قلب «آترینا» کوچولو چهار بار از حرکت ایستاد اما هر بار به تپش افتاد تا با زبان بیزبانی به همه بگوید، با وجود سن و سال کمی که دارد نجات زندگی چند کودک بیمار مأموریت بزرگ اوست. ابوذر مؤمنی، پدر آترینا، وقتی اعضای بدن دخترک شیرین خود را به کودکان بیمار میبخشید، با بیان اینکه فرشته کوچک آنها امانتی بود که خدا برای نجات دیگر کودکان به آنها داده بود، گفت: آترینا فرزند دوم من بود. پسرم ارشیا 9 ساله است و آترینا تنها 3 سال داشت. دختری بسیار مهربان و دوست داشتنی که لحظه شماری میکرد تا من به خانه بازگردم و خود را در آغوشم بیفکند.
وی ادامه داد: آن شب وقتی برای تفریح همراه خانواده به پارک رفته بودیم، آترینا به خاطر سرماخوردگی کمی بیحال بود. او را نزد پزشک بردیم و دکتر برای او قرص سرماخوردگی جویدنی تجویز کرد. تا پاسی از شب بیدار ماندیم تا زمان خوردن دارویش برسد. از دخترم خواستم تا قرص را بجود اما ناگهان قرص به گلویش پرید و مسیر تنفس او را مسدود کرد. سعی کردیم با یک لیوان آب و تنفس مصنوعی مسیر نفس کشیدن او را باز کنیم. با فریادهای ما همسایهها به کمک آمدند ولی کاری از دست کسی بر نمیآمد، چند دقیقه بعد اورژانس بالای سر او حاضر شد و پس از بررسی علائم حیاتی، او را به بیمارستان شهدای پاکدشت منتقل کردند. لحظات بسیار سختی بود. پزشک بیمارستان بعد از معاینه به ما گفت قلب آترینا از حرکت ایستاده و دچار ایست تنفسی شده است. شنیدن این خبر شوک بزرگی بود. باور نمیکردم فرزندم در کمتر از 5 دقیقه مقابل چشمان ما پرپر شده باشد. با ناراحتی او را در آغوش گرفتم و مدام فریاد میزدم «باور نمیکنم مرده باشد؛ باور نمیکنم».
او را به یکی از بیمارستانهای تهران بردیم. همان لحظه آترینا شروع به سرفه کرد و محتویات داخل گلویش خارج شد. قلب دخترم دوباره شروع به تپیدن کرد. همه پزشکان با ناباوری نگاه میکردند و میگفتند این یک معجزه است. با توجه به اینکه این بیمارستان «آیسییو» ویژه کودکان نداشت، او را به بیمارستان مسیح دانشوری منتقل کردیم.
این پدر ادامه داد: با بستری شدن دخترم چند پزشک او را معاینه کردند و گفتند، با توجه به اینکه اکسیژن 5 دقیقه به مغز آترینا نرسیده است او در کما به سر میبرد و اگر به هوش بیاید ممکن نیست مثل روز اول سلامتیاش را به دست بیاورد. این خبر با وجود اینکه تلخ بود اما کورسوی امیدی به ما داد. 17 روز من و مادرش پشت پنجره بخش آی سی یو به چشمان بسته دخترمان خیره میشدیم و دعا میکردیم. تنها آرزویم این بود که یک بار چشمانش را باز کند و مرا صدا بزند. بعد از گذشت 17 روز پزشک معالج دخترم موضوع عجیبی را برای ما بازگو کرد. او گفت در این مدت سه بار قلب دخترمان از حرکت ایستاد ولی در مسیر انتقال به سردخانه ناگهان قلب آترینا دوباره به تپش افتاد.
او گفت: دخترمان مرگ مغزی شده است و تنها دو روز فرصت داریم اعضای بدن او را به بیماران نیازمند اهدا کنیم. چند پزشک متخصص دیگر دخترم را معاینه کردند و آنها نیز مرگ مغزی را تأیید کردند. لحظه سختی بود اما ایمان داشتم که تپشهای دوباره قلب دخترم یک نشانه است و او مأموریت دارد جان چند کودک دیگر را نجات بدهد. با همسرم تصمیم گرفتیم تا 4 عضو حیاتی او را به کودکان بیمار ببخشیم و اطمینان داریم که آترینا امانتی بود که خدا به ما داد تا پس از سه سال با نجات چند کودک بیمار از مرگ دوباره او را به خدا بازگردانیم. این تنها چیزی است که به من و مادرش آرامش میدهد و امیدوارم روزی شرایطی فراهم شود تا کودکانی را که با اعضای بدن دخترم به زندگی بازگشتهاند ملاقات کنیم./
ارسال دیدگاه