به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات کودک پرس، عبدالرحیم سعیدیراد از شاعرانی است که سال 86 با چند تن از شاعران، داستاننویسان و مستندسازان کشور سفری به لبنان داشت. او یادداشتهایی را از این سفر مکتوب کرده است که در بخشی از آن به اردوگاههای فلسطینیان اشاره میکند.
سعیدیراد نوشته است؛
1. مقصد بعدی ما اردوگاه “برج البراجنه” بود که فلسطینی ها در آن ساکن بودند.
تصوری که من از اردوگاه داشتم با چیزی که مشاهده کردیم زمین تا آسمان راه داشت. گمان می کردم اردوگاه جایی ست که با سیم خاردار محصور شده و مثلا عده ای در چادر زندگی می کنند و … اما این اردوگاه در دل شهر بود. اما روی نقشه مرز آن را کشیده بودند و فلسطینیان اجازه ندارند از این محدوده خارج شوند یعنی ساخت و ساز داشته باشند.
به عبارتی تصور کنید خانواده ای که در 35 سال پیش در آنجا مستقر شده و امروز کلی نوه و نتیجه دورشان جمع شده باید در همان فضای 30 یا 35 سال پیش زندگی کنند. این امر باعث شده تا این اردوگاه کوچههایی داشته باشد که به زحمت دو نفر بتوانند از کنار هم رد شوند.
کوچههای اردوگاه سرشار از عکسهای شهدای فلسطینی، یاسر عرفات، و برخی اعلامیههای فوت بود…
2.همبرغر جبنه او بیض 1500 لیر
دجاج 1500 لیر
طون 1250 لیر
سب تشکین 2000 لیر
اینها قیمت برخی غذاهای رستورانی بود در اردوگاه برج البرجانه که خیلی هم درب و داغون بود. قیمتها مناسب بود. اگر هر 1500 لیر را 1 دلار فرض کنیم و دلار را هم به قیمت روز 940 تومان حساب کنیم غذاهایش میارزد!
کوچههای این اردوگاه گاه آنقدر تنگ بود که به زحمت دونفر میشد از کنار هم رد شوند. در زمانی که سهرابی نژاد با دوربین فیلم برداری اش میخواست رد شود کوچه بند می آمد!!!
3. در یکی از کوچهها تابلویی بود که رویش نوشته بود: اینجا با کمکهای جمهوری اسلامی ایران ساخته شده است. این هم قدرشناسی آنها بود که موجب غرور ما هم شد. البته در محلهای دیگر تابلویی به همین شکل بود که کمک ژاپنی را به اردوگاههای فلسطینی نشان میداد.
4. در یکی از کوچهها عکسی دیدیم که با دیدنش حالمان گرفت. تصویری بود از صدام که تفنگی در دست داشت. بالای این تصویر نوشته بود: سیدالشهدا العصر المجاهد صدام حسین. از حمزه پرسیدیم این چه وضعیه؟ این عکس چیه؟ یکباره به من و من افتاد… فهمید که ما خوشمان نیامده. اولش گفت این را طرفداران صدام به صورت شبنامه پخش کردهاند. اینها اعتقاد دارند چون صدام با امریکا مخالف بوده پس قابل احترام است…
به حمزه گفتم باز که شعر میگی! واقعی جریان چیه؟ چیزهایی گفت که قانع نشدم. گفتم: نه نشد بازم شعره!
5. در کوچه دیگری تصویری از یاسر عرفات بود که شمعی جلویش بود و تصویر قدس در پشت سرش. بالای آن نوشته بود: یریدونی اسیرا او طریدا او قتیلا و انا اقول لهم شهیدا شهیدا شهیدا؛ یعنی تو را اسیر یا آواره یا کشته میخواهند اما من به آنها میگویم شهیدم…
6. در یکی دیگر از کوچهها عکسی بود از یاسر عرفات که زیرش نوشته بود: حلم یکتمل بعد؟ و در زیر عکس دیگری خطاب به عرفات نوشته بود: انت الفکره و الفکره لاتموت!
عکسهایی هم از راهپیمایی روز قدس و شیخ احمد یاسین دیده میشد.
7. حمزه به ما گفت اگر موافقید به یک مهد کودک از بچههای فلسطینی برویم و رفتیم. کلاسهای بچه ها گرم بود. روی برخی صندلیهای سبز و زرد بچههای 4 یا 5 ساله به خواب رفته بودند. مدیر مهد می گفت: بچه ها در اینجا شعر و سرود و نقاشی و موارد تربیتی و زبان انگلیسی یاد می گیرند. وارد یک کلاس شدیم و بچه ها به انگلیسی به ما خوش آمد گفتند و دست زدند.
معلم یکی از کلاسها میگفت اگر از هر کدام از بچههای اینجا بپرسید که کجایی هستید؟ جواب میشنوید که متولد فلان روستای فلسطین؛ در حالی که پدران آنها هم ممکن است فلسطین را ندیده باشند. اما آنها یاد میگیرند که نباید فراموش کنند از کجا رانده شدهاند.
8. حمزه ما را به جای دیگری برد که چایی بنوشیم و رفع خستگی کنیم. خودش هم با حرارت خاصی شروع کرد به حرف زدن از فلسطین. بیشتر شعار می داد. من گفتم اینها همه شعر بود حالا کمی هم واقعی حرف بزن!… از آن به بعد در ادامه حرفهای حندهای می کرد و میگفت: اینجای حرفم واقعیه!
ارسال دیدگاه