یاور نوجوان حسین، قاسمبنالحسن که بود و چه کرد؟
اگر مرا نمیشناسید من فرزند حسن هستم که او فرزند پیامبر برگزیده خداست؛ من قاسم از نسل علی هستم؛ به خانه خدا سوگند ما به پیامبر نزدیکتریم؛ تا از شمر بن ذی الجوشن یا ابن زیاد.
به گزارش کودک پرس ، قاسم فرزند امام حسن مجتبی ابن امیرالمومنین (علیهالسلام) و مادرش «رمله» یا «نفیله» و برادر مادری ابوبکر و حسن مثنی است.
وی در سال ۴۷ هـ . ق در مدینه منوره دیده به جهان گشود و در سن دو سالگی پدر گرامی اش امام حسن مجتبی(علیهالسلام) را از دست داد و یتیم شد، از آن پس تا هنگام شهادت در دامان پر عطوفت عموی ارجمند خود حضرت اباعبدالله الحسین(علیهالسلام) پرورش یافت. قاسم در واقعه عاشورا و به هنگام شهادت در سن نوجوانی بود و به حد بلوغ نرسیده بود؛ زیرا به سن سیـزده چهارده سالگی بوده است.
حضرت قاسم به اتفاق مادر و برادران و خواهران همراه عم بزرگوارش امام حسین(علیهالسلام) به کربلا آمد و به حق در خدمت عمو بود و به وظیفه خود به خوبی عمل کرد.
شب عاشورا، قاسـم و استقبال از مرگ
مورخان از امام سجاد(علیهالسلام) نقل کرده اند که :« شب عاشورا پدرم خطبه ای خواند و به همه یاران و جوانان بنی هاشم فرمود، فردا من و همه شما کشته خواهیم شد و سپس به همه یاران و بستگان اجازه مرخصی داد تا از تاریکی شب استفاده کنند و بروند. اما هر کدام از اصحاب و بستگان برخاستند و اعلان وفاداری کردند و گفتند ما تو را ترک نمیکنیم تا کشته شویم».
در پی این خطبه و اعلان وفاداری اصحاب و نزدیکان، طبق نقل شیخ عباس قمی، حضرت قاسم- که در سن نوجوانی بود و هنوز به حد بلوغ نرسیده بود پنداشت که افتخار شهادت از آنِ مردان و بزرگسالان است و شامل نوجوانان نمیشود، از این رو خدمت عم گرامش حضرت حسین(علیهالسلام) عرض کرد:
وأنا فیم مَن یُقتَل؛
آیا من هم فردا جزء کشته شدگانم.
امام(علیهالسلام) از او پرسید:
یا بُنیّ کیف الموت عندک؟
پسـرم، مرگ در نزد تو چگونه است؟
قاسم عرض کرد:
یا عمّ أحلی مِن العَسل؛
ای عمو جان، مرگ برای من از عسل شیرینتر است.
سپس حضرت به او فرمود: « عمویت به فدایت، آری تو هم پس از ابتلای به بلایی بزرگ کشته خواهی شد و پسر کوچکم عبدالله (شیرخواره) هم کشته میشود، بعد گفت: عمو جان کار به آن جا میرسد که کودک شیرخوار را بکشند؟، فرمود: آری…»
قاسـم عازم میدان نبرد
روز عاشورا پس از شهادت علی اکبر، قاسم چون امام (علیهالسلام) را تنها و بی یاور دید خدمت عمو رسید تا از او اجازه میدان بگیرد، اما حضرت چون او را نوجوان و در حدی که در صحنه کارزار به نبر بپردازد ندید، لذا به او اذن میدان نداد، اما قاسم اصرار ورزید تا از عمو اذن گرفت و راهی میدان شد.
ابوالفرج اصفهـانی و دیگران نقل کرده اند: وقتی قاسم بن حسن خدمت امام آمد تا اذن میدان بگیرد، حضرت نظری بر او کرد و دست بر گردنش انداخت و او را در آغوش کشید، و هر دو گریستند در روایت چنین آمده:
وجعلا یبکیان حتی غُشیّ علیهمـا؛
هر دو گریستند تا از حال رفتند.
بعد امام (علیهالسلام) از دادن اجازه خودداری کرد و قاسم اصرار ورزید حتی در روایت آمده:
فلم یَزَل الغلامُ یُقَّبلُ یدیه ورجلیه حتی أذن له
به دست و پای امام (علیهالسلام) بوسه می زد تا آن که به او اذن میدان داد.
و در حالی که اشک بر گونه هایش جاری بود از عمو جدا شد و در برابر سپاه دشمن این رجز را می خواند:
إن تَنکرونی فأنا ابنُ الحسنِ سِبطُ النَّبیِّ المُصطفی المؤتَمَن
هـذا حسینٌ کالاَسیر المُرتَهن بینَ اُناسٍ لاسُقوا صوبَ المُزن
اگر مرا نمیشناسید من فرزند حسن هستم که او فرزند پیامبر برگزیده و موتمن است؛
این حسین است که همانند اسیر در میان گروهی اند که خدا آنها را از بارانش سیراب نکند.
به نقل مناقب ابن شهرآشوب: قاسم(علیهالسلام) در حالی که پیراهن و ازاری بر تن و نعلی بر پا داشت گویا پاره ماه است، به میدان آمد و این رجز را می خواند:
إنی أنا القاسمُ مِن نسلِ علی نحنُ و بیتِ أولی بالنّبی
مِن شمرِ ذی الجُوشن او ابنِ الدّعیِ
من قاسم از نسل علی هستم؛ به خانه خدا سوگند ما به پیامبر نزدیک تریم؛ تا از شمر بن ذی الجوشن یا ابن زیاد.
کیفیت شهادت قاسـم
برخی از مورخان چون شیخ مفید و ابوالفرج اصفهانی از حمید بن مسلم کیفیت حضور امام حسین (علیهالسلام) بالین جسد بی رمق قاسم را این گونه نقل کرده اند.حمید می گوید: « من در میان سپاه عمر سعد ایستاده بودم نوجوانی را دیدم که به جانب ما آمد، صورتش گویا قرص قمر بود و شیمشیری در دست و قبا و پیراهن در بر، و نعلینی به پا داشت اما بند یکی از نعلین او پاره شد و فراموش نمی کنم که بند نعلین پای چپ او بود، وارد معرکه کارزار شد. عمروبن سعید ازدی به من گفت: به خدا سوگند به او حمله خواهم کرد و او را به هلاکت می رسانم!
به او گفتم: سبحان الله چه منظوری داری؟ این گروه که اطراف او را گرفته اند او را بس است، پاسخ داد: چنین نیست، به خدا بر او حمله خواهم کرد و او را خواهم کشت، این را گفت و به قاسم(علیهالسلام) حمله کرد شمشیری بر فرق او زد که سرش شکافته شد، و به صورت به روی زمین افتاد و فریاد برآورد: ای عمو جان به فریادم برس، حسین(علیهالسلام) چون باز شکاری خود را بر بالین قاسم رسانید و مانند شیر خشمگین به قاتل او حمله کرد و ضربتی با شمیربه قاتل او، (عمر بن سعد ازدی) زد تا او را بکشد اما او دست خود را پیش آورد که دستش از مرفق جدا شد، در این حال فریاد زد و کمک طلبید، سپاه کوفه برای نجات او شتافتند و جنگ سختی درگرفت در این میان عمروبن سعید، نجات یافت، اما بدن حضرت حضرت قاسم(علیهالسلام) زیر سم اسبان خرد شد».
راوی گوید: چون گرد و غبار میدان فرو نشست امام حسین(علیهالسلام) را دیدم که بالای سرقاسم ایستاده و قاسم پاهای خود را به زمین می کشید و آخرین لحظات عمر را می گذراند، امام (علیهالسلام) که از این حالت فرزند برادر سخت ناراحت بود در حق دشمن نفرین کرد و چنین فرمود:
بعداً لقوم قتلوک،و من خصمهم یوم القیامه جدک و أبوک. ثم قال: عز والله علی عمک أن تدعوه فلا یجیبک،أو أن یجیبک و أنت قتیل جدیل فلاینفعک، هذا و الله یوم کثر واتره و قل ناصره
از رحمت خدا دور باشند مردمی که تو را کشتند، و دشمن آنها روز قیامت، جدّ تو است.
سپس خطاب به قاسم فرمود: – به خدا سوگند، چقدر بر عموی تو سخت است که او را به کمک بخوانی ولی از دست او کاری برنیاید و اگر کاری هم بکند برای تو سودی نداشته باشد، زیرا در این روز دشمنان او بسیار و یاورانش اندکند.
آن گاه امام (علیهالسلام) پیکر بی جان و لگد کوب شده قاسم را به سینه گرفت و از میدان نیرد بیرون برد، حمید بن مسلم می گوید: نگاه می کردم پاهای قاسم به زمین کشیده می شد، و امام او را به سینه چسبانیده و او را آورد کنار کشته فرزندش علی اکبر و سایر شهدای بنی هاشم.
و قاتل حضرت قاسم(علیهالسلام)، عمر بن سعد بن نفیل ازدی ملعون گفته شده است.
منبع: برنا
ارسال دیدگاه