مبینا، دوازده ساله است. تا دو روز قبل هم باورش نشده بود که دیگر بابایش در کنارش نیست. هر وقت که به او میگفتند «بابا محسن کشته شده» جواب میداد: «بابای من خیلی زرنگه، آوار نمیتونه بیاد روی سرش».