روز “قاسم” و “مادر”؛ کودکانی که آمدهاند “قاسم” باشند برای ایران
فردا هم “روز مادر” است هم “روز قاسم”؛ این روزها بر مزار این شهید ایران، تا چشم کار میکند کودک میبینی و مادران کودک در آغوش گرفته که میخواهند یکی باشند شبیه مادرِ پُرمهرِش و در دامن خود فرزندی تربیت کنند همچون او؛ سربازی مثل قاسم سلیمانی.
به گزارش کودک پرس ، مادرش در بستر بیماری بود، اما او عازم سوریه؛ پیش از عزیمت اما به دیدار مادر آمد، جلو رفت، دو زانو در مقابلش نشست و گفت: “من را حلال میکنی؟”، مادر گفت: “بله مادر حلال کردم». او ولی دوباره جملهاش را تکرار کرد:” من را حلال میکنی؟” و دوباره همان پاسخ را شنید، اما برای اینکه دلش قرص و محکم شود، پرسشش را آرام و برای سومینبار بر زبان آورد و مادر هم برای سومینبار با صدایی لرزان گفت:”بله مادر، گفتم که حلال کردم”…
تا نزدیک در رفت و دوباره برگشت و اینبار بدون هیچ سخنی دست مادر را بوسید. بعد دوباره رفت و پس از چند قدمی دوباره برگشت و این بار پای مادر را بوسید … مأموریت مهم بود و او باید میرفت، اما انگار دلش نمیآمد، گویی خبر داشت این آخرین دیدار با مادر است و همین هم شد؛ خبر فوت مادر حین مأموریت در سوریه و از هزاران کیلومتر دورتر از خاک وطن به او رسید.
این اولینبار نبود که حاج قاسم تصاویر زیبایی از احترام و مهر و دلدادگی به مادر را در پیش چشم دیگران به نمایش میگذاشت. پیش از این بارها از خاطرات کودکی و دلبستگیهای عاطفی کودکانهاش با مادر برای دیگران تعریف کرده بود؛ همان خاطرات خودنوشتی که پس از شهادتش یک جا گردهم آمد و شد کتابِ ” از چیزی نمیترسیدم” … اصلاً علقه و ارتباط خاصی با مادر و واژه زیبای مادر داشت؛ مادر برای او فرشته سپیدروی معجزهگری بود که در هر دورهای از زندگی در قالب جلوه و جمالی خاص او را در آغوش پر مهر خود کشیده و از بلایا حفظ کرده بود.
روزگاری به نام فاطمه سلیمانی در روزهای سرد و سخت قنات ملک او را زیر بالوپر گرم خود گرفته بود و وقتی به سن جوانی رسیده و روزگارش در جبههها و کنار رزمندگان میگذشت، او و مهر بیکرانش را به نام ریحانةالنبی در کنار هور و اروند و لابهلای کوههای سرد و پربرف کردستان به تماشا نشسته بود. همانجا که هر زمان پا به خلوت خاطراتش میگذاشت، از خود بیخود شده و صدای هایهای گریهاش جمعیت اطراف را به گریه میانداخت؛ مثل همان دفعه که در جمع مادران شهدا، شروع به سخنرانی کرد و گفت: هرگاه در جنگ، سختیها بر ما غالب میشد، پناهگاهی جز زهرا (س) نداشتیم؛ در والفجر هشت، در کنار آبهای خروشان اروند، در شب کربلای چهار و … همان روز که سخن گفتن از آن روزهای عجیب، به یکباره بغضی شد و راه گلویش را بست و تبدیل به هق هقی شد که صدای هق هق مادران شهدا را هم درآورد؛ همان زمان که گفت من قدرت زهرا (س) و محبت مادری او را در هور و وسط میدان مین دیدم؛ در اروند، والفجر هشت و کربلای چهار و پنج و کوههای سخت و سرد کردستان و هر جایی که شما مادران شهدا نبودید و بچههایتان در خون دست و پا می زدند و زهرا (س) آنها را به آغوش میکشید و برایشان مادری میکرد.
حالا که از دور به حاج قاسم نگاه میکنیم انگار نام کوچک او بجز پیوند سلیمانی، یک پیوست دیگر هم داشت؛ پیوستی به نام مادر… او همیشه با مادر و در کنار فرشته مادر بود؛ مادری به نام فاطمه سلیمانی؛ مادری به نام فاطمه زهرا (س) و مادران پرشماری به نام مادران شهدا که احترام عجیبی برای آنها قائل بود.
حالا در اتفاقی عجیب سالروز شهادتش با میلاد مهربانترین و حامیترین مادر جهان یکی شده است؛ با میلاد بانوی دو عالم فاطمه زهرا (س). و اصلا چرا قلمفرسایی؟! که شاید اصلاً نیازی به گفتن اینها نباشد؛ همه اینها که مرور کردیم و نوشتیم و انگار ناگفته و نانوشته بر دل همه بانوان و مادران ایرانی حک شده است، که اگر حک نشده بود امروز شاهد تماشای این تصاویر زیبا نبودیم.
همین تصاویر گویا که نشان میدهد این روزها بر مزار این فرزند شهید ایران زمین؛ تا چشم کار میکند کودک میبینی و مادران کودک در آغوش گرفته که میخواهند یکی باشند شبیه مادرِ پُرمهرِ شهید بزرگ مقاومت که در دامانش چنین فرزندی بزرگ و پرافتخار تربیت کرد؛ که میخواهند یکی شوند شبیه مادر او و در دامن پرمهر خود فرزندی تربیت کنند همچون او؛ سربازی مثل قاسم سلیمانی…
ارسال دیدگاه