وقتی جنگ مرد می‌سازد

به گزارش کودک پرس ، تا به حال در رابطه با آزادگان و اتفاقاتي كه بر آنها در دوران اسارت گذشته، كتاب‌هاي زيادي منتشر شده ولي در ميان اين كتاب‌ها «بزرگمرد كوچك» متفاوت‌تر از بقيه است. اين كتاب روايتگر روزهاي سخت اسارت يك رزمنده يا نيروي نظامي نيست، بلكه به سرگذشت نوجواني 11 ساله مي‌پردازد كه به همراه پدر و برادرش در سال‌هاي نخستين جنگ اسير شد.

كتاب هرچند با توصيفي كوتاه و گذرا از شروع جنگ شروع مي‌شود، ولي بيان همين توصيف كوتاه از رويايي بادكنك بچه‌ها و موشكي به زمين خورد، ‌وحشت و ترس شروع جنگ را به خوبي نشان مي‌دهد. كتاب با كوبندگي تمام شروع مي‌شود و خبر از روزهاي متلاطم زندگي يك نوجوان در آينده دارد.
راوي كتاب «قنبرعلي بهارستاني» زندگي‌اش در آبادان مي‌گذرد. مادرش برايش تعريف كرده كه هنگام تولدش جنگي دو روزه بين ايران و عراق درگرفته و انگار از همان بدو تولد سرنوشت او با جنگ گره خورده است. او خيلي زود با چهره ترسناك و وحشتناك جنگ روبه‌رو مي‌شود. براي خريد جوش‌شيرين از خانه بيرون مي‌زند و با صحنه انفجار بمباران هواپيماهاي عراقي بر فراز شهرش مواجه مي‌شود.

روزهاي ترديد ميان ماندن و مهاجرت براي مردم شهر شروع مي‌شود. فضايي ترس‌آلود سراسر شهر را احاطه مي‌كند و بمباران‌هاي هوايي حسابي باعث عصبيت مردم مي‌شود. جنگ به صورت رسمي شروع شده و موشك و بمب‌هاي دشمن هم با كسي شوخي ندارد. قنبرعلي نوجوان با چشم‌هايش نظاره‌گر روزهاي دشواري است كه بر خانواده و مردم شهرش مي‌گذرد.

همراه پدرش در راه آبادان گرفتار عراقي‌هاي مستقر در جاده مي‌شوند و به اسارتشان درمي‌آيند: «هنوز احساس بچگي داشتم و ترس آنچناني نداشتم. نگاه كردم. ديدم عراقي‌ها در جاده هستند. در همين حال، يك سرباز عراقي سياه قد بلند تفنگش را به طرفم گرفت و با انگشت به من اشاره كرد كه بروم جلو. مانده بودم چه كار كنم. ديدم همه دست‌هايشان را بالا گرفته‌اند و جلو مي‌روند.» (ص43)

قنبرعلي، پدرش و ديگر مردم دربند به سمت اروندرود مي‌روند. آن طرف رودخانه هم تا چشم كار مي‌كرد، ايراني‌هايي اسير شده بودند. سربازان عراقي آن‌سوي مرز با هلهله و خوشحالي به استقبال اسيران ايراني مي‌روند. عراقي‌ها از جثه نحيف و سن كم اسير نوجوان ايراني متعجب بودند. به همين خاطر برخي از افسرهاي عراقي سعي مي‌كردند كمي مهربان‌تر با قنبرعلي و هم‌اردوگاهي‌هايش برخورد كنند. گاهي سفره‌اي جدا برايشان پهن مي‌كردند و شرايطي بهتر از ديگران داشتند: «وقتي من در چهره سرهنگ نگاه مي‌كردم، احساس مي‌كردم واقعاً ناراحت شده كه چرا مرا اسير گرفته‌اند و به اينجا آورده‌اند. »(ص51)

روزهاي شكنجه و اذيت و آزار خيلي زود از راه رسيدند. عراقي‌ها جوان‌هاي آسايشگاه را جدا مي‌كردند و به باد شكنجه مي‌گرفتند. جوان‌ها را مي‌زدند تا حساب كار دست بقيه بيايد. هر روز بر تعداد اسرا افزوده مي‌شود. اسرايي كه بيشترشان شخصي بودند و همين باعث شده بود، آسايشگاه‌ها حالتي يك‌دست نداشته باشد. يكي طلافروش بود و يكي ساعت‌فروش و در چنين وضعيتي هر كسي ادعاي رياست و مديريت مي‌كرد. در كنار اينها بيماري‌هاي عفوني بين اسرا شايع شده و كيفيت و مقدار كم غذاها، بسياري را بيمار و مريض كرده بود. تمامي اين شرايط اوضاع سختي را براي آزادگان رقم زده بود.

اوضاع قنبرعلي در اردوگاه موصل كمي بهتر مي‌شود. يادگرفتن روخواني قرآن را شروع مي‌كند و با آمدن صليب سرخ اسباب‌بازي هم به او داده مي‌شود. وقتي پس از چند ماه برادرش هم به اسارت درمي‌آيد جمعيت خانواده‌شان در آسايشگاه كامل مي‌شود. با آمدن برادر، زندگي قنبرعلي هم نظم بهتري مي‌گيرد و خواندن درس، ‌نهج‌البلاغه و قرآن را با جديت بيشتري پي مي‌گيرد.

آزادسازي خرمشهر يك روز خاطره‌انگيز براي آزادگان بود. عراقي‌ها از شدت عصبانيت آزادگان را كتك مي‌زدند و آنها خوشحال از آزادي خرمشهر پس از كتك خوردن به همديگر «قبول باشد» ‌مي‌گفتند. بالا رفتن تعداد بچه حزب‌اللهي‌ها در اردوگاه فضا را براي همه بهتر كرد و آمدن حاج آقا ابوترابي اين تغيير حال و هوا را به اوج خود رساند.
سرانجام قنبرعلي و پدرش را از برادرش جدا مي‌كنند تا به ايران برگردانند. لحظه سخت جدايي از برادر و شادي بازگشت به ايران احساسي دوگانه را براي نوجوان اسير ايراني رقم مي‌زند. اين نوجوان ايراني كه پس از گذراندن دوران اسارت پخته‌تر شده، پس از آزادي و بازگشت دست از جهاد و مبارزه برنمي‌دارد و لباس رزمندگي به تن مي‌كند و خود را به جبهه‌هاي حق عليه باطل مي‌رساند. خودش جانباز مي‌شود و دو برادرش شهيد. «بزرگمرد كوچك» به راستي داستان بزرگمردي‌هاي يك نوجوان در سخت‌ترين شرايط زندگي است.

 

 

منبع: روزنامه جوان