فرهنگ جوانان امروز ستاینده مرگ است

خودکشی دو دختر نوجوان اصفهانی همه را بهت‌زده کرده بود، اما انتشار فیلمی از آن‌ها که در آن با سرخوشی و خنده از تصمیم هولناکشان حرف می‌زدند، به‌طور فزاینده‌ای شوکه‌کننده بود. چطور ممکن است دو نوجوان این‌طور از زندگی دست بشویند و به استقبال مرگ بروند؟ کتاب جدیدی از یک انسان‌شناس روسی ریشه‌های فرهنگی این «کیش مرگ» جدید را در بین جوانان جستجو کرده است

به گزارش کودک پرس ، دینا خاپایوا کتابی فوق‌العاده جذاب نوشته است درباره موضوعی که بسیاری از ما به ندرت به آن فکر می‌کنیم، چه برسد به آنکه سال‌ها از عمرمان را وقف مطالعه آن کنیم: مرگ. کتاب او، از اساس، کتابی است ضدمرگ. صبر کنید، دست از خواندنش نکشید. این کتاب رژیمی غذایی برای همیشه زنده ماندن نیست، یوگا و مانیفستِ مهندسی ژنتیک هم نیست. بلکه عمدتاً تلاشی است برای کمک‌کردن به ما جهت حفظ خودمان در برابرِ کیش جدید مرگ. وسوسه‌ای زیر گوشمان می‌خواند که باید زیر سایه مرگ سکنی گزید، نه زیر آفتاب زندگی. و خاپایوا هشدار می‌دهد که به‌طور کلی فرهنگ ما، و علی‌الخصوص فرهنگ جوانانمان در برابر این وسوسه مغلوب شده است.

 

خاپایوا معتقد است این اتفاق یک انقلاب است، و به یک معنا، همین‌طور هم هست. او سوالی شایان توجه پیش می‌کشد: «چرا … در زمانه‌ای که عمرها در غرب به‌طور بی‌سابقه‌ای طولانی است، شاهد علاقه‌ای وسواس‌گونه به مرگ هستیم؟» من استدلال خواهم کرد که شاید پاسخ در همین سوالِ او نهفته باشد. اما در گام اول، ببینیم شواهد این انقلاب چیستند؟

 

خاپایوا بعد از آنکه ریشه افکار مرگ‌محور را در گروه مشخصی از روشنفکران فرانسوی باز می‌یابد، «کالایی‌شدن مرگ» را با تفصیل توضیح می‌دهد. در این مسیر، به چرخش قرن اشاره می‌کند و بر چیزهای دیگری مثلِ تغییرشکلِ مناسک کفن و دفن، محبوبیتِ فیلم‌های ژانر وحشت و اسلشر، فراگیری فرهنگ زامبی‌ها و خون‌آشام‌ها (در بخشی که عنوان آن هست: ’خوش‌خوار: یک ایدئالِ هنری جدید‘) و تبدیل هالووین به دومین تعطیلاتِ اصلیِ آمریکایی‌ها بعد از کریسمس در نمایش‌های عمومی. در نگاه او، این تحولات «می‌تواند همچون نشانه‌ای برای فروپاشی ’چسب اجتماعی‘ تفسیر شود … و شاید بیانگرِ ناامیدی روافزون از جمع‌های انسانی و بیزاری از فکرِ تعلق به یک اجتماع انسانی باشد.» و نتیجه می‌گیرد که این پدیده‌ها بخش‌هایی از «کیش مرگ» هستند. کیشی که «خبر از پارادایم فرهنگی جدیدی می‌دهد – انزجاری ژرف از نژاد بشر.»

 

هالووین یکی از موضوعاتی است که نویسنده بدان می‌پردازد. «چه چیز آمریکایی‌ها را برمی‌انگیزد که خانه و حیاطشان را با تصاویری ترسناک از مرگ پر کنند؟ … چرا هالووین، این بازمانده رسومِ مرگ‌محورِ سلت‌های کشاورز که در ایرلند و ولز می‌زیستند، در چرخشِ هزاره دوم دوباره احیا شده است؟» خاپایوا این موضوع را به شیوه‌ای جالب‌توجه به رسمِ ساده‌ترِ قاشق‌زنیِ بچه‌ها مربوط می‌کند که مهاجران ایرلندی به آمریکا آوردند تا رقیبی باشد برای «دیا دِ لوس مرتوس» که برخی از مکزیکی‌ها فکر می‌کنند دارد با هالووین تهدید می‌شود. همسر من که روان‌شناس کودکان است (ان سال کروگر؛ استاد دانشگاه جورجیا) می‌گوید در رسم قاشق‌زنی، ما از بچه‌هایی که بزرگترها را می‌ترسانند، رسیده‌ایم به بزرگسالانی که بچه‌ها را می‌ترسانند (و برای اینکه شکلات‌های ناسالم و بالقوه سمی‌مان را برایشان بذل و بخشش کنیم، با سنگ قبر و اسکلت می‌ترسانیمشان).

 

اینجاست که هری پاتر به خیلی دردها می‌خورد. ولدمورت جادوگرِ سیاهی که «هر چه آفتاب بر آن می‌تابد رها کرده است» «جادوگری نیمه‌مرده است» و می‌خواهد خون هری را به چنگ آورد تا برای خودش زندگی جاودان را تضمین کند، بنابراین ولدمورت نیز در مجموع یک‌جور خون‌آشام است. «هری طی این کابوس هفت‌جلدی طولانی می‌آموزد که گوشت قربانی‌بودن چه حسی دارد و درمی‌یابد که راهی جز مرگی جانکاه و هولناک پیش رویش نیست، حتی اگر این مرگ برایش جاودانگی را به ارمغان آورد.» خاپایوا به‌جای آنکه هری پاتر را حماسه خوب‌ها در برابر بدها ببیند که میلیون‌ها نفر را مفتون خود کرده است، آن را «فرهنگی از مصرفِ کابوس» می‌داند که «مرگ جانکاه را همچون تفریحی برای کل خانواده ارائه می‌دهد.»

 

به دلیل اینکه من بچه‌هایم را تا حدودی در عصرِ موفقیتِ صاعقه‌وارِ هری پاتر بزرگ کرده‌ام، باید بگویم که این داستان اصلاً برای من خنده‌دار نبود و اگر بچه‌هایم هم به آن نمی‌خندیدند، اجازه نمی‌دادم پایش به خانه ما باز شود. اگرچه بیشترِ تاسفی که من می‌خوردم برای آن نثرِ بد بود، نه به دلیل مردن‌های خشونت‌بار. من نکاتی که خاپایوا درباره بی‌حس شدن مردم گفته است را به چشم خودم دیده‌ام و راستش را بخواهید، هیچ‌وقت علاقه بزرگسالان به خون‌آشام‌ها و زامبی‌ها را درک نکرده‌ام. وقتی به من گفتند (همسر روان‌شناسم مجدداً) که نمی‌توانم از تعبیر «گرگ‌ومیشِ برتریِ مردان» برای زیرعنوان کتاب آخرم استفاده کنم، چون یک نسل کامل فکر خواهند کرد که کتابم درباره خون‌آشام‌هاست، فهمیدم که واژه «گرگ‌ومیش» آن معنایی را که من همیشه فکر می‌کردم دارد دیگر از دست داده است. ظاهراً در حال حاضر این واژه متعلق به بچه‌های شب است.

 

اما من در مقایسه با خاپایوا پیوستگیِ بیشتری بین این پدیده‌های قرن بیست‌ویکمی و دیگر شکل‌های شیفتگی به مرگ در فرهنگ‌های گوناگون و اعصار مختلف می‌بینم. برای نمونه، تمرین‌های وودو و مناسک زامبی‌های هائیتی را در نظر بگیرید؛ یا نمایش اجساد بر روی سکوها در برخی از فرهنگ‌های بومی آمریکای شمالی؛ یا بودائی‌های تبتی که اجساد را خوراک پرندگان می‌کنند. سوزاندن بیوه‌ها به همراه شوهرانشان در رسم ساتی؛ مومیایی‌کردن و هرم ساختن برای فرعون‌ها در مصر باستان؛ و پوتره‌ها و ماسک‌های مرگ در عصر ویکتوریایی.
 

مردم عصر الیزابت نه‌تنها معمولاً برای دیدن انسان‌هایی که گردن زده می‌شدند، جمع می‌شدند، بلکه از دیدنِ غرق‌شدن آن‌ها یا چهارشقه‌شدنشان و سوزانده شدنشان روی تیرک‌ها لذت هم می‌بردند. گردن‌زدن مشفقانه اما تحقیرآمیز بود و برای اینکه توهین نیز به درد اضافه شود، سرِ آدم‌های معروف را برای مدتی روی دروازه‌های پل لندن آویزان می‌کردند. اگر از تیمز عبور می‌کردید تا نمایشی از شکسپیر یا کمدی‌ای از بن جانسون ببینید، قدم زدن زیر آن سرها، برایتان بخشی از تفریحات پیش از شروع تئاتر محسوب می‌شد. بنا بر آنچه در نمایشنامه‌های تاریخی و تراژدی‌های آن عصرِ بزرگ درام می‌بینیم، در این همتایانِ فیلم و تلویزیون در آن دوران، حتی شیفتگیِ بیشتری به مرگ‌های جانکاه وجود دارد: بازسازی داستان‌های کتاب مقدس، ایلیاد، و حماسه‌های همه تمدن‌های باستانی.
 

خاپایوا درباره برخی از این‌ها بحث می‌کند، اما (در عوض) معتقد است که «کیش مرگ» در دوران ویکتوریایی، «بیشترین فاصله ممکن را با این ’پورنوگرافی مرگ‘ در دوران معاصر دارد». شاید چنین باشد، اما من در مقایسه با آنچه انسان‌شناسان فرهنگی، مورخان فرهنگی و نظریه‌پردازان ادبی می‌گویند، قائل به پیوستگی‌های بیشتری هستم. و تمایل دارم آنچه امروز در حال رخ‌دادن است –و خاپایوا فاضلانه و مدقانه توصیفش کرده- را شیوه تازه‌ای از بروز شیفتگیِ جهان‌شمول انسان‌ها به مرگ بدانم.

 

به یک معنا، وسواس مرگ مشخصه منحصربه‌فرد انسانیت است. شیوه خاکسپاری مردگان در نئاندرتال‌ها یکی از اصلی‌ترین برهان‌ها برای انسان‌بودن آن‌ها بوده است، و کشفی که در سال ۲۰۱۵ درباره هومونالدی‌ها، گونه‌ای بسیار کمتر تکامل‌یافته- کردیم، شایان توجه بود زیرا شواهدی به دست داد مبنی بر اینکه آن‌ها مردگانشان را در شکافی درون غار زیرزمینیِ عمیقی می‌انداختند. انسان‌شناسان این کار را انسانی‌ترین چیزِ آن‌ها می‌شمارند.

 

 

آدم‌خواری، طبق دانسته‌های امروزمان، به همان میزان که باستانی است، همه‌جایی و فراگیر بوده است. و رشته جدیدی که آن را مرگ‌باستان‌شناسی می‌نامند، در کردارهای مربوط به مرگ می‌کاود تا ببیند این کردارها درباره فرهنگ‌ها چه چیزی برای گفتن دارند. (کتاب راهنمای آکسفور برای باستان‌شناسی مرگ و دفن که لئو نیلسون اشتاتز و سارا تارلو آن را تدوین کرده‌اند، در این زمینه یکی از بهترین‌هاست.) هر چه بیشتر درباره خاکسپاری‌های باستانی کار می‌کنیم، جلوه‌های متنوع‌تری از شیفتگی به مرگ آشکار می‌شوند. بنابراین شیفتگیِ امروز ما هم نسخه مخصوص خودمان است، نه چیزی یکسره بی‌همتا، البته با در نظر داشتنِ اینکه ما به طورِ منحصربه‌فردی خودمان هستیم، همانطور که نئاندرتال‌ها یا مردمان عصر الیزابت به طورِ منحصربه‌فردی خودشان بودند.
 

در تلاش برای فهم این الگوی متاخر از شیفتگی به مرگ، می‌خواهم روی تغییراتی زیربنایی در وضعیتِ انسان‌ها دست بگذارم که ممکن است آثار پراهمیتی داشته باشند. می‌باید به افول دین در غرب اشاره کنم؛ شیفتگی به مرگ که پیش از این در لفافه دین بروز می‌کرد، امروزه سرچشمه‌های دیگری یافته است. و زوال اخلاقیات و افزایش طول عمر را شاید باید دلیلی برای این شیفتگی جدید دانست نه موضوعاتی متناقض با آن. عقب‌انداختن مرگ تا سال‌های کهن‌سالی –که هملت آن را «نکبت عمر دراز» می‌خواند- به دوراهیِ اخلاقیِ ژرفی تبدیل شده است. چه هراسی نفرت‌انگیزتر است از آنچه بسیاری از ما در آخر خط با آن روبرو خواهیم شد: بدنی فرتوت و تهی از اندیشه که در «زندگی‌ای» نخواستنی به دام افتاده است و نه خود می‌تواند به آن پایان دهد و نه هیچ‌کس دیگری این کار را برایش انجام می‌دهد. آیا ماهایی که قرار است در وضعیتی شبهِ‌زنده، بار پرزحمت و سنگینی بر دوش بچه‌هایمان شویم، به معنی واقعی کلمه «نمرده» ایم؟ من به جوانان امروزی که پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایشان در چنین وضعیتی می‌بینند، حق می‌دهم که به هر فانتزی‌ای چنگ بزنند تا این واقعیتِ هولناک را کنار بزنند.

 

در زمینه ادبیات کودک نیز، واقعیت شایان توجه آن است که برای تقریباً دو قرن، داستان‌های عامیانه مداوماً پاک‌سازی شده‌اند، حتی در مجلدات متعدد برادران گریم و از آن شدیدتر، در بازسازی‌های دیزنی از داستان‌های قدیمی. برونو بتلهایم که روان‌کاو است در کتاب فایده‌های افسون‌زدگی این روند را به پرسش کشیده است و استدلال می‌کند که بچه‌ها هم به‌هرحال ترس‌ها و فانتزی‌های ترسناک خودشان را دارند و داستان‌های تیره و تاری که پدر و مادرها برایشان تعریف می‌کنند می‌تواند ابلیس‌های درونی‌شان را آرام کند.

 

با همه این حرف‌ها، خاپایوا سوال‌هایی مهم پیش کشیده است. نقدهای فرهنگی موشکافانه و متین او به ریشه‌های فرهنگی بسیاری از جنبه‌های فرهنگ عامه‌پسند نقب زده است. با نگاهی وسیع‌تر، این کتاب می‌تواند گفت‌وگوهایی تازه را به راه اندازد، درباره شیوه‌های ویژه قرن بیست‌ویکمیِ وسواس ما به مرگ، این کانون ابدیِ ترس‌ها، منازعات و شیفتگی‌های انسان.