کودکپرس معصومه دادگر، کارشناس کتاب کودک و نوجوان: کتاب «فقط یک بار میتوانم زنگ بزنم» نوشته مرجان ظریفی از نشر مهرک با تصویرگری سیده زینب حسینی و ویراستاری سورنا جوکار در ۲۴ صفحه رنگی ویژه کودکان بالای ۷ سال، برای اولینبار در سال ۱۴۰۳ منتشر و در بازار کتاب عرضه شده است.
شخصیت اصلی داستان، پسربچهای به نام پوریاست. مادرش بهخاطر بیماری مادربزرگ به مسافرت شهرستان رفته و پدر سرکار است. او باید یک روز را بدون حضور والدین بگذراند. طی روز و موقع صبحانهخوردن و قبل از آمدن سرویس مدرسه، اتفاقاتی برای پوریا میفتد. او شماره تماس پدر، همسایه و نزدیکان را دارد؛ اما آیا لازم است برای حل مشکل با آنها تماس بگیرد؟
پوریا پسر منزوی نیست و حتی با راضیهخانم، همسایه و نوههای او دوست است؛ اما وقتی دچار مشکلی میشود، سعی میکند از توانمندیهای فردی و مهارتهای خود برای حل مشکلات استفاده کند.
این داستان به مهارت حل مسئله توسط این کودک میپردازد. در اتفاقات داستان، پوریا یاد میگیرد که در چه مواقعی باید به پلیس، آتشنشانی، اورژانس و حتی نزدیکان و پدر خود زنگ بزند.
در این اثر، کودک میآموزد در مواجهه با تنهایی، بهصورت مستقل و در حد توان با اعتمادبهنفس برای رسیدن به هدف کاری انجام دهد؛ چراکه این استقلال سبب رشد اعتمادبهنفس در او میشود.
از دیگر نکات آموزشی داستان، مهارتهای اجتماعی، خودمراقبتی، آموزش مهارتهای فردی، مواجهه با تنهایی، پرورش و تقویت خودباوری، استفاده از شمارههای اضطراری و تقویت مهارت مدیریت بحران است. کتاب به والدین میآموزد که گاهی تنهایی کودک موجب رشد و شکوفایی توانمندیهایش میشود. البته این امر باید با نظارت والدین حتی بهصورت غیرحضوری انجام گیرد که در داستان هم این روند را مشاهده میکنیم.
برای یادگیری کودکان شماره تماس (اورژانس، آتشنشانی، پلیس) در کتاب قرار گرفته است. از دیگر ویژگیهای مهم این اثر نیز میتوان به نثر روان و تصویرسازی زیبا اشاره کرد.
مرجان ظریفی، متولد ۱۳۵۰ است. او نویسنده کودک و نوجوان و مربی فرهنگی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است.
«هیچکس کوالا را ندید»، «هفت دوچرخهسوار»، «والی»، «چتری برای هانیه»، «خالخالی به شهر میرود»، «خشم زن سرخپوست»، «خالخالی جریمه میشود»، «خالخالی و قانون شماره هفت»، «خالخالی و سوپ شگفتانگیز»، «خالخالی و یک سوال بزرگ»، «آتا یعنی پدر»، «ما اسبها را خسته کردیم» و «غولی بالای ابرها» از آثار اوست.
در قسمتی از متن کتاب میخوانیم:
شیشه مربا را با یک دست، و پاکت شیر را با دست دیگر بلند میکنم. ناگهان پاکت شیر از دستم سر میخورد و میافتد. میدوم طرف تلفن تا به بابا زنگ بزنم. گوشی را برمیدارم اما یکدفعه یاد حرفهای دیشب بابا میافتم:
«پوریا جان! تو در طول روز فقط یک بار میتوانی به من تلفن بزنی. فقط یک بار؛ آنهم برای یک کار خیلی مهم و ضروری. ولی هروقت به کمک احتیاج داشتی، میتوانی به راضیهخانم تلفن بزنی. دیشب با او صحبت کردم تا حواسش به تو باشد.». راضیهخانم من را خیلی دوست دارد. گاهی وقتها که نوههایش میآیند پیش او، با آنها توی حیاط فوتبال بازی میکنم.
شمارهی راضیهخانم را میگیرم. دوازده بار بوق میخورد، اما گوشی را برنمیدارد.
باز به دفترچهی کنار تلفن نگاه میکنم. بابا شماره تماس پلیس، آتشنشانی و اورژانس را روی صفحه اول آن نوشته است:
توی خیالم به آتشنشانی زنگ میزنم و با عجله میگویم:
اَلو… اَلو من به کمک احتیاج دارم.
ارسال دیدگاه