به گزارش کودک پرس ، بهنام محمدی در دوازدهم بهمن ماه سال ۱۳۴۵ در خرمشهر به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی، بهنام که ۱۳ سال بیشتر نداشت در کنار مدافعان خرمشهر ماند و از این شهر خارج نشد. وی با توجه به سن کم و جثه کوچک و البته هوش بالایش چندین نوبت توانست با نفوذ در میان نیروهای عراقی، اطلاعات با ارزشی را از آنها کسب کرده و به نیروهای ایرانی انتقال دهد.
معمولاً در برخورد با عراقیها میگفت که مادرش را گم کرده و دنبال او میگردد و عراقیها هم که فکر نمیکردند این نوجوان ریزنقش به دنبال هدف خاصی باشد،توجهی به او نداشتند.در یکی از این عملیات شناسایی، بهنام به اسارت عراقیها در آمد، اما از دست مأموران عراقی گریخت. این شهید نوجوان سرانجام در بیست و هشتم مهرماه ۱۳۵۹در جریان دفاع از زادگاهش خرمشهر به شهادت رسید.
متن زیر روایتی داستانگونه از بهنام محمدی در روزهای پرحادثه مهرماه سال ۱۳۵۹ در خرمشهر است که در صفحه ۶۵ کتاب «داستان بهنام» نوشته داوود امیریان آمده است:
با سیلی سوم، چشمان بهنام سیاهی رفت. افسر عراقی عینک دودیاش را برداشت و سیلی چهارم را محکمتر به صورت بهنام زد. موتورسوار که هنوز چفیه به صورت داشت پرسید: مگر کری؟ جناب ستوان پرسیدند که برای چه به محمره میرفتید؟
بهنام با خشم و غضب به موتور سوار نگاه کرد؛ باریکه خون از کنار لبش بیرون زد.
گفتم که، میرفتم پی ننهام. دنبال ننهام میگردم تو خرمشهر.
موتورسوار حرفهای بهنام را برای افسر عراقی ترجمه کرد. سرباز زخمی آن طرف ناله میکرد. افسر عراقی به طرف سرباز رفت. پایش را روی محل زخم او گذاشت و فشار داد. سرباز جیغ کشید.
راستش را بگویید؛نیروهای ایرانی از کدام طرف میآیند؟ شما حامل چه پیامی برای فرماندهانتان در محمره هستید؟
راننده وانت با گریه گفت: بابا، به پیر به پیغمبر من داشتم میرفتم زن و بچهام را از زیر آتش نجات بدهم. این سرباز و این بچه هم دنبال ننه باباشون…
یک لگد به صورت راننده وانت خورد. نالهای کرد و دو دندان شکسته از زیر سبیل خونیاش روی زمین افتاد. موتورسوار خم شد و ساعت سرباز را باز کرد. بهنام دید که روی پشت دست موتورسوار یک لنگر سبز رنگ خالکوبی شده است. موتور سوار ساعت را به دستش انداخت.
اگر تا نیمه شب، اعتراف نکنید که برای چه کاری جاسوسی میکردید و چه اطلاعاتی دارید و بروز نمیدهید، هر سه اعدام می شوید.
به دستور ستوان عراقی، بهنام و سرباز زخمی و راننده وانت را به یک نخل طناب پیچ کردند. هر سه خونین و بی رمق به تنه نخل تکیه دادند.
راننده ناله کرد: دیدی چه طور دستی دستی خودمان را اسیر دشمن کردیم؟!
سرباز آه کشید و با درد گفت: ای کاش فقط یک بار دیگر ننه و بابام را میدیدم.
بهنام تقلا میکرد. طنابها محکم به دور بدنشان پیچیده شده بود. سرباز متوجه تقلای بهنام شد.
چه کار میکنی؟
باید فرار کنیم، اگر بمانیم اعداممان میکنند.
راننده گفت: چطور از چنگشان فرار کنیم؟ این جوان که پایش گلوله خورده، من هم پای دویدن ندارم.
پس من میروم و با خودم نیروی کمکی میآورم.
سرباز به تقلا افتاد.
خودت را تکان بده …آهان، بازهم… ببینم راه را بلدی؟ نروی و توی نخلستان گم بشوی؟
راه را بلدم… باز هم یک کمی دیگر…
سرانجام بهنام سر خورد و از زیر طنابها بیرون آمد. شب بود. عراقیها در چند متریشان نشسته بودند.چند نفر نگهبانی میدادند. بهنام با صدای خفه گفت: من رفتم، اما زود بر میگردم.
بهنام با سرقدمهای بیصدا توی نخلستان دوید. ناگهان فریاد یک عراقی به هوا بلند شد: قف! قف!
بهنام سبکبال و تند دوید. صدای چند رگبار پشت سرش آمد.گلوله ها ویز ویزکنان چون زنبور از بغل گوش او گذشتند و به تنه نخلها فرو میرفتند. بهنام دوید. خودش هم حیران مانده بود که این انرژی و قدرت از کجا در وجودش میجوشد که چنین تند و فرز از لابلای نخلها میدود. فریاد عراقیها پشت سرش ضعیف و ضعیفتر شد.
ستارهها در آسمان خرمشهر چشمک می زدند که چند تکاور نیروی دریایی در پلیس راه خرمشر- آبادان پیکر بیرمق و بیهوش بهنام را پیدا کردند.
***
بهنام زانوی غم بغل کرده بود و نشسته بود کنج حیاط مسجد جامع. رد خشکیده اشک هنوز بر گونههایش دیده میشد. شیخ شریف قنوتی، روحانی داوطلبی بود که با عدهای داوطلب از شهر بروجرد به خرمشهر آمده بود. شیخ شریف کنار بهنام نشست.
پسرم بهنام، تو چت شده؟
بهنام سر بلند کرد و به صورت مهربان شیخ نگاه کرد.
تقصیر تو چیه؟ تو سعی و تلاشت را کردی، اگر به موقع رسیده بودیم آن سرباز و راننده وانت را نجات میدادیم.
بهنام از به یاد اوردن صحنه شهادت آن، دو بدنش لرزید. وقتی بهنام به هوش آمده بود، با التماس از شیخ شریف و نیروهای دیگر خواهش کرده بود که برای کمک به او همراه شوند، اما وقتی به نخلی که آن دو به آن بسته شده بودند رسیدند، بهنام با صحنه فجیعی روبه رو شد. سرباز جوان و راننده وانت تیرباران شده بودند. شیخ دستور داد جنازه آن دو را همان جا به خاک سپردند؛ زیر نخلی که به شهادت رسیده بودند.
پاشو پسرم، به جای زانوی غم بغل کردن باید با دشمن جنگید.
بهروز مرادی با عجله وارد حیاط مسجد شد. با صدای بلند گفت: چند نفر نیروی تازه نفس با من بیایند. شیخ گفت: من میآیم.
من هم میآیم!
بهنام برخاست. شیخ لبخند زد.
منبع: آنا
ارسال دیدگاه