بابای من خیلی زرنگه، آوار نمیتونه بیاد روی سرش
به گزارش کودک پرس، مبینا چند روزی است که دیگر همبازیاش را ندیده است و حالا کمکم باورش شده که دیگر بابا نیست. لباس قرمز رنگ آتشنشانی را پوشیده بود. درحالی که همه در حال سوگواری برای شهید قدیانی بودند، او لیوان آبمیوه را جلوی مادر گرفت و گفت: «مامانم بیا بخور، با دستهای خودم گرفتم». وقتی که با مادرش مصاحبه میکردیم، کنار ما نشست و با دقت به صحبتهای مادر گوش داد. گاهی که بغض، امان مادرش را میگرفت به او آرامش میداد. به گفته همسر شهید قدیانی، «مبینا تمام وجود محسن» بود. با یادگار شهید آتشنشان درباره خاطراتی که با پدر داشته گفتوگو کردیم اما در میانه گفتوگو اشک امانش را برید تا این گفتوگو با خاطره پدر آغاز و با اشک دختر به پایان برسد.
آخرین باری که بابایت را دیدی کی بود؟
چهارشنبه، ما از استخر آمده بودیم. بابایم میخواست عمهاش را به بیمارستان ببرد. سریع سوییچ را گرفت و رفت. تا ما به پارکینگ آمدیم ماشین را برداشت و رفت. صبح همان روز با هم بازی کردیم. بابا باخت و با هم دعوا کردیم، شوخی کردیم، همدیگر را بوس کردیم.
وقتی بازی می کردید چه کسی بیشتر می باخت؟
بابا سعی میکرد خودش را ببازاند.
وقتی میباخت چه میکرد؟
من را بغل میکرد و می بوسید و میگفت مبینا خیلی دوستت دارم. همیشه میگفت اگر یک وقت چیزی شد تو باید مراقب مامان و آبجیات باشی.
الآن به همین خاطر برای مامان آبمیوه گرفتی و برایش آوردی؟
آره؛ چند وقت قبل که مریض شده بودم در مطب دکتر بهم گفت ببین که من و مامانت چقدر برایت کار میکنیم. ببین مامانت مثل پروانه دورت میگردد، اگر یک وقت من نبودم و مامانت مریض شد، تو هم مثل پروانه دورش باش.
«شهید» یعنی چی؟
فکر میکنم که خدا بابایم را دوست داشت که او را با جسم و روحش برد. به مامانم خبر دادند که بابایم به آرزویش رسیده است.
چرا لباس آتشنشان پوشیدی؟
وقتی پلاسکو میریزد، این لباس به تن یکی از دوستان بابام بوده؛ عموم که به پلاسکو میرود این لباس را به او میدهند که بپوشد و دنبال بابام بگردد. از عموم گرفتم تا روز تشییع جنازه این لباس را زیر چادرم بپوشم و کلاه آتشنشانی را هم روی سرم بگذارم.
شنیدی که الآن همه ایران به پدرت افتخار میکنند؟
اسم بابایم را مدافع وطن گذاشتهاند. به نظرم باید آرزوی هر بچهای باشد که بابایش شهید وطن باشد.
الان چه احساسی داری؟
احساس خوبی دارم. میتوانم الآن سرم را بالا بگیرم و بگویم بابایم یک انسان فداکار بود که خدا انتخابش کرد.
بابات چه ویژگی هایی داشت که خدا انتخابش کرد؟
هیچ وقت نمازش قضا نشد. قبل از اینکه اذان گفته شود، وضو میگرفت و تا اذان صلوات میفرستاد و وقتی دوتا ا… اکبر میگفتند، او نمازش را شروع میکرد.
یک خاطره شیرین از پدرت برایمان تعریف میکنی؟
دو هفته قبل از شهادتش به خاطر اینکه بدون اجازه مامانم یک کاری را کرده بودم از دستم ناراحت بود. شبش آمد بوسم کرد و بغلم کرد. گفت بیا دلم بخواب. یک بار هم در پارک «سرخه حصار» از روی دوچرخه پرت شدم. همه مرا دعوا کردند. فقط بابایم به من آرامش داد. همه گفتند هواسپرت اما بابا بغلم کرد، من را بوسید و گفت مبینا اشکالی ندارد، خدا خواست این را به تو نشان دهد تا دفعه بعد مراقب خودت باشی.
اگر بخواهی چند خط نامه بنویسی و به یک فرشته بدهی تا به دست بابایت برساند، چه مینویسی؟
نمی دانم این حرفم درست است یا نه. اما مینویسم که خیلی نامردی.
چرا؟
نباید ولم میکرد
طاهره اکبرزاده همسر شهید «محسن قدیانی» هم هنوز چشم انتظار است. او میگوید:«تا همین الآن امید دارم که او برگردد. باورم نمیشود که او دیگر در بین ما نیست. اگر خدا بخواهد برمیگردد».
منبع: روزنامه قانون
ارسال دیدگاه