انتشار «آن چهارده نفر» با نگاهی متفاوت به زندگی چهارده معصوم (ع)

«آن چهارده نفر» عنوان کتاب «محمدتقی اختیاری» نویسنده کودک و نوجوان و برنده‌ی جایزه‌ی کتاب سال جمهوری اسلامی ایران است که با تصویرگری «کمال طباطبایی» از سوی انتشارات «نیستان» منتشر شده است.

به گزارش کودک پرس،

«آن چهارده نفر» عنوان کتاب «محمدتقی اختیاری» نویسنده‌ کودک و نوجوان و برنده‌ی جایزه‌ی کتاب سال جمهوری اسلامی ایران است که با تصویرگری «کمال طباطبایی» از سوی انتشارات «نیستان» منتشر شده است. این کتاب دربرگیرنده‌ ۱۱ قطعه‌ی ادبی است که با منظری نو و نگاهی متفاوت به روایت زندگی چهارده معصوم (ع) پرداخته است. محمدتقی اختیاری متولد ۱۳۳۶ تهران است.

از سال ۱۳۵۸ در مدارس تهران با عنوان معلم و مشاور مشغول به کار بوده است. در کنار آن با نگارش داستان نمایشنامه و قطعات ادبی برای گروه‌های سنی مختلف قلم زده و در جشنواره‌های متعددی جایزه کسب کرده؛ از جمله: کتاب سال جمهوری اسلامی ۱۳۸۵ و جشنواره مطبوعات ۱۳۷۵.

کتاب‌های «تماشای آفتاب» و «مجموعه‌ یونانیان و بربرها»ی این نویسنده برنده‌ کتاب فصل جمهوری اسلامی ایران شده‌اند. اختیاری سال‌های متمادی است که در حوزه‌ی تاریخ و دین برای کودکان، نوجوانان و بزرگسالان می‌نویسد. از آخرین آثار او می‌توان به کتاب «سفر به خیر» اشاره کرد که با موضوع دعا برای مقاطع سنی ابتدایی و راهنمایی منتشر و کاندید کتاب فصل شده است.

«آن چهارده نفر» از آن جیبی‏های خستگی در کُن است. اگرچه ۷۲صفحه ـ آن هم با تصویرهایش ـ بیشتر ندارد؛ اما یک دنیا حرف‌های ظاهراً تکراری ولی نامکرر دارد که گوش‌هایت نیازمندش هستند و ذهنت تشنه آن است. آن هم در این عصر حرّافی و پُرچانِگیِ معاصر، که چیزی نمانده کلمات اعلام ورشکستگی کنند!

و این کتابی است برای خواندن و اندیشیدن در اندکِ زمان…

در بخش از کتاب آن چهارده نفر می‌خوانیم:

«آن روزها جمعه‌ها نام تو را داشتند، نام زیبای تو را، و هنوز تیرک‌های فلزی بر روی بام‌ها سبز نشده بود و کسی انتظار آمدنت را «رسوبات کهن» نمی‌دانست. وقتی به شب‌های جمعه می‏‌رسیدیم، پدر زود به خانه می‌‏آمد. اولِ غروب، کنار حوض زانو می‏زد و دست می‌‏برد در آب زلال. بعد روی تخت چوبی، کنار درخت سیب، سجاده‌اش را پهن می‏‌کرد و زیر آسمان خدا قامت می‌بست. بعد از نماز، شروع می‏‌کرد با تو حرف زدن. من می‏‌شنیدم و گونه‌های خیسش را می‌‏دیدم. وقتی نان و پنیر شامش را می‌خورد، رو می‏‌کرد به ما و می‏‌گفت: امشب را زود بخوابید، فردا جمعه است. شاید همان روز باشد. درست مثل شب‌هایی که می‏‌خواست سفر کند، آخرین سفارش‌ها را به مادر می‌‏کرد و حساب نانوا و بقال را یادش می‌انداخت.