تو در شکم مادرت بودی، من در قلبش

از دانش‌آموزان یک کلاس پرسیدند چه کسی در میان آنها فرزندخوانده است. در این لحظه یک نفر بلند می‌شود و می‌گوید: من. از او می‌پرسند فرق تو با دیگران چیست؟ می‌گوید: بچه‌های دیگر در شکم مادرشان بوده‌اند و من در قلب مادرم. فرزندخوانده‌ها با عشق بزرگ می‌شوند.

به گزارش کودک پرس ، اولین بار در یکی از مراسم خیریه زینب کبری با آرزو آشنا شدم. او یکی از چندین کودکی بود که مدتی از زندگیش را در شبانه روزی زینب کبری گذراند اما شانس با او یار بود و با همت مسئولان و مددکاران این خیریه آرزو، به آرزوی داشتن پدر و مادری مهربان رسید و فرزندخوانده شد.

ماجرای آرزو با وجود اینکه امروز ازدواج کرده و صاحب کودکی سه ساله است، هنوز مثل رویایی به یادماندنی نقل زبان ها است. هنوز مددکاران خیریه زینب کبری این داستان عجیب را برای خانواده هایی که به مرکز شبانه روزی می آیند تا کودکی را به سرپرستی و فرزندخواندگی قبول کنند، تعریف می کنند. در این گزارش آرزو داستان فرزندخواندگی اش را برایمان تعریف می کند.

* قصه از کجا شروع شد؟
آرزو کودکی دو ساله بود که پدر و مادر واقعی اش او را در مشهد رها کردند. این دختربچه تا مدتی در مراکز شبانه روزی مشهد نگهداری می شد اما دست بر قضا یک روز فاطمه برزگر (ابتکار) مسئول خیریه زینب کبری، در سفری که به مشهد داشت آرزو را می بیند. او دخترک را با رایزنی و سیر مراحل قانونی به مرکز شبانی روزی خودش به تهران می آورد.
آرزو کودکی 2.5 ساله شده بود و چند ماهی از حضورش در مرکز شبانه روزی می گذشت که زن و شوهری که بچه دار نمی شدند برای قبول سرپرستی یک کودک وارد مرکز شدند.

ساعت 3 بعد از ظهر بود. بچه ها در خوابگاه به خواب عمیقی فرو رفته بودند اما آرزو که کفش های صدادارش را به پا کرده بود، به ذوق آمده و در حال تمرین راه رفتن کنار مددکارش بود. همزمان زن و شوهر جوان با خانم ابتکار در حال گفت و گو در اتاق بودند. دلشان می خواست نوزادی را به فرزندخواندگی قبول کنند. در همین حال ناگهان آرزو با دیدن در نیمه باز وارد اتاق ابتکار شد و خودش را روی پاهای مرد جوان انداخت.
در همین حال خانم ابتکار به مددکار گفت که این خانواده به دنبال نوزاد هستند نه دختربچه دو ساله اما پدر آرزو که یک دل نه صد دل عاشق دختربچه ای که روی پاهایش بود، شده بود گفت: خانم ابتکار من بچه دیگری نمی خواهم. همین دختر من است، دلم او را می خواهد.
آرزو می گوید: اعتقادی که مددکاران و مسئولان خیریه زینب کبری دارند این است که همان طور که پدر و مادرها زمان بارداری فرزندشان را انتخاب نمی کنند، در انتخاب فرزندخوانده نیز باید صبور باشند و اجازه بدهند کودک آنها را انتخاب کند.
مثل اتفاقی که برای آرزو افتاد. او خودش پدر و مادرش را انتخاب کرد. حالا این ماجرا نَقل زبان مددکاران است و این خاطره را برای خیلی از خانواده هایی که برای سرپرستی یک کودک وارد مرکز می شوند، تعریف می کنند.
آرزو به اینجا که می رسد بغض می کند و می گوید: مددکاران و مسئولان این مرکز بهترین انتخاب را برای من انجام دادند. همیشه می گویم شاید اگر در خانواده اصلی خودم بزرگ می شدم این قدر خوشبخت نبودم.

* تو چرا سبزه ای، مادرت سفید؟
آرزو اما تا قبل از 25 سالگی زندگی خوبی داشت. آرامش در زندگیشان برقرار بود. پدر و مادرش همیشه هوای او را داشتند. با ذوق برایش لباس می خریدند، او را به پارک و محل بازی می بردند و حسابی زندگی شان با حضور آرزو رنگ گرمی گرفته بود. «من در طول 25 زندگی ام هیچ وقت متوجه نشدم که فرزندخوانده هستم. در خانواده همه از پدرم حساب می بردند. به همین خاطر شاید در طول این سال ها هیچ کسی از اقوام و دوستان و اطرافیان به خودش اجازه نداد تا این موضوع را فاش کند». مادر آرزو همیشه داستان های جالبی را از کودکی او تعریف می کرد. به او از زمان زایمانش و لحظه تولد هیجان انگیز او گفته بود. به همین خاطر آن قدر گوش آرزو از این داستان ها پر بود که لحظه ای فکرش را هم نمی کرد فرزندخوانده باشد. با این حال اما یک روز یکی از اقوام سعی کرد این موضوع را به گوش او برساند. او به آرزو گفت: تو چرا پوستت سبزه است و مادرت سفیده؟ چرا پدرت قد بلندی داره اما تو قدکوتاهی؟
آرزو با شنیدن این حرف ها متعجب شد. انگار تازه به تفاوت های بین خودش و پدر و مادرش فکر کرده بود. اما مادر آرزو که متوجه این موضوع شده بود خیلی زود ذهن آرزو را از این حرف و حدیث ها پرت کرد و سعی کرد بار دیگر ماجرای تولد او در بیمارستان را برایش یادآوری کند.

* تو فرزندخوانده ای
آرزوی قصه ما امروز زنی جوان و 30 ساله است. ازدواج کرده و مادر کودکی سه ساله است. او وقتی فهمید فرزندخوانده است که 25 سال داشت. او در این مدت با مرد جوانی نامزد کرد و رویای خوش زندگی مشترک را در سر می پروراند که خیلی اتفاقی و بدون آنکه بداند نامزدی اش به هم خورد. این اتفاق زندگی و برنامه های دختر جوان را به هم ریخت. به همین دلیل آرزو برای اینکه خودش را پیدا کند و به آرامش گذشته برگردد برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفت.
وابستگی دختر جوان به خانواده اش باعث شد او یک سال و نیم بعد پس از پایان تحصیلات به ایران برگردد. «وقتی برگشتم پدرم حقیقت تلخی را به من گفت که باورش برایم بسیار سخت بود. او گفت: می دانی چرا نامزدی ات به هم خورد؟ چون ما به آنها گفتیم که تو فرزندخوانده ما هستی».
شنیدن این جملات از زبان مردی که تا دیروز آرزو او را عاشقانه پدر صدا می کرد، مثل ضربه های سنگینی بر ذهن و روحش بود. حرف های پدر آن قدر برایش سنگین بود که آرزو به پهنای صورتش اشک می ریخت و هیچ چیزی به زبان نمی آورد.
« تازه متوجه شدم فرزندخوانده هستم. از مرکز شبانه روزی زینب کبری مرا به سرپرستی گرفته بودند و در مشهد پدر و مادر واقعی ام مرا رها کرده بودند. حسابی شوکه شده بودم. یک لحظه احساس کردم از فضا به زمین آمده ام و به همین جا و هیچ کسی تعلق ندارم. احساس کردم هر آنچه تا آن روز متعلق به من بود از من گرفته شد. حس تنهایی کشنده ای داشتم و فقط گریه کردم. یادم هست پس از شنیدن این واقعیت سه هفته از خانه بیرون زدم و به ایران گردی رفتم. سعی داشتم خودم را با سفر آرام کنم اما این فکر لحظه ای دست از سر من برنمی داشت».

* خوابی که حقیقت داشت
پس از روزها سفر و ایران گردی دختر جوان کمی آرام شده بود. او بار دیگر به خانه برگشت. خانه ای که احساس می کرد متعلق به او نیست. اما رفتار پدر و مادرش مثل قبل با او گرم و صمیمی بود. مادر و پدر آرزو او را به اندازه گذشته عاشقانه دوست داشتند و سعی می کردند که دختر جوان را دعوت به آرامش کنند. اما این حقیقتی بود که آرزو دیر یا زود باید می فهمید. «من پس از این ماجرا برای اولین بار به مرکز شبانه روزی زینب کبری رفتم. آنجا با خانم ابتکار و خانم نعمت الهی مددکار مرکز صحبت کردم. صحبت های آنها باعث آرامشم شد و فهمیدم فقط من نیستم که فرزندخوانده هستم و خیلی ها سرگذشتی مثل من داشته اند. حتی عده ای را دیدم که هنوز در مرکز شبانه روزی زندگی می کنند».
تازه خواب های آرزو برایش باورپذیر شده بود. «همیشه خواب می دیدم در اتاقی هستم که پر از تخت خواب و بچه است و من در یکی از تخت ها به خواب رفته ام. بارها این خواب را دیده بودم اما با دیدن مرکز شبانه روزی فهمیدم که آن خواب بخشی از حقیقت زندگی ام بوده است».
آرزو اما با فهمیدن واقعیت هیچ وقت دلش نخواست به دنبال پدر و مادر واقعی اش برود و بفهمد آنها چه کسانی بوده اند. آیا هستند یا نه. او معتقد است زن و مردی که او را با عشق بزرگ کرده اند پدر و مادر واقعی اش هستند. «یک بار یکی از مسئولان مرکز خاطره جالبی را برایمان تعریف کرد. او گفت از دانش آموزان یک کلاس پرسیدند چه کسی در میان آنها فرزندخوانده است. در این لحظه یک نفر بلند می شود و می گوید: من. از او می پرسند فرق تو با دیگران چیست؟ می گوید: بچه های دیگر در شکم مادرشان بوده اند و من در قلب مادرم. واقعیت این است کسانی که فرزندی ندارند و بچه ای را به سرپرستی قبول می کنند حساسیت خاصی روی او دارند. با علاقه بزرگش می کنند و همه عشقشان را در وجود آن بچه سرازیر می کنند. کاری که پدر و مادر من در حقم کردند. آنها آن قدر مهربان و با محبت بودند که من هیچ وقت بدی را یاد نگرفتم».

* حضورت در زندگی مان معجزه بود
آرزو تک فرزند خانواده است. او به مرور زمان موضوع فرزندخواندگی اش را پذیرفته بود و سعی می کرد مثل گذشته رابطه خوبی با خانواده اش داشته باشد. با این حال همیشه فکر می کرد آنها در حقش لطف زیادی کرده اند و آرزو را به سرپرستی گرفته بودند. «آن قدر این موضوع آزارم می داد که در نهایت یک روز مادرم گفت آرزو فکر نکن فقط ما در حقت لطف کرده ایم. تو هم در حقمان لطف کردی. ما همیشه در حسرت بچه بودیم. خریدن لباس بچه برایمان آرزو بود. زمان کمی پیش می آمد که غذای گرمی دور هم بخوریم، برای گردش در قالب خانواده بیرون برویم، برویم پارک و… اما آمدن تو به زندگی مان یک معجزه بود. زندگی مان را تغییر دادی و حال خوشی را به خانه مان آوردی. این حرف های مادرم قوت قلبم بود. سعی می کردم با این موضوع کنار بیایم و کمتر به آن فکر کنم.»

آرزو پس از مدتی متوجه شد نه تنها او بلکه دخترعمویش نیز فرزندخوانده است.
«عمویم هم مشکل پدرم را داشت و آنها نیز بچه دار نمی شدند. وقتی پدر و مادرم مرا به فرزندخواندگی قبول کردند، پس از مدتی عمویم هم به همراه همسرش برای پذیرفتن سرپرستی یک دختر به مرکز شبانه روزی رفتند. آنجا آنها دختربچه ای 5 ساله را به فرزندخواندگی قبول کردند. خوب این سن برای فرزندخواندگی زیاد است. چرا که بچه ممکن است همه چیز را به خاطر داشته باشد. با این حال عمویم سیمین را به سرپرستی قبول کردند.
پس از مدتی به خاطر اینکه سیمین بزرگ بود زن عمویم نتوانست او را کنترل کند و مجبور شد او را به مرکز برگرداند. اما او بعد از یک روز نتوانست دوری سیمین را تحمل کند و بار دیگر به سراغش رفت و او را به خانه آورد. حالا سال ها از آن ماجرا می گذرد. سیمین که بزرگتر از من است و با خانواده عمویم زندگی می کند. عمویم فوت کرده و سیمین همه عشق و زندگیش زن عمویم است و از او مراقبت می کند».
بعد از اینکه آرزو فهمید فرزندخوانده بوده، سیمین به کمکش آمد. او به آرزو درباره زندگی خودش هم گفت و حتی برای او تعریف کرد که در مرکز شبانه روزی آرزو را به خاطر داشته و با او بازی می کرده. «اما هیچ کدام از خاطرات سیمین را من به خاطر نداشتم. چون کوچکتر از او بودم».

* عشق، عشق می آورد
آرزو معتقد است فرزندخواندگی فقط یک عنوان است. درست است که فرزندخوانده بچه واقعی پدر و مادرش نیست اما اگر با عشق و محبت بزرگ شود، با همه وجود به خانواده اش عشق می ورزد و آنها را مثل خانواده واقعی اش دوست خواهد داشت. «من هم شاید یکسری مشکلات داشتم و شاید حتی خانواده ام را اذیت کردم اما واقعیت این است که آنها همیشه مثل کوه پشتم بودند، هوای مرا داشتند و به من با عشق و محبت رفتار کردند. به همین دلیل پدرم را به شکل خاصی دوست دارم و مادرم را شکل دیگری. آنها همه زندگی من هستند».

آرزو با این حال دوستان تازه ای در مرکز شبانه روزی پیدا کرده بود. به جمع هایشان می رفت و در جلسات و مهمانی های آنان شرکت می کرد. بودن در کنار آنها حس خوبی به آرزو می داد و او می دانست که تنها نیست. در همین جلسات هم بود که آرزو با فرهاد آشنا شد و خیلی زود او ازدواج کرد. «فرهاد هم فرزندخوانده بود. مادرش عرب و پدرش ایرانی بود. فرهاد در 15 سالگی متوجه فرزندخواندگی اش شد. پسر عمویش به مادرش گفته بود چرا فرهاد اسباب بازی های بهتری از من دارد. زن عموی فرهاد هم گفته بود چون او فرزندخوانده است و پدر و مادرش باید توجه بیشتری به او داشته باشند. آن زمان فرهاد قهر می کند و از خانه بیرون می زند. اما در نهایت می پذیرد و در کنار خانواده اش به زندگی خود ادامه می دهد. آنها بارها به خاطر طعنه های دیگران و برای اینکه فرهاد ناراحت نشود خانه شان را تغییر داده بودند».

فرهاد در این مدت همیشه هوای آرزو را داشت و کمکش کرد که موضوع فرزندخواندگی اش را بپذیرد. اما این اتفاق ماجرای عاشقانه ای را برای آنها رقم زد. «یک ماه از آشنایی مان می گذشت که تصمیم به ازدواج گرفتیم. عاشق هم بودیم و خیلی زود بچه دار شدیم. حالا دخترم همه زندگی ماست. او تنها کسی است که می دانم از خون خودم است و عاشقش هستم».

* فرزندخواندگی جرم نیست
با وجود اینکه روزهای سخت برای آرزو تمام شده اما گاهی نگاه سنگین دیگران یا طعنه هایشان او را آزار می دهد. آرزو از یکی از خاطرات بدش این طور برایمان تعریف می کند: یک بار سر شستن ماشین با یکی از همسایه های قدیمی بحثمان شد و او با لحن بدی و با صدای بلند به من گفت: برو سرراهی. این حرف آن قدر تلخ و آزاردهنده بود که بغض سنگینی راه گلویم را بست. آن فرد فکر می کرد فرهاد این موضوع را نمی داند و خواست به او این موضوع را گوشزد کند اما به نظر من این دسته از افراد شخصیت مشکل دار و فرهنگ پایین خودشان را نشان می دهند. «یکی از دوستانم که او هم فرزندخوانده است، سر خواستگاری اش خیلی اذیت شد. مادرشوهرش به او گفته بود تو کمتر از حدی هستی که بخواهم تو را برای پسرم بگیرم. حالا دوستم حدود 10 سال است که با آن پسر ازدواج کرده، زندگی خوبی دارد و صاحب فرزند شده اند. همسر دوستم به خاطر این حرف مادرش مجبور شد با آنها قطع رابطه کند و الان حدود سه سال است که رابطه شان گرم شده و با هم رفت و آمد دارند».
به گفته آرزو همه بچه ها مظلوم و پاک هستند و مهم عشقی است که اطرافیان به آنها می دهند. «خیلی ها از پدر و مادر واقعی خودشان هستند اما در خانه رابطه خوبی با هم ندارند. عشقی نثار یکدیگر نمی کنند و سایه یکدیگر را با تیر می زنند. واقعا تنها موضوعی که در این رابطه ها مهم است عشق واقعی است. عشق معجزه می کند. به همین دلیل مردم باید نگاهشان را به فرزندخواندگی عوض کنند».

به اعتقاد آرزو بچه های که در پرورشگاه بزرگ می شوند بد نیستند. خیلی از آنها اگر حامی داشته باشند می توانند برای جامعه شان مفید باشند، عشق بورزند و زندگی درستی را پیش بگیرند. جامعه باید نگاهش را به این افراد تغییر دهد. فرزندخواندگی جرم نیست فقط شکلی از زندگی است که در اختیار و انتخاب این کودکان نبوده است.

 

 

 

 

منبع: ایسنا