پای دردها و غصه‌های دختران شین‌آباد که هنوز التیام نیافته‌اند

به گزارش کودک پرس ، تقویم برایشان گذر هفت سال سخت را ثبت کرده است. از آن پاییز سرد و آن بخاری نفتی که ناگهان گلوله‌ای آتش شد تا شعله‌هایش بگیرد به دامن روزگار آن‌ها و بسوزاندشان، هنوز تصویری زنده و جاندار در خاطرشان نفس می کشد.

12 دختر شین‌آبادی در آن آذر منحوس با شعله‌های آتش جنگیدند اما چه می‌دانستند داستان شان به همین‌جا ختم نخواهد شد و تمام ساعت‌ها و روزهای بعد از آن نیز، این جنگ ادامه خواهد یافت. آن‌ها حالا نوجوان شده‌اند اما از حسرت شادی‌هایی نچشیده می‌گویند و از بیم و ترس روزهای پیش‌رو…

چادرهای سفید گُل‌گلی‌شان را تنگ گرفته اند زیر چانه … آرام و با تردید می‌نشینند روی لاکیِ فرش دست بافی که اتاق مدیریت اجرایی در مرکز نمایشگاه‌های آستان قدس را مفروش کرده است.

یکی از والدین می‌گوید که چند روزی است به دعوت آستان قدس، مهمان آقا امام رضا(علیه‌السلام) هستند. سفری که برای دخترها و خانواده‌هایشان فرصت معنوی مغتنمی است. همین چند دقیقه پیش در حرم، نقاره‌ها را به نوید شفا یافتن بیماری نواخته‌اند و حال آن‌ها نیز دگرگون است از این حس خوب. چشم پدری پُر از اشک می‌شود و می گوید: برای بچه‌های ما هم دعا کنید تا شفا نصیب شان شود.

می‌گویند درمان بچه‌ها 15سال دیگر طول می کشد

توافق می کنند از میان پدرها، «جلال مرادی» به نیابت از بقیه والدین صحبت کند. او بی‌مقدمه می‌گوید: دکترها گفته‌اند که درمان بچه‌هایمان حداقل 15سال دیگر طول می کشد.

پدرهای دیگر، سری به افسوس تکان می دهند و آه می‌کشند؛ «البته بابت همه اقداماتی که تا به امروز انجام شده از پزشکان و تیم  درمانی بچه ها ممنونیم اما روند درمان دخترها خیلی کُند پیش می رود، هفت سال گذشته و آن ها نوجوان شده اند و این روزها که بهترین ایام زندگی‌شان است، عمدتا در مسیر پیرانشهر تا تهران یا در یک بیمارستان آموزشی و زیر دست رزیدنت ها می گذرد.»

مرادی گلایه می کند از مسئولانی که می دانند امکانات کامل درمانی در ایران فراهم نیست اما از اعزام دختران شین آباد به خارج از کشور برای درمان، خودداری می کنند: «وعده‌ اعزام دادند اما بعد لغو شد. مسئولان وزارت بهداشت پاسخ گو باشند که چرا زیر حرف شان زدند؟ درباره هزینه های درمان هم کوتاهی شده،  5-4 سال است که پول بیمارستان و پزشکان و کادر پزشکی واریز نشده و همین موضوع بر روند درمان دختران مان اثر گذاشته است. بچه ها را در یک بیمارستان آموزشی تحت درمان قرار داده اند. قرار بود خدمات ویژه دریافت کنیم اما حالا عملا کار را به رزیدنت ها سپرده اند.»

مکثی می کند تا به اشاره یکی از پدرها برای بیان نکته ای پاسخ بگوید. بعد ادامه می دهد: مسیر طولانی تهران تا پیرانشهر را باید مکرر طی کنیم تا بچه ها تحت عمل های جراحی مختلف قرار بگیرند اما عملی که باید5-4 ماهه جواب بدهد، گاهی یا اصلا نتیجه ای در بر ندارد یا شرایط را بدتر می کند. پزشکان رغبتی به ادامه کار ندارند و مطمئنیم که بابت هزینه هاست. قرار بود سالانه یک میلیارد پرداخت کنند اما دولت بدقولی کرد.

دختران مان با وعده‌های بی‌عمل بزرگ شدند

این 12 تنِ رنجور، بارها زیر تیغ جراحی رفته‌اند. والدین شان گلایه دارند از درمان ها و داروهایی که گاهی کارآمد و کیفی نبوده اند و دردهای دخترکان شان را افزون کرده اند.

مرادی می گوید:«این 12 نفر که درصدهای بالای سوختگی دارند شاید تا به امروز بیش از 300بار تحت عمل جراحی قرار گرفته اند. باید روی مفصل دست بعضی از بچه ها کار می شد و مفاصل مصنوعی را جایگزین می کردند اما پزشکان اصرار کردند که مفاصل شان به همان شکل نگهداری شود و حالا می گویند که مفاصل دست بعضی‌هایشان خشک شده و انگشتان شان باید قطع شود.»

این کلماتش «آمنه» را که کنارم نشسته، بی قرار می کند. خیره می شود به آن نیمه‌های باقی مانده از انگشتانش که به کمک آن ها، لیوان چای را نگه داشته است.

مرادی مکثی می کند و با بغض ادامه می دهد: این بچه ها با وعده های دولت بزرگ شدند. اعتماد کردیم به حرف های مسئولان که می گفتند هوای بچه ها را دارند. متاسفانه امروز وزارت بهداشت نه زیر بار هزینه های درمان دختران مان در داخل کشور می رود و نه تن می دهد به اعزام آن ها، با کمک وزارت خارجه.

او برایمان از تجربه عمل های موفق در کشورهای دیگر می گوید که امید آن هاست و البته وعده هایی که هر بار در تحصن شین آبادی ها مقابل مجلس یا دفتر ریاست جمهوری شنیده اند. از قول های بی عمل معصومه ابتکار (معاون رئیس جمهور) تا وعده های بی ثمر نمایندگان مجلس.

دختران شین‌آبادی و خانواده های شان، «نمکی» وزیر بهداشت را از روزهایی که در سازمان برنامه و بودجه معاون «نوبخت» بوده، می شناسند. او نیز در همان دوران قول های بی عملی داده و حالا که بر کرسی وزارت بهداشت تکیه زده، نامه های آن ها را برای ملاقات بی پاسخ گذاشته است.

مرادی می گوید: آقای وزیر حداقل بیاید تکلیف ما را مشخص کند. یا بگوید در ایران درمان می‌شوید و بابت این حرفش، خدمات درستی ارائه کند یا بگوید در داخل شدنی نیست و ساز و کار اعزام بچه ها به خارج از کشور را فراهم کند.

دعایی برای همه آن‌هایی که جان شان با «درد» در پیوند است

حرف را می کشانیم به سفری که به مشهد داشته اند. اخم هایی که ابروها را به هم گره زده، باز می‌شوند و خنده بر لب دختران و والدین شان می‌نشیند.

مرادی می گوید: این چند روز همه ما حال و هوای دیگری داشتیم. بچه ها انگار جان دوباره گرفتند. عنایت آقا امام رضا(علیه‌السلام) را همین حالا می شود در احوال این بچه ها دید. در دعاهایمان برای همه آن هایی که دردی به جان دارند، شفا طلب کردیم چون تک‌تک ما می‌دانیم که «درد» در معنای کلمه‌اش چیست؟

او تقدیر می کند از مجموعه آستان قدس که میزبان این جمع بوده اند و اضافه می کند: خیلی دوست داریم با حجت الاسلام و المسلمین رئیسی نیز دیداری داشته باشیم، به ویژه با توجه به انتخاب ایشان به عنوان رئیس قوه قضاییه، مجالی است تا درددل هایمان را برای ایشان بیان کنیم. امیدواریم این فرصت را در اختیار ما و این دختران رنجدیده قرار دهند.

همه خاطرات ما خلاصه می شود به بیمارستان و اتاق عمل

سراغ دخترها می‌رویم. «آمنه» حرفش را با حال و هوای این سفر آغاز می‌کند: چقدر حرم آقا حس خوبی داشت. از ایشان شفایمان را طلب کردم و این که درمانمان تا آخر به خوبی پیش برود.

مکثی می‌کند و انگار که چیزی یادش آمده، می‌گوید: البته شفای دیگر مریض‌ها را هم خواستم. خدا نکند کسی درد بکشد…خودم می‌دانم چقدر سخت است. هر هفته باید برای تزریق تیشو(یک نوع جراحی ترمیمی) به تهران بروم. الان پایه دهم هستم و نگرانم از درس عقب بمانم. این عمل‌ها سخت و دردناک هستند و روی روحیه ما تاثیر می‌گذارند.

صدایش را پایین‌تر می‌آورد و می گوید: وضعیت روحی‌مان افتضاح است، چندین بار درخواست کردیم برایمان روان شناس بیاورند اما کاری نشد. چندتا از بچه‌ها حتی دست به خودکشی زدند.

بغض می‌دود لابه‌لای کلماتش: «می‌دانم خدا همه این عذاب‌هایی را که کشیدیم، روزی جبران خواهد کرد ولی گاهی طاقت مان طاق می‌شود. بهترین دوران زندگی هر فردی، نوجوانی و جوانی‌اش است که برای ما زیر تیغ جراحی سپری خواهد شد. همه خاطرات ما خلاصه می شود به بیمارستان و اتاق عمل… همین بود که وقتی از امام رضا(علیه‌السلام) شفا درخواست می کردم، حال خوشی داشتم. انگار آقا صدایم را شنید…»

 آینده ام را تلخ می‌بینم

«شادی» صراحت بیشتری در کلماتش دارد: می دانم که این سوختگی ها شاید هیچ وقت بهتر نشوند اما امروز دردهایمان با ما بزرگ شده‌اند. معنی نگاه‌های پُرترحم و معنادار مردم را می‌فهمیم. من آینده ام را تلخ می‌بینم…

گزندگی کلماتش تکان مان می‌دهد اما متوقف نمی‌ماند و می گوید: می خواهم به مسئولان بگویم، با جمع همه آن هزینه‌ای که صرف درمان ما در این سال ها شده، می شود هزار مدرسه مجهز ساخت؛ کاش با یک هزارمش آن سال‌ها مدرسه ما را تجهیز می کردید تا سرنوشت مان امروز این نباشد.

کلمات تلخِ «شادی»، چشمان مردی را آن سوی جمع خیس می کند. او می گوید: بیشتر از همه برای خانواده ام ناراحتم. آن ها هم مثل ما سوختند. مزاحم زندگی آن ها هم هستیم، این چندسال یک پایشان بیمارستان بوده و یک پای دیگرشان مجلس، وزارت بهداشت، آموزش و پرورش و…

می خواهم به گذشته فکر نکنم و فردا را بسازم

«سیما مرادی» که پدرش سخنگوی جمع بوده، می گوید: من اول برای سلامتی پدر و مادرم دعا کردم، بعد از خدا شفای خودم را خواستم.

او روحیه خوبی دارد و ادامه می دهد: می دانم که خوب نمی‌شوم، یعنی مثل قبل از سوختن مان اما دارم تلاش می کنم که آینده‌ای روشن برای خودم بسازم. دوست دارم شغلم جوری باشد که بتوانم از بعضی حوادث، مثل آتش سوزی که ما را سوزاند یا اتفاق اخیری که به کشته شدن چهار دانش آموز منجر شد، جلوگیری کنم.

شادی می دود وسط حرف سیما و می گوید: آینده ما روشن نیست…هفت سال پیش فقط ما نسوختیم. 26خانواده در آن آتش سوختند. دوتا از همکلاسی هایمان فوت کردند و ما هم تا به امروز فقط رنج کشیدیم.

اما سیما مرادی جواب می دهد: اگر به گذشته فکر نکنیم، می شود آینده را ساخت. اگر با جامعه روبه‌رو شویم، می توانیم با آن سازگار شویم. اوایل در مدرسه بچه ها از من دوری می کردند و برخورد خوبی نداشتند اما کم‌کم که خودم شرایطم را پذیرفتم، توانستم دوستان خوبی پیدا کنم.

دو دختر سکوت می کنند و نگاه شان محو گل‌های قالی می شود.

حساب تعداد عمل هایی که داشته ام، از دستم خارج است

بخشی از صورتش با باند جراحی پوشیده شده و می گوید که حساب تعداد عمل‌هایی که تا به امروز روی او انجام شده، از دستش خارج است.

سیما ادامه می دهد: دکترها دیگر به صراحت ناامیدمان می کنند و می گویند شما  دیگر خوب نمی شوید یا اگر دلشان بسوزد، می گویند 15سال درمان تان طول می کشد.

او تاکید می کند که افسردگی، بخشی از زندگی آن ها شده و در این سال ها تنها یک بار خدمات روان شناسی دریافت کرده اند و دیگر خبری از آن نبوده است.

سیما می افزاید: پدرم هم امسال یک بار مرا نزد روان پزشک برد اما قرص های اعصابی که برایم تجویز کرد، سنگین بود و مدام خوابم می گرفت. در نهایت دیگر مصرف شان نکردم. توی خواب و بیداری هنوز تصویر آن روز را می بینم و هُرم داغ آتش را روی پوستم حس می کنم.

نفسی می گیرد و به چاشنی «آهی» می‌گوید: شفا را از امام رضا(علیه‌السلام) خواستیم. تنها امید ما اوست. آرزو کردم پدر و مادرم را شاد ببینم. در این سال‌ها، همه زندگی آن‌ها شده غصه من. این چند روز در مشهد و حرم آقا به اندازه هفت سالی که بی شادی گذشت، شاد بودیم. خدا قسمت کند دوباره به مشهد بیاییم.

عزیزان خودتان هم در همین شرایط بودند، این طور بی تفاوت عمل می کردید؟

«اسما» دغدغه درس را دارد و می گوید: رفت و آمدهای مکرر میان پیرانشهر و تهران، ما را از درس دور می کند و جبرانش کار دشواری می شود.

«فریده» به حرف‌های او این نکته را اضافه می کند که؛«از امسال هر کدام ما یک رشته تحصیلی برای خودمان انتخاب کردیم و داریم به کنکور نزدیک می شویم، برای همین بیشتر نگران تحصیل و نمرات مان هستیم.»

او بی مقدمه مسئولان را خطاب قرار می دهد و می گوید: همه ما 12نفر از آینده نگرانیم. ما در آن چه اتفاق افتاد نقشی نداشتیم اما هر روز تاوانش را می دهیم. چرا جواب ما را نمی دهید؟ چرا برای اعزام مان به خارج از کشور بهانه می آورید؟ عزیزان خودتان هم در همین شرایط بودند، این طور بی تفاوت عمل می کردید؟

می ترسیم فردا بدتر از امروز باشد

«اسرین» دوست دارد صحبت را از تجربه این سفر آغاز کند: از امام رضا(علیه‌السلام) یک زندگی پُر از آرامش خواستم. برای همه ما در این سال ها، کلمه «آرامش» بی معنا بوده است.

به چروکیدگی دستانش خیره می شود و به آرامی می گوید: مفاصلم دیگر کار نمی کنند. زیبایی‌ام از دست رفته، از آینده می ترسم… می ترسم که فردایم تلخ‌تر از امروز باشد. خانواده همیشه نیستند که ما را حمایت کنند. نمی دانم بر سر ما چه خواهد آمد؟

دستانش را زیر سفیدی چادرش پنهان می کند و ادامه می دهد: آقای مسئول! اگر دخترت در شرایط ما بود، کجا عملش می کردی؟ زیر دست رزیدنت ها در یک بیمارستان آموزشی یا در بهترین بیمارستان ها و با بهترین پزشکان در یک کشور خارجی؟ خودت می توانی حتی برای یک ساعت نگاه پُرترحم و متفاوت مردم را روی دخترت تحمل کنی؟

«مبینا» هم در ادامه حرف او می گوید: من هم به آن آقای مسئول می گویم فکر کن فرزند خودت باشد. این طور عذابش می دهی؟ چرا تکلیف ما را روشن نمی کنید تا مدام با ترس از آینده زندگی نکنیم؟

حرف‌هایمان تمامی ندارد اما دختران و والدین شان خسته‌اند، نه از سفر بلکه خسته از وعده ها، خسته از نشدن‌ها، خسته از ترس و نگرانی روزهای پیش رو… پس با آن‌ها وداع می‌کنیم در حالی که عازم هستند به یک زیارت دیگر تا که گره دل باز کنند پیش حضرت دوست.