحت و بیدغدغه که باعث میشود آدم فکرش را به کار بیندازد و خودش را در موقعیتهای عالی قرار بدهد! مثلاً میشود برای ادامه تحصیل یا زندگی به خارج از کشور رفت. کار و کاسبی راه انداخت و خود را اسیر هیچ ایدئولوژیای نکرد! اما وقتی انقلاب و جنگ شد، رامین همه چیز را رها کرد و برای عقایدش به جبهه رفت؛ جایی که نه راحت بود و نه شیک و نه در رفاه. آنجا گلوله بود و خون و مجروحیت و… رامین ۲۶ دی ماه در جبهه شهید شد. گفتوگوی ما با ثریا هادوی مادر شهید را پیش رو دارید.
زندگی شما در سطح بالایی بود. به طور طبیعی رامین هم از لحاظ مالی در رفاه بود، اما چطور شد که سختی در جبههها را به رفاه در منزل پدری ترجیح داد؟
من و پدر رامین مذهبی بودیم و هستیم. حالا نه خیلی بهاصطلاح متعصب و درجه یک، ولی خب در حد معمول به حلال و حرام و واجبات مقید بودیم. به مسائل مذهبی خارج از تعصب، پایبند بودیم. در دوران پیروزی انقلاب هم ما انقلابی بودیم و در تظاهرات و برنامههای مردمی حضور پیدا میکردیم. آن موقع رامین دانشآموز دوره دبیرستان بود. قبل از انقلاب هم به مدرسه امریکاییها میرفت. سه پسر داشتیم که رامین اولین فرزند خانواده ما بود. در راهپیماییها شرکت میکرد، حضور فعالانه داشت و از طرفداران انقلاب بود. چند باری هم با منافقین درگیر شده بود. در این درگیریها مجروح هم شد. شبها در پایگاههای مردمی پاس میداد. کلاً جوان فعالی بود. به مسائل مذهبی هم بسیار پایبند بود.
بله. رامین به مدرسه امریکاییها هم میرفت. اتفاقاً خیلی تلاش کرد تا در آنجا انجمن اسلامی تشکیل دهد. دانشآموزان را به عضویت در انجمن تشویق میکرد، اما بعدها گفت که نمیتواند در آن مدرسه بماند. میگفت: نمیتواند رفتار برخی دانشآموزان را تحمل کند، چون با انقلاب همراه نبودند. این بود که به مدرسه آیتالله سعیدی آمد و ادامه تحصیل داد.
۱۶ ساله بود که راهی جبهه شد. سال آخر دبیرستان بود. امتحان آخر سال را نداد و رفت. سه سال در جبهه حضور داشت و در ۱۹ سالگی شهید شد. رامین خیلی باهوش بود. وقتی تصمیم برای رفتن به جبهه گرفت، نشست با من و پدرش حرف زد و گفت: باید بروم. پدرش میگفت: شما ابتدا پایههای علمی و فکری خودت را قوی کن بعد برو. من هم گفتم دیپلم را بگیر و در دانشگاه پذیرفته شو که راه آیندهات تا حدودی روشن شود، بعد برو. اول قبول کرد، اما بعد از مدتی گفت: مامان دیر میشود و ممکن است این به هدف من که خدمت به انقلاب و اسلام است لطمه بزند. با توجه به اینکه شرایط جسمی و روحی من را میدانست و ارتباط عاطفی خاصی میان ما بود، یک روز که منزل نبودم موضوع را مجدداً با پدرش در میان میگذارد و از پدرش خواهش میکند که با رفتنش به جبهه موافقت کند. پدرش هم موافقت میکند، اما به من نمیگویند.
برای اینکه من ناراحت نشوم از سختیهای جبهه نمیگفت. حتی از وضعیت تغذیه و خورد و خوراک هم همیشه تعریف میکرد. میگفت: رزمندگانی که قرار است در آینده شهید شوند اصلاً یک جور دیگر هستند. وقتی آنان را میبینیم میتوانیم بگوییم که فلانی قطعاً شهید میشود، اصلاً عطر شهادت میدهند.
یک بار که رامین به مرخصی آمده بود گفتم وقتی تو میروی جبهه انگار این دستان من قطع میشود و تنها میشوم. رامین گفت: خدا هست. من چه کاره هستم. من کاری نمیتوانم برای شما بکنم. شما میدانید که هدفم چیست. من فقط برای اسلام میروم. فقط برای اسلام. هدف من اسلام است. وقتی این را گفت: دیگر حرفی نزدم. گفت: من برای شخص نمیروم. الان برای شما شخص مهم است یا اسلام؟ من را میان یک انتخاب سخت قرار داد. گفتم برای من اسلام مهم است و گفتم همه چیز باید فدای اسلام شود. دین ما بر همه چیز ارجحیت دارد. گفت: مادر وقتی جواب شما این است و هدف من را هم میدانی دیگر نباید نگران باشی.
هر بار که میآمد یک جای بدنش مجروح بود. یک بار چشمش مجروح شد، یک بار سرش، یک بار بدنش و یک بار هم پایش مجروح شده بود. هربار هم میگفت: چیز مهمی نیست. میگفتم فلانی چشمش را از دست داد و ترکش در بدنش پر بود، اما میگفت: چیزی نیست. حتی یک بار گلوله به پایش خورده بود. نکته جالب اینکه معمولاً هر بار که مجروح میشد من خواب میدیدم. مثلاً وقتی از ناحیه چشم مجروح شد من خواب دیدم که از چشم رامین خون میچکد.
رامین ابتدا به عنوان امدادگر به جبهه جنوب رفت. چون دورههای امدادگری را گذرانده بود. سه سال در جبهه بود. مسئولیتهای مختلف داشت. بعد دوره غواصی را دیده بود و در آخر هم در اطلاعات و عملیات کار میکرد. فرماندهان خیلی از او راضی بودند. معمولاً دورههای آموزشی را با نمرات بالا میگذراند. در همین دوره آموزشی اطلاعات و عملیات بین ۳۰ نفر اول شده بود. در همان اطلاعات و عملیات هم شهید شد.
۲۶ دی ماه سال ۱۳۶۶ در عملیات بیتالمقدس ۲ در تپههای قمیش در منطقه ماووت عراق به شهادت رسید. نحوه شهادتش اینگونه بود که در سنگر نشسته بودند. رامین غذایش را میخورد و نمازش را هم میخواند و همراه دوستش آقای جوزی، در حال بررسی نقشه یک پل ساخته شده بودند که خمپاره بعثیها به سنگرشان اصابت میکند. شدت انفجار به حدی بود که چند رزمنده به بیرون از سنگر پرت میشوند و دو نفر ازجمله رامین به شهادت میرسند. یک ترکش خمپاره به سرش و دیگری به قلبش خورده بود و در همانجا شهید شد. چون آن منطقه برفی بود و برف زیادی هم روی زمین بود پیکرش حدود ۱۰ روز زیر برف میماند. دوستش آقای جوزی میگفت: وقتی به محل انتقال پیکر شهدا میرود میبیند که پیکر رامین نیست. خودش به منطقه برمیگردد و پیکر رامین را از زیر برف خارج میکند و بعد به ما اطلاع میدهد که چنین اتفاقی افتاده است.
میگفتند رامین معمولاً هر شب کشیک میداد و نماز شب میخواند. شبهایی هم که نوبتش نبود از دوستانش میخواست او را برای رزم شبانه بیدار کنند. منظورش برای نماز شب بود. میگفتند خیلی شجاع بود و به جای دیگران هم کشیک میداد. اهل کمک کردن به دیگران بود. حتی حقوقی هم که میگرفت صرف امور خیریه میکرد. آخرین بار که آمد موتورش را فروخت. گفتم چرا میفروشی؟ گفت: من که لازم ندارم، دادم به کسی که نیاز دارد.
بالاخره در میان دوست و آشنا همه جور آدم هست. کسی از بستگان ما در جبهه نبود و آنها مخالف رفتن رامین به جبهه بودند. برخی که با اعتقادات ما مخالف بودند طعنه میزدند. ششم بهمن ماه یعنی حدود ۱۲ روز بعد از شهادتش مراسم تشییع برگزار شد، اما وقتی پیکر رامین را جلوی منزل آوردند، خودم حدود ۱۵ دقیقه سخنرانی کردم بدون اینکه گریه کنم. همان افراد که اشاره کردم و بعضاً از بستگان ما هم بودند آمدند گفتند که این حرفها را به زور از تو خواستهاند که بگویی؟ گفتم نه اصلاً اینطور نیست. من از فرزند شهیدم تجلیل کردم. گفتند تو حتی گریه نکردی و در سخنرانیات از انقلاب و نظام دفاع کردی و از جبهه حمایت کردی. من گفتم از اعتقادات خودم، خانواده و پسرم حرف زدم و دفاع کردم. میخواهم بگویم ما با چنین مشکلاتی هم مواجه بودیم و حرفها شنیدیم، اما خودم به رفتن بچهام راضی بودم و راهی را که انتخاب کرده بود، دوست داشتم.
رامین عزیز من در وصیتنامهاش سه نکته مهم را نوشته بود؛ یکی اینکه پشتیبان ولایت فقیه باشید. دیگر اینکه راه شهدا و اسلام را بروید و نکته سوم اینکه نوشت دوست ندارم از کسانی که مخالف انقلاب هستند در مراسم من حضور یابند.
ارسال دیدگاه