اسارت نوجوان منطقه ما در روز سوم

۶۰ درصد جانبازی و نزدیک به هفت سال اسارت، سهم او از روزهای دفاع و مبارزه است؛ چهره‌ای صمیمی و خندان دارد، در نوجوانی رزمندگی، جانبازی و اسارت را با هم تجربه کرده است؛ به سختی قبول می‌کند تا با ما همکلام شود. می‌گوید اهل مصاحبه نیست با اصرار راضی می‌شود خاطرات اسارتش را برایمان بازگو کند.

به گزارش کودک پرس ، ابراهیم عکسی، متولد سال 1345 در گلمکان است، زمانی که انقلاب شد کلاس پنجم ابتدایی بود که به تصمیم پدر برای ادامه زندگی به مشهد آمدند، 16 ساله بود که تصمیم گرفت همراه دوستش به جبهه برود بنابراین به مسجد محله‌شان مراجعه کرد اما چون هنوز به سن قانونی نرسیده بود از او برگه‌ای خواستند که اجازه والدینش را داشته باش

ماجرای اعزام به جبهه
ابراهیم هر کاری می‌کند نمی‌تواند رضایت پدر و مادرش را برای اعزام به جبهه جلب کند، بنابراین فکری به سرش می‌زند، پس از صفحه شناسنامه‌اش فتوکپی می‌گیرد و در برگه فتوکپی دست می‌برد و به جای پدر و مادر اثر انگشت می‌زند. به بیمارستان امام حسین(ع) که محل اعزام نیرو بود مراجعه می‌کند و چند روز بعد برای آموزش به پادگان شهید بهشتی بجنورد فرستاده می‌شود.
بعد از دوره آموزشی برای استراحت کوتاهی به خانه پدری باز می‌گردد تا بتواند به جبهه اعزام شود اما با مخالفت شدید پدر و مادر مواجه می‌‌شود. ابراهیم به ناچار مدتی صبر می‌کند تا دوباره موقعیتی به دست آورد و بتواند به جبهه برود. او می‌گوید: «پدر و مادرم نمی‌خواستند تک پسرشان در سن بسیار کم به جبهه برود، وقتی ناراحتی زیاد مادرم را دیدم مراعاتش کردم و مدتی در خانه ماندم تا دوباره بتوانم موقعیتی گیر بیاورم و فرار کنم.»
ابراهیم، آذر ماه سال 61 از طریق چند تا از دوستانش باخبر می‌شود که دوباره ثبت‌نام نیرو انجام می‌شود با ثبت‌نام دوباره و گفتن اینکه دوره آموزشی را گذرانده است به اندیمشک اعزام می‌شود، در آنجا آموزش‌هایی برای عملیات والفجر مقدماتی می‌بیند اما چون بچه‌های رزمنده متوجه می‌شوند عملیات لو رفته است، وارد عمل نمی‌شوند و بعد از گذشت دو ماه برای مرخصی یک هفته‌ای به شهرهای خود باز می‌گردند.

بازماندن از عملیات
خانواده عکسی، که دیگر از فرار و گریزهای او خسته شده بودند و نمی‌توانستند جلوی او را برای رفتن به جبهه بگیرند، تسلیمش می‌شوند و او دوباره بعد از اتمام زمان مرخصی به اندیمشک بازمی‌گردد، اما به قول خودش جبهه رفتنش باز هم بی‌‌ماجرا نمی‌ماند و روزی با یکی از رزمنده‌های هم سن و سال خودش شوخی می‌کرده که دوستش سنگ ریزه‌ای به سمت او پرتاب می‌کند و ابراهیم برای جبران به دنبال دوستش می‌دود اما در حین دویدن سنگی به زیر پایش می‌رود و باعث زمین خوردنش می‌شود آن‌قدر که از درد به خود می‌پیچد و با آمبولانس به بیمارستان منتقل می‌شود. شکستگی پایش باعث می‌شود به حضور در عملیات موفق نشود و دوباره راهی مشهد ‌شود.
چند ماهی که می‌گذرد ابراهیم مطمئن می‌شود که پایش خوب شده است و دیگر مشکلی در راه رفتن ندارد، بنابراین دوباره از طریق بسیج برای اعزام ثبت‌نام می‌کند که این‌بار به کرمانشاه منطقه کِرند اسلام‌آباد فرستاده می‌شود، منطقه‌ای که به علت کوهستانی و صعب‌العبور بودن تا ظهر آفتاب نمی‌بیند. بعد از دیدن آموزش‌های لازم برای انجام عملیات به سنندج و مریوان می‌رود تا بتواند در مرحله چهارم عملیات والفجر 4 در منطقه پنجوین عراق شرکت کند.

عملیات والفجر 4
عکسی، از روز عملیات این‌گونه می‌گوید: روز عملیات آتش و خمپاره‌ای بود که بر سرمان ریخته می‌شد انگار که  عملیات لو رفته باشد و عراقی‌ها از حضور ما باخبر باشند، از طرفی چون ما در داخل دره و بعثی‌ها در ارتفاعات قرار داشتند بر ما مسلط بودند بنابراین نمی‌توانستیم هیچ کاری انجام دهیم.
در همین حین که از شدت گلوله و آتش چشم جایی را نمی‌دید، گلوله‌ای به پای ابراهیم می‌خورد، استخوان ساق پایش را می‌شکند و از سمت دیگر پایش خارج می‌شود همچنین ترکشی به کتفش اصابت می‌کند و او بی‌هوش می‌شود و روی زمین می‌افتد، زمانی که چشم باز می‌کند چند ساعتی گذشته بوده و با وجود تاریکی هوا هنوز صدای درگیری به گوش می‌رسیده است اما او از شدت درد و خونریزی دوباره بی‌هوش می‌شود.

تلاش برای آزادی
صبح روز بعد از عملیات وقتی ابراهیم به هوش می‌آید متوجه می‌شود که در جای جوی مانندی گیر افتاده و اطراف او را عراقی‌ها محاصره کرده‌اند. همهمه و صداهایی به گوش می‌رسد که نیروهای بعثی چند نفر از رزمنده‌ها را اسیر کرده‌اند، سعی می‌کند تکانی به خودش بدهد اما از شدت درد قدرتی برای تکان خوردن نداشته است. در همین گیر و دار صدای عراقی‌ها را می‌شنود که به او نزدیک می‌شدند، ساکت می‌ماند و سعی می‌کند خودش را به مُردن بزند، زمانی که آن‌ها بالای سر او می‌آیند به دلیل اینکه لباس‌های ابراهیم غرقِ به خون بوده نیروهای بعثی باور می‌کنند که او کشته شده است.
عکسی می‌گوید: زمانی که صدای پوتین‌های عراقی‌ها را می‌شنیدم که به من نزدیک می‌شدند چهره مادرم جلوی چشمانم آمد و با خودم گفتم مادرم با شنیدن خبر شهادت من چه می‌کند؟ در همین فکر بودم که یکی از نیروهای دشمن بالای سرم ایستاد و با گوشه اسلحه‌اش تکانم داد اما با دیدن وضعیت من به خیال اینکه کشته شده‌ام با همراهانش به عربی صحبت کرد و رفت.
چند ساعتی که می‌گذرد ابراهیم که هنوز هم نمی‌توانسته روی پایش بایستد با غلتیدن روی زمین سعی می‌کند خودش را به عقب برساند اما از شدت تشنگی نفسش بند می‌آید و کمی صبر می‌کند. نزدیک به غروب که می‌شود دوباره نیروهای عراقی به سراغ او می‌آیند و ابراهیم خود را به مُردن می‌زند، او می‌گوید: با وجود اینکه تنها 17 ساله بودم اما از مرگ هراسی نداشتم فقط دلم نمی‌خواست به اسارت دربیایم، بنابراین تمام مدت آیه: وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ … را زیر لب زمزمه می‌کردم چون شنیده بودم اگر این آیه را بخوانی دشمن نزدیکت هم باشد تو را نمی‌بیند، آن‌قدر این آیه را خوانده بودم که زبانم خشک شده بود. این‌بار هم عراقی‌ها متوجه زنده بودنم نشدند.
با تاریکی کامل هوا ابراهیم دوباره با همان حالت غلتیدن خودش را به عقب می‌کشد و در همین مسیر به جنازه هم‌کلاسی و هم‌محله‌ای خود علی قاسمی بر‌می‌خورد. او می‌گوید: چهره علی به گونه‌ای بود انگار که خواب باشد و تنها خط خونی روی پیشانی‌اش دیده می‌شد.

فرار از مخمصه
با فکر اینکه شاید بتواند از مخمصه‌ای که گیر افتاده است، نجات پیدا کند باز هم به غلتیدن ادامه می‌دهد تا اینکه چشمش به کوله‌پشتی به‌هم ریخته‌ای می‌خورد که زیر درختی رها شده و برای رفع عطشش به امید اینکه قمقمه آبی داخل کوله باشد سعی می‌کند خودش را به سمت درخت بکشاند، می‌گوید: با زحمت بسیار خودم را به کوله‌پشتی رساندم و قمقمه آبش را برداشتم و یک جا سر کشیدم. داخل کوله‌پشتی کنسرو، انار و … بود دو شب از عملیات می‌گذشت و به شدت گرسنه بودم اما برای اینکه سر و صدایی نکنم تا عراقی‌ها متوجه حضورم نشوند فقط انار را خوردم و دیگر حسی برای ادامه دادن مسیرم نداشتم و از طرفی هوا رو به روشنی می‌رفت بنابراین کوله پشتی را از خودم دور کردم تا اگرعراقی‌ها به سراغم آمدند متوجه زنده بودن من نشوند.

چگونگی به اسارت درآمدن
ظهر روز سوم با صدای عراقی‌ها که مرتب کلمه «الغیب» را می‌گفتند بیدار می‌شود و با فکر اینکه آن‌ها طبیب می‌گویند و متوجه زنده بودن او شده‌اند همان لحظه اشهد خود را می‌خواند و از خدا می‌خواهد اگر آن‌ها متوجه زنده بودنش شده‌اند تیر خلاص را بزنند اما به اسارت درنیاید.
یکی از نیروهای بعثی قمقمه آب خود را روی صورت ابراهیم می‌ریزد اما او که به خدا توکل کرده بود حتی پلک هم نمی‌زند. کارتش را از جیبش بیرون می‌آورند و اسمش را صدا می‌زنند اما باز هم او حرکتی از خودش نشان نمی‌دهد.

عراقی‌ها با تصور اینکه ابراهیم بی‌هوش شده است و جواب آن‌ها را نمی‌دهد از پاهایش او را می‌گیرند و مسافت 100 متر او را روی زمین می‌کشند تا خون به مغزش برسد و به هوش آید. سپس او را روی زمین برای یک ساعتی رها می‌کنند و دم غروب با برانکاردی بازمی‌گردند و به سنگرشان می‌برند و دوباره روی صورتش آب می‌پاشند، ابراهیم که می‌بیند دیگر راه فراری ندارد، چشمانش را باز می‌کند.
به جز ابراهیم سه مجروح دیگر ایرانی هم در سنگر بودند. یکی از عراقی‌ها که فارسی بلد بوده، سراغ آن‌ها می‌آید و می‌گوید که نگران نباشند او مسلمان و شیعه است و زمانی که امام خمینی(ره) در نجف تبعید بوده، پشت سر امام نماز خوانده است و سعی می‌کند به آن‌ها دلگرمی دهد اما با آمدن سایر نیروهای عراقی حسش را مخفی می‌کند.

عکسی می‌گوید: آن زمان ایران حدود 20 هزار اسیر داشت اما عراق فقط 7 هزار اسیر گرفته بود و احساس می‌کرد این کم بودن اسیر وجهه خوبی در جهان برایش ندارد برای همین به جای اینکه مانند گذشته تیر خلاص را به رزمنده‌ها بزند، مجروح‌ها را جمع و به اسارت می‌برد.
روز بعد عراقی‌ها تصمیم می‌گیرند اسرای مجروح را به درمانگاه و سپس اردوگاه ببرند. بنابراین یکی، یکی آن‌ها را با برانکارد به داخل دره‌ای می‌بردند تا خودرویی بیاید و اسرا را ببرد. ابراهیم که آخرین فرد مجروحی بوده که با برانکارد به داخل دره بُرده می‌شود، می‌گوید: زمانی که من را روی برانکارد گذاشتند تا از بالای ارتفاعات کوهستانی به دره ببرند نیروهای ایرانی شروع به زدن خمپاره کردند در همین هنگام عراقی‌ها از ترس جانشان من را رها کردند و به داخل سنگر پناه بردند و من از بالای دره به پایین پرتاب شدم.

او ادامه می‌دهد: بعد از اینکه اوضاع کمی مساعد شد ما را داخل خودرویی گذاشتند و از جاده‌ای عبور کردیم که زیر بار شلیک رزمندگان ایرانی قرار داشت تا اینکه بالاخره به سوله‌ای رسیدیم. ما که دیگر بعد از گذشت چهار روز توانی برای حرف زدن نداشتیم توسط یک ایرانی که از منافقان بود بازجویی شدیم. جالب اینجا بود که این منافق اطلاعات کاملی داشت و نام فرمانده و عملیات و … را به خوبی می‌دانست.

مداوا یا مرگ
ساعتی بعد از بازجویی خودرو دیگری ابراهیم را به درمانگاه صحرایی می‌برد و دکتر عراقی که روپوش سفیدی به تن کرده بود به جای اینکه بخواهد او را مداوا کند اسلحه کلت کمری‌اش را در می‌آورد و روی پیشانی ابراهیم می‌گذارد و به عربی می‌گوید که می‌خواهد او را بکشد، ابراهیم هم که با وجود سن کمش ترسی از مرگ نداشته است با اشاره سر می‌فهماند که مُردن برای او مهم نیست. دکتر، ابراهیم را به حال خود رها می‌کند و از چادر بیرون می‌رود.
تا عصر همان روز ابراهیم و سایر مجروحان ایرانی در گوشه‌ای از درمانگاه می‌مانند تا اینکه آمبولانسی آن‌ها را به بیمارستان سلیمانیه می‌برد و در بیمارستان هیچ اقدام درمانی صورت نمی‌گیرد و فقط لباس‌های آغشته به خون آن‌ها را عوض می‌کنند. دو روز بعد با اتوبوسی آن‌ها را به اردوگاه عنبر حوالی شهر رمادی استان الانبار منتقل می‌کنند و در درمانگاه این اردوگاه، دکترهای ایرانی که به اسارت درآمده بودند کتف ابراهیم را بخیه زده و پای او را گچ می‌گیرند.
40روزی که از حضور ابراهیم در اردوگاه می‌گذرد خانواده او از طریق صلیب سرخ متوجه اسارتش می‌شود و او هر شش ماه می‌توانست نامه‌ای به دست خانواده‌اش برساند.

خاطرات اسارت
صحبت از خاطرات و رفتار عراقی‌ها در زمان اسارت که می‌شود؛ سکوت معناداری می‌کند و می‌گوید: بدترین رفتارها با اسرا انجام می‌شد هیچ‌گونه حقی برای بچه‌ها قائل نبودند و سربازها رفتار کاملا وحشیانه و حیوانی با ما داشتند، مکانی که به اسرا داده شده بود بسیار کوچک بود به طوری که در یک آسایشگاه که ظرفیت 40 نفر را داشت تا 60 نفر را نگه می‌داشتند و در هوای بالای 50 درجه تابستان تمام اسرا روزه می‌گرفتند اما آن‌ها بعد از افطار آب را از ما دریغ می‌کردند.
زمانی‌که اسرا در اردوگاه دور هم جمع می‌شدند تا دعایی بخوانند یا مراسم تاسوعا و عاشورا را عزاداری کنند سربازان عراقی به یک‌باره با باتوم به آن‌ها حمله می‌کردند بنابراین شیشه‌ای را مابین یکی از پنجره‌ها گذاشته بودند تا با انعکاس نور به این شیشه بتوانند سربازان را در حالت آینه‌ای ببینند و با کشیک کشیدن یکی از رزمنده‌ها متوجه حضور آن‌ها شوند تا با ورودشان حالت عادی به خود بگیرند.
او بیان می‌دارد: «با وجود تمام سختی‌ها و شکنجه‌های روحی و جسمی که می‌شدیم اما معنویات اسارت بسیار زیاد بود و همه بچه‌ها خدا رو شکر می‌کردند و می‌گفتند با این اسارت می‌توانیم کمی از اسارت بانوی اسلام حضرت زینب(س) و فرزندان آقا اباعبدا… را تجربه کنیم.»
برخی اوقات هم بچه‌های دو آسایشگاه را در یک آسایشگاه جمع می‌کردند و فیلم غیراخلاقی می‌گذاشتند و مجبور می‌کردند تا اسرا فیلم را ببینند و اگر کسی چشم از تلویزیون برمی‌داشت او را می‌بردند و به حدی می‌زدند که باید در درمانگاه بستری می‌شد.

فرار از آسایشگاه
خاطره جالبی که عکسی دارد، به فرار فردی به نام سالار از آسایشگاه مربوط می‌شود، می‌گوید: سالار از بچه‌های کرمانشاه بود که توسط نیروهای عراقی در شهر خود به اسارت درآمده بود. روزی سالار تصمیم می‌گیرد تا از آسایشگاه فرار کند بنابراین خود را در مخزن گالوانیزه زباله پنهان می‌کند و همراه زباله‌ها از آسایشگاه خارج می‌شود. روز بعد از فرار که برای سرشماری به آسایشگاه‌ها سر می‌زدند متوجه نبود سالار می‌شوند و تمام اسرا را تحت فشار و شکنجه قرار می‌دهند و از طرف دیگر خارج از آسایشگاه را به دنبال او می‌گردند تا اینکه سالار را در آسایشگاهی که مربوط به خانواده‌های کُرد زبان بود، پیدا می‌کنند و با چهره‌ای کتک خورده بازمی‌گردانند.
از آن زمان به جای سرشماری روزانه، روزی شش مرتبه آمار اسرا را می‌گرفتند تا اگر کسی فرار کرده باشد سریع‌تر متوجه شوند و با کوچک‌ترین بهانه اسرا را زیر بار مشت و لگد می‌گرفتند.
دو سال پس از پایان جنگ و اعلام آتش‌بس بیشتر از سال‌های قبل به اسرا سخت می‌گذرد چون از آینده و وضعیت خود هیچ نمی‌دانستند تا اینکه قرارداد آزادی آن‌ها امضا می‌شود. عکسی می‌گوید: به خاطر دارم روز چهارشنبه‌ای بود که از بلندگوی آسایشگاه اعلام کردند که از جمعه روزی هزار نفر اسیر بین ایران و عراق مبادله می‌شود از اینکه می‌توانستیم به وطن بازگردیم همگی خوش‌حال بودیم اما نمی‌دانستیم این آزادی چگونه و بر اساس سال‌های اسارت و یا اردوگاهی است. روز جمعه بود که متوجه شدیم اردوگاه به اردوگاه، آزادی اسراصورت می‌گیرد.

بازگشت به وطن
ششمین روز از تاریخ اعلام شده، ابراهیم به همراه سایر اسرای اردوگاه عنبر از مرز خسروی وارد ایران می‌شود و محسن رضایی، فرمانده سپاه آن زمان، به استقبال آن‌ها می‌آید. او می‌گوید: وقتی از اتوبوس پیاده شدیم خاک وطن را می‌بوسیدیم چون دلمان می‌خواست حتی اگر قرار است بمیریم در وطن خود دفن شویم.
ابراهیم عکسی، بعد از گذشت شش سال و هشت ماه اسارت در سن 24 سالگی به آغوش خانواده‌اش باز‌می‌گردد، کوچه چراغانی شده و دسته گلی که هم‌محله‌ای‌هایش بر گردن او می‌آویزند به خاطر دارد اما هیچ‌کدام آن‌ها مانند چهره خندان مادرش که با اشک‌هایش خیس شده برایش لذت‌بخش نبوده است.

 

 

 

منبع: ایثار