بازی با انگشت ها

به گزارش کودک پرس ،بازی با انگشت هامون وقتی بچه بودیم یادتون هست، «این میگه بریم دزدی، این میگه چی بدزدیم، این میگه طشت طلا، این میگه جواب خدا، این میگه من من کله گنده.» چند وقتی هست که از مصطفی رحماندوست مجموعه کتاب های شعری منتشر شده اند بر اساس همین بازی، برای معرفی بازی ها، مراسم، غذاها و شغل ها به بچه ها با نام «پنج تا انگشت بودند که …».

چهار پنج تا بچه یک جا جمع شده بودند و داشتند عروسی بازی می کردند.
اولی گفت: من عروسم، ناز دارم. دیلینگ دیلینگ ساز دارم.
دومی گفت: عروس ما ناز داره، حیف که جهاز نداره.
سومی گفت: فرش و لباس و پارچ آب نداره.
چهارمی گفت: یخچال و فرش و رختخواب نداره.
آخری گفت: عروس خانم ناز نکن. در کمد و باز نکن. کسی که جهاز نداره. این همه ناز نداره.

چهار نفر پشت سر یکی ایستاده بودند و نماز می خواندند.
اولی گفت: مسجد ما خوشگله.
دومی گفت: حرف زدی و نماز تو باطله.
سومی گفت: تو هم که حرف زدی بابا!
چهارمی گفت: من یکی که حرف نزدم شکر خدا!
آن که جلو ایستاده بود، حرف هاشونو گوش داده بود، داد زد و گفت: نه دراز و نه کوتوله. نماز خودم قبوله.

چند نفر، بیل و کلنگ و کوله پشتی برداشته بودند تا بروند و گنج پیدا کنند. توی راه با هم آواز می خواندند.
یک و دو و سه. چهار و پنج. با هم بریم دنبال گنج.
من کوچیکم، بیل می آرم.
من براتون کیسه و زنبیل می آرم.
من درازم، نگهبانم، رئیسم.
نقشه ی گنج با منه، من رئیسم.
شما زمینو چال بکنید. نقشه رو دنبال بکنید. گنج که درآمد می پَرم. همه رو می دزدم می برم.