به گزارش کودک پرس ، عملیات والفجر ۸ در زمره عملیاتهایی قرار دارد که غیورمردان لشکر ویژه ۲۵ کربلا نقش اساسی در این عملیات داشتهاند، از خطشکنی موفق این لشکر در محور مدنظر گرفته تا برافراشتن پرچم مقدس امام رضا(علیهالسلام) بر فراز مناره مسجد فاو، از لحظات بهیادماندنی ثبتشده در تاریخ دفاع مقدس است که نام رزمندگان مازندرانی بهعنوان نماد شجاعت در آن میدرخشد.
بهمناسبت این روزها که مصادف است با عملیات والفجر ۸، پای خاطرات آزاده سرافراز مفید اسماعیلیسراجی از رزمندگان حاضر در این عملیات مینشینیم تا با بیان شیوای او، آن لحظات سخت را کمی درک کنیم.
***
دو ساعتی است که سکوت سنگینی بر اتاق چنبره زده، دیگر هقهق گریهها به گوش نمیرسد، بعد مراسم وداع شب عملیات، بچههای دسته یا به فکر فرو رفتهاند و یا زیر لب ذکر میگویند.
به بهنام (۱) که دارد با ضامن آرپیجیاش بازی میکند نگاه میکنم، هنوز در چشمان درشتاش حلقههای اشک را میتوانی ببینی، بهیاد مدرسه راهنمایی بعثت میافتم، آن وقت که برای اولین بار او و پسرعمویش ـ همت ـ را دیده بودم، حالا دوست دوران مدرسهام، همسنگرم شده است.
وقتی دو ساعت پیش، او را در هنگام حلالیت خواستن به آغوش کشیدم، باورم نمیشد این رزمنده، همان بهنامی است که با لوله خودکارش ماش را بر سر و صورتمان پرتاب میکرد و حالا آرپیجیزن دسته ضربت تیپ ۲ شده، بهیاد یک ماه پیش میافتم، وقتی که آقای خنکدار (۲) داشت از جمع ۳۰۰ نفره گردان ما ۲۰ نفر را انتخاب میکرد تا در کنار دستهای دیگر، گروه ضربت تیپ را تشکیل دهیم.
وقتی اسم مرا خواند بهراحتی میتوانستی احساس تنهاییای که به بهنام دست داده بود را از چهرهاش بخوانی … و چه زود این احساس با خوانده شدن نام او به یک لبخند که حظ درونیاش را نشان میداد، مبدل شد.
آن روز صمصام (۳) بهعنوان فرمانده دسته معرفی شد و این یعنی، این دسته از همه دستهها یک سر و گردن بالاتر است، با صمصام دو سال پیش در عملیات والفجر ۶ آشنا شده بودم، در آن وقت، معاون گروهان بود و تا قبل از این که بهعنوان فرمانده دسته معرفی شود، جانشین گروهان ما بود و حالا در گوشه اتاق دارد یک یک بچهها را از چشم میگذراند، میگویند او یکی از رهبران فکری شهر کیاکلا (۴) است و نیروهای حزباللهی شهر از او تبعیت میکنند.
وقتی چشمانش به من میافتد با لبخندی، چهره فکورانه مرا میگشاید، میدانم روی من حساب ویژهای باز کرده، چون من تنها کسی هستم که با او قبلاً در جبهه بودهام.
عمران (۵) در این عملیات کمکآرپیجی من است، کمکآرپیجیای که ۸ گلوله را حمل میکند! خیلی دوست داشت من هم به همین تعداد گلوله بردارم ولی با هزار زحمت توانستم او را بقبولانم که حمل این تعداد گلوله برایم مقدور نیست، آخر او خودش را با من مقایسه میکند، یک نوجوان ۱۷ ساله را با یک مرد حدوداً ۳۰ ساله! از این که چنین مرد قویای کمک من است، احساس بزرگی به من دست میدهد، عمران فرمانده پایگاه مقاومت روستای جنید(۶) است، روستایی که در ضلع غربی محل ما (۷) واقع شده که بهتر است بگویم از غرب به روستایمان وصل است.
هزار فکر جور واجور به ذهنم خطور میکند، آیا امشب، شب عملیات است؟ یا فردا شب که شب ۲۲ بهمن است؟! خیلی دوست دارم پیروزی این عملیات با ۲۲ بهمن گره بخورد، یک لحظه فکرم به سمت غواصها میرود به یاد آب سرد اروند میافتم، به یاد چند شب پیش که بچه های گروه ضربت را برای شناسایی به داخل اروند برده بودند.
اروند در جزر کامل به سر میبُرد، ما با هدایت سیم تلفنی که توسط بر و بچههای اطلاعات عملیات نصب شده بود تا نیمی از اروند را که بعد از جزر به خشکی مبدل شده بود، طی کردیم و وقتی اسکلهها را از پشت دوربین دید در شب نگاه میکردم، صبح عملیات در ذهنم تجسم شد که این اسکلهها در اختیار ما بود و من داشتم بالای اسکله قدم میزدم!
با خودم میگویم اگر آقای خنکدار مرا از دسته غواصان به گروه ضربت نمیآورد، الان من با فین (۸) داشتم عرض اروند را پا میزدم، بهیاد آموزش غواصی در رود دز میافتم، سرمای قبل و بعد رفتن به داخل آب را به یاد میآورم، بهیاد حجتالله مصلحی (۹) میافتم که سرعت آب او را از ما جدا کرد و فریاد کمک کمک او باعث شد مسؤول آموزش، من و بهنام را مأمور آوردنش کند، بیچاره به ریسمانی که در عرض رود دز بسته شده بود گیر کرد.
راستی! آخر حجت فین زدن را یاد گرفته باشد یا نه؟! خودم جوابم را میدهم: «اگر یاد نگرفته باشد که او را در گروه غواصان نگه نمیداشتند». کمی تو دلم از آقای خنکدار ناراحتم که چرا نگذاشت در گروه غواصان بمانم ولی با دیدن چهره طهماسب (۱۰)، حواسم به او میرود، بیشتر از ۲۵ سال ندارد، شایدم ۲۲ یا ۲۳ ساله باشد، جانشین گروه ضربت است، اهل شهرستان کردکوی، وقتی او را برای جانشینی گروهان معرفی کردند ابتدا ناراحت شدم، خیلی دوست داشتم صمصام را به جای او معرفی میکردند ولی طی این چند روز آن قدر به دلم نشست که از آن حسم خجالت میکشم، شاید خیلی جوانتر از صمصام باشد ولی تجربه جنگیاش حتی بیشتر از فرمانده گروهان ماست.
ساعت ۸ شب است، انگار عقربههای ساعت به کندی پیش میروند، دیشب هم آمادهباش بودیم ولی امشب حس عجیبی به همهمان دست داده است، خیلی دوست دارم اسم و یا رمز عملیات را حدس بزنم، از چند روز پیش گمانهزنیها شروع شد ولی کسی نمیتواند حتمی بگوید نام عملیات چیست، از این که در این عملیات رادیوی جیبی دارم، خوشحالم، چون صبح عملیات میتوانم اخبار را پیگیری کنم و اسم عملیات را قبل از هر کس بشنوم، رادیو را از پسر عمویم تیمور (۱۱) گرفتهام، تیمور در عملیات سومار که چند ماه پیش انجام شد، از ناحیه دست راست مجروح و عصب آن قطع شده، وقتی رادیو را از او خواستم، گفت: «این رادیو طی دوران خدمت، با من بوده، به شرطی به تو میدهم که آن را برگردانی». پیش خودم میگویم: «اگر برگشتم، حتماً!» و طی این مدت سعی کردم در حفظ امانت بکوشم، رادیو را در جیب بادگیرم جاسازی میکنم، ترس آن دارم که به داخل آب بیفتد.
بعضی از بچهها ۱۴ هزار صلوات نذری شان (۱۲) به پایان نرسیده و دانههای تسبیح هنوز در دستشان میچرخد، به سقف اتاق نگاه میکنم، سقفی که ضخامت آن کمتر از ۱۰ سانتیمتر است، پیش خودم میگویم: «گمان نکنم تحمل خمپاره ۶۰ را داشته باشد». فکرم به سمت صاحبان آنها میرود، الان در کجای ایران زندگی میکنند؟ اصلاً زندهاند؟ به پردههای قرمز رنگ که سالهاست دست کدبانوی خانه به آنها نخورده است، چشم میدوزم، انگار گلهای زردی که تنش دارد، با دست به آن دوخته شده، به ما گفتهاند به وسایل منازل دست نزنید و آنها را جابهجا نکنید، حتی آیتالله جمی امام جمعه آبادان گفته است: خوردن خرما اشکال شرعی دارد و من که عاشق خرمای روی نخلم طی این چند روز عجیب با نفسم مبارزه کردهام.
صدای شلیک چند گلوله توپ، همه حواس نیروها را به سمت خود میبَرد، چند شلیک دیگر و حجم عظیمی از انواع صداها به گوش میرسد، صدای بیسیم بلند میشود، یا فاطمة الزهرا، یا فاطمة الزهرا، یا فاطمة الزهرا … ساعت ۱۰:۲۰ دقیقه است، رمز عملیات اعلام میشود، خودم را به بیسیم نزدیکتر میکنم، دوست دارم بدانم چه گردانهایی خط شکناند، دیوارهای اتاق بهشدت میلرزند، هنوز دستور حرکت به ما داده نشده، از این که جزو خطشکنها نیستم، ناراحتم، دوباره به یاد آقای خنکدار میافتم، پیش خودم میگویم: «توی این همه آدم، چرا من؟!» تا قبل از این، از این که او مرا میشناخت، افتخار میکردم ولی حالا کاملاً نظرم عوض شده است، این را میگذارم به حساب بدشانسیام.
آنچه را که از بیسیم میشنوم، اگر واقعیت داشته باشد، خط شکسته شده است و بچهها داخل بندر فاو عراق هستند، نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت ولی لحظهشماری میکنم و چشمم به فرمانده گروه است تا به ما بگوید بلند شوید، احساس میکنم همه بچهها حال و هوایشان شبیه من است، همه ما نشستهایم ولی صمصام ایستاده است.
صدای حاج عبدالله (۱۳) از پشت بیسیم شنیده میشود، به فرماندهمان دستور میدهد گروه ضربت را حرکت دهد، از خوشحالی در پوست نمیگنجم، وقتی پایم از در اتاق به بیرون گذاشته میشود، قطرات باران صورتم را نوازش میکنند و من تعجب میکنم، هوا تا دو ـ سه ساعت پیش صاف صاف بود.
هنگام عبور از جاده سُر میخورم و پاهایم به هوا میروند و محکم با گلولههای آرپیجی که در پشتم هست به زمین میخورم، درد شدیدی را در ناحیه ستون فقراتم احساس میکنم، عمران و بهنام همانطور که میخندند مرا از روی زمین بلند میکنند.
باران کاملاً جادهها را لیز کرده است، البته روغن سیاهی که توسط بچههای مهندسی روی جاده ریخته شده تا جلوی گرد و غبار را بگیرد، مزید بر علت است، با زحمت خودم را جمع و جور میکنم، به عمران میگویم: «اگر به این دستم گلوله نمیدادی این طور زمین نمیخوردم، با زمین خوردنم مسیر حرکت بچهها تغییر میکند و از کنار جاده به حرکتشان ادامه میدهند».
وقتی به اسکله نهر بوفلفل میرسیم، با ازدحام نیرو مواجه میشویم، تعداد قایقهایی که برمیگردند کماند، از سر و صداها پیداست که سکاندارها، نهرها را گم میکنند و مسیر را اشتباهی میروند، فرمانده گروه به مسؤول اسکله چیزی میگوید و گروه ضربت در اولویت حرکت قرار میگیرد.
وقتی سوار قایق میشوم، سکاندار میگوید: «برو جلوی قایق بنشین». و من هم میروم، آب بهشدت در حال جزر است و باد، آب نهر را متلاطم کرده است، دستور حرکت صادر میشود، سکاندار میگوید از لشکر ۲۷ حضرت رسول(ص) است و راه را اشتباهی آمده؛ وقتی به اروند میرسیم تلاطم آب بیشتر میشود، بهطوری که من محکم با دو دستم قایق را میچسبم، سکاندار چند مرتبه به ما تذکر میدهد که مواظب باشیم به داخل آب پرت نشویم، گلولهها از هر طرف میبارد، هنوز درگیری در لب ساحل ادامه دارد، دیگر سوز سرما را حس نمیکنم، هر لحظه منتظر برخورد یک گلوله به قایق هستم، سکاندار با مهارت خاصی ما را به زیر اسکله عراقیها میبرد، سرعت آب با کم شدن گاز موتور، قایق را از اسکله جدا میکند، سکاندار به من میگوید: «پایه اسکله را محکم بچسب». و من با آرپیجیای که به دوش انداختهام، پایه روغنمالیشده اسکله را بغل میکنم، سرعت آب، قایق را از من جدا میکند و من آویزان میشوم، لیز بودن پایه اسکله باعث میشود که من سُر بخورم و اگر کمیقایق دیرتر میآمد، کاملاً در آب فرو میرفتم، درد ستون فقراتم بیشتر شده و خندههای بهنام و عمران مرا بیشتر زجر میدهد.
سردار شهید نورعلی یونسی ـ سردار شهید صمصام طور ـ عمران خطی ـ مفید اسماعیلی سراجی ـ رحمت آهنگری
هفتتپه ـ چادر فرماندهی گروهان یک گردان امام محمدباقر(علیهالسلام) ۲ ـ قبل از عملیات والفجر ۸
بچهها با زحمت خود را به بالای اسکله میرسانند، باید راه اسکله تا خشکی را از روی یک تخته که عرض کمتر از نیممتر دارد، برویم، دو طرف این تخته پر از سیم خاردارهای حلقوی و میلهگردهای خورشیدی است، احتمالاً این تخته توسط خود عراقیها گذاشته شده است.
با احتیاط به روی چوب میروم ولی این احتیاط مانع از آن نمیشود که به میان سیم خاردارها نیفتم، سیم خاردار بادگیر مرا پاره میکند و پای مرا میخراشد، نمیدانم بهنام هست یا کسی دیگر، دستم را میگیرد و مرا به بالای تخته میکشاند، از این که بالای مین نیفتادهام، خدا را شکر میکنم.
خبری از بعثیها نیست، تیرهایی که به سمت ما میآید بیشتر از بالای ساختمانهاست، فرماندهان گروه ما را سریع به کنار دیوار ساختمانی هدایت میکنند، تیراندازی شدت میگیرد، اینطور که من از پشت بیسیم میشنوم، نیروهای گردان امام محمدباقر(ع) (۱۴) در حال پاکسازی شهرند، صدای انفجار مهیبی ما را زمین گیر میکند، شعله آتش چند متر به بالا رفته است، دود غلیظی بلند میشود، صمصام میگوید: «احتمالاً از مخازن نفت است!» ولی ما هنوز مطمئن نیستیم، پیش خودم میگویم: «نکند! بمب هستهای زده باشند!» سریع جواب خودم را میدهم: «اگر بمب هستهای بود که الان ما زنده نبودیم». ولی از این صدام دیوانه، چنین کارهایی بعید نیست.
این جایی که مستقر شدهایم اصلاً امن نیست، تیر از همه طرف شلیک میشود و ما گوش به فرمان نشستهایم تا دستور برسد، ساعت ۱۲ شب است، صمصام به من میگوید: «به بچهها بگو بلند شوند، باید حرکت کنیم». بیشتر سلاحهایی که نیروهای گروه ضربت دارند آرپیجی، تیربار و نارنجکانداز هست.
صمصام میگوید: «الکی به در و دیوار شلیک نکنید». و من به فکر پاتک فردای عراقیها میافتم و ارزش گلولهها برایم دوچندان میشود، کل گروه وارد ساختمانی میشویم که دور تا دور آن را با گونی چیدهاند و حتی سقف آن را دوجداره کردهاند، بیشتر به سنگر میماند تا ساختمان.
یکی از بچهها با چراغ دستیای که پیدا کرده همه جا را نور میاندازد لولههای تفنگ کلاش دوستان، با حرکت نور این طرف و آن طرف میرود، فقط ما آرپیجیزنها هستیم که به نور نشانه نرفتهایم، با دیدن فانوسی یکی از بچهها به سمتش میرود و با روشن کردن آن تا حدودی از تاریکی اتاق میکاهد.
از میز و صندلی، کالکها و نقشههایی که به دیوار آویخته شده پیداست که این مکان اتاق فرماندهی و یا بهتر است بگویم سنگر فرماندهی است، بهنام به من میگوید: «بیا برویم اتاقهای دیگر را ببینیم». مخالفت میکنم و میگویم: «خطر دارد، معلوم نیست پاکسازی شده باشد یا نه؟»
بهنام به اتفاق دو سه نفر به سمت اتاقهای دیگر میروند و من موضوع را به اطلاع صمصام میرسانم ولی کمی دیر شده است، نقشه هایی که به دیوار آویزان است شبیه نقشههایی است که قبل عملیات ما را با آن توجیه کردهاند، انگار یک نفر آنها را ترسیم کرده است! عکسهای مستهجن زنان توسط یکی از بچهها از تن دیوار برداشته میشود، پیش خودم میگویم اینها با دیدن این عکس ها روحیه میگیرند و نیروهای ما با خواندن قرآن و دعا … تفاوت از کجا تا کجا؟ تجملات این سنگر مرا به یاد سادگی چادر فرماندهی تیپ در هفتتپه میاندازد، صندلی چرخدار پشت میز و پتوهای مخملی روی تخت و … سنگر را بیشتر به اتاق ادارات و خواب شبیه کرده است.
چند نفر سراسیمه وارد اتاق میشوند، یکی از آنها بهنام است، نفسنفسزنان خود را به من میرساند، انگار اتفاق ناگواری افتاده، با دست راست پهلوی چپش را میگیرد، میگویم: «چی شده؟» نمیتواند جواب مرا بدهد ولی دست از روی پهلویش میگیرد، پیراهنش پاره شده و زخمی روی پوستش پیداست، تیر، ماسکش را سوراخ کرده و دیگر قابل استفاده نیست، با عصبانیت میگویم: «بهت نمیگم چی شده؟!» هنهنکنان میگوید: «داخل اتاق که رفتیم یک عراقی به سمت ما شلیک کرد و ما سریع برگشتیم».
نمیدانم بخندم یا نه؟ به بهنام میگویم: «داخل اتاق بچرخ و یک ماسک برای خودت پیدا کن، فردا باید منتظر حمله شیمیایی باشی». با این حرفم بر نگرانیاش میافزایم، ماجرا را به صمصام میگویم تا به بچه ها بگوید اتاقها هنوز پاکسازی نشدهاند، از جمع جدا نشوند.
بهنام از اینکه حرف مرا گوش نکرده کمی ناراحت است، نمیدانم ساعت چند است، آنقدر حواسم به حرفهای رد و بدل شده پشت بیسیم است که یادم میرود نماز صبح را بخوانم، به عمران میگویم: «نماز خواندی؟» میگوید: «آره! خواندم». به فکر وضو گرفتن میافتم ولی ترجیح میدهم با تیمم نمازم را بخوانم، چون هم باز کردن بند پوتین وقتگیر است و هم بستنش، معلوم نیست، شاید هر لحظه فرمان حرکت صادر شود، بهیاد آیتالله مشکینی میافتم که گفته بود حاضر است همه عبادتهای خودش را با دو رکعت از این طور نمازها عوض کند، با پوتین به نماز میایستم، انشاالله قبله همین طرف است که من نماز میخوانم.
هنوز آفتاب تیغ نزده، دستور حرکت صادر میشود، وقتی از در ساختمان بیرون میآییم گلولههای تیربار عراقیها به استقبال ما میآیند، انگار منتظر ما بودند، تازه متوجه میشویم مخزن نفتی که صمصام میگفت، چه است! و واقعاً انفجار هر کدام تداعیگر بمب هستهای است.
نیروهای دیگر گروهمان که در ساختمان دیگری پناه گرفتهاند به ما میپیوندند، با هم به سمت جاده حرکت میکنیم، تیراندازی شدت میگیرد، حاجعبدالله هم میآید، با دیدن حاجعبدالله و ارکانی که او را همراهی میکنند، روحیه میگیریم، من درست پشت سر او راه میروم، از این که فرمانده تیپ را در کنار خود میبینم، کیف میکنم، از روی آسفالت نمیتوانیم به راهمان ادامه دهیم، عراقیها ما را با تکتیراندازهایشان هدف قرار میدهند، چند تا از بچهها مجروح میشوند ولی ما دستور تیراندازی به آنها را نداریم، یکی از بچهها میگوید: «نگاه کنید! از بالای آن ساختمان شلیک میکنند».
صمصام و یکی از بچهها برای خاموش کردن تیربار از ما جدا میشوند، به بر و بچه های گردان حمزه سیدالشهدا (۱۵) بر میخوریم، اکثراً از دوستان من هستند، وقتی مرا میبینند دست تکان میدهند، حسین عزیزی (۱۶) با دست و لبانش طوری به من میفهماند که چرا با آنها هستم! و من با لبخند به راهم ادامه میدهم.
دو نفر دارند مجروحی را میآورند، در همین لحظه سر تیربار عراقیها به سمت ما نشانه میرود، حجمی از آتش، خاکهای زیر پایمان را بلند میکند، چشمم به مجروح روی برانکارد است، دست چپ قطع شدهاش، با باند محکم بسته شده و وقتی حالت مضطرب ما را میبیند، همان دستش را بلند میکند و میگوید: «الله اکبر، ما پیروزیم». و من که هنوز روی زمین دراز کشیدهام، به خود میگویم: «پاشو! که خیلی عقب ماندهای».
به راستی، عقب ماندهایم، خیلی هم و شاید به قول شهید آوینی: زمان ما را با خود برده است و دوستان شهیدمان ماندهاند؛ هرچه هست این احساس گریبان وجدانم را میگیرد که چه کسی باید لحظههای ایثار و شهادت فرزندان خمینی را در تاریخ ثبت کند؟!
گزارشی را که خواندهاید تنها خاطرات یک رزمنده و آن هم فقط از یک شب عملیات است، حالا شما بیایید تعداد رزمندگان را بشمارید و مدت حضور هر کدام از آنها را با هم جمع کنید و ببینید چند صفحه خاطرات از درونشان میجوشد، بهراستی آیا ما توانستهایم در مسیر این جمله مقام معظم رهبری گام برداریم؟: «جنگ ما یک گنج است؛ آیا ما میتوانیم آن را استخراج کنیم؟!»
۱. بهنام حضرتی ـ از رزمندگان دفاع مقدس اهل قائمشهر
۲. سردار شهید علیاصغر خنکدار؛ جانشین تیپ ۲ لشکر ویژه ۲۵ کربلا،
۳- سردار شهید صمصام طور ـ از فرماندهان گردان امام محمدباقر(علیهالسلام) لشکر ویژه ۲۵ کربلا
۴. شهرستان سیمرغ فعلی ـ زادگاه امیر خلبان احمد کشوری
۵. عمران خطی ـ از رزمندگان دفاع مقدس اهل قائمشهر
۶. روستای جنید واقع در جاده قائمشهر به بابل
۷. روستای سراجکلا واقع در جاده قائمشهر به بابل
۸. کفش پا قورباغهای غواصی
۹. بسیجی شهید حجتالله مصلحی اهل شهرستان جویبار
۱۰. پاسدار شهید طهماسبقلی زمانی اهل شهرستان کردکوی
۱۱. جانباز تیمور اسماعیلیسراجی اهل قائمشهر
۱۲. ذکر این تعداد صلوات قبل از عملیات از سوی فرماندهی به هر رزمنده واگذار شد
۱۳. سردار حاج عبدالعلی عمرانی ـ فرمانده تیپ ۲ لشکر ویژه ۲۵ کربلا در عملیات والفجر ۸
۱۴. گردان امام محمدباقر(علیهالسلام) لشکر ویژه ۲۵ کربلا از گردانهای خطشکن لشکر ویژه ۲۵ کربلا در عملیات والفجر ۸ بود.
۱۵. گردان حمزه سیدالشهدا از گردانهای بهنام لشکر ویژه ۲۵ کربلا
۱۶. بسیجی شهید حسین عزیزی اهل قائمشهر
منبع: فارس
ارسال دیدگاه