دختر نوجوان عاشق که سرگذشتی مبهم و سردرگم در دوران جوانی پیدا کرد
دخترنوجوانی که از عشقزمان نوجوانی به آوارهگی زمان جوانی رسید از سرنوشت خود میگوید.
به گزارش کودک پرس ، نوجوان بودم که به طور اتفاقی متوجه شدم هر روز یک پسر غریبه از مدرسه تا منزل پشتسرم راه میرود. کمکم به حضورش عادت کردم. دوست داشتم با او آشنا شوم، آن قدر صبر کردم تا سرانجام پا پیش گذاشت و سر حرف را باز کرد و گفت: دلم میخواهد شما را به خانوادهام معرفی کنم تا برای خواستگاری بیایند، فقط به کمی وقت نیاز دارم تا سروسامانی به زندگیام بدهم.
حرفهایش به دلم نشست. دوست داشتم او را در کنار خودم داشته باشم. به او که نامش علی بود قول دادم منتظر بمانم و از همین جا یک رابطه تقریبا دوستانه بین من و او آغاز شد. رابطه دوستانه من و علی چهار سال طول کشید. در این مدت خواستگاران زیادی داشتم و علی باید پا پیش میگذاشت! اما او بهانه آورد که خانواده اش راضی نیستند و بدون حمایت آنها تنها میمانیم.
خسته شده بودم و احساس کردم علی دروغ میگوید. فکر کردم مرا بازی داده است. به همین دلیل به نخستین خواستگاری که به خانهمان آمد، جواب مثبت دادم. فکر کردم اینطوری از علی انتقام میگیرم. با بهرام ازدواج کردم، ولی هنوز چند ماه نگذشته بود که باز برای رسیدن به علی از بهرام طلاق گرفتم. باید علی را پیدا میکردم و از طریق یکی از دوستانش او را پیدا کردم.
علی پس از شنیدن خبر ازدواج من ناامیدانه با دختری ازدواج کرده بود و زندگی مشترک آنها هیچ پشتوانه عاطفی و احساسی نداشت.من و علی به این نتیجه رسیدیم که او باید زن بی گناهش را طلاق بدهد. سپس من به عقد موقت علی درآمدم و او هم به دنبال طلاق دادن همسرش رفت، اما او حامله بود و علی طلاقش نداد. تصور بودن علی با یک بچه دیوانهام میکرد. چیزی نمانده بود که به آرامش برسم، اما یک باره با آمدن یک بچه همه چیز خراب شد و حسادت در درونم شعله میکشید.
شاید بهتر بود او را رها میکردم. در این میان فقط احمد دوست علی و همسرش سنگ صبورم بودند. حرفهایم را میشنیدند و دلداریام میدادند. احمد، علی را و همسرش مرا مقصر میدانست. احمد میگفت: علی مرد لایقی نیست. همیشه در تردید و دودلی است. نمیتواند یک تصمیم قطعی برای زندگیاش بگیرد. آن از ازدواج سرسری و بیفکرش، حالا هم یک بچه. از طرفی تو هم منتظر کسی هستی که خودش هم نمیداند چه کار باید بکند! علی دوست من است، اما فرانک خانم شما هم جای خواهرم هستید.
اگر از من میشنوید دلتان به حال خودتان بسوزد. بعید میدانم علی بتواند به یک مرد آزاد تبدیل شود. احمد ته دلم را خالی کرد. حرفهایش درست بود، ولی همسرش جانب علی را گرفت و گفت: فرانک، اگر واقعا دوستش داشتی نباید ازدواج میکردی، باید صبر میکردی تا شرایط برای ازدواج شما مهیا شود. حالا بهتر است بیشتر از این باعث رنج و عذابش نشوی. چرا میخواهی او را از همسر و فرزندش دور کنی؟ تو به این میگویی دوست داشتن؟ این دشمنی است که در حق او میکنی.
دست از سرش بردار و دنبال زندگی خودت برو! صد تا آدم توی این دنیا هستند که میتوانند تو را خوشبخت کنند. بهتر است این یکی را فراموش کنی. حرفهای زن احمد مثل خنجر در قلبم فرو رفت. شاید راست میگفت، اما خیلی ناراحتم کرد. همان روز، کینه او را به دل گرفتم و در مقابل، احمد با مهربانیاش احساس خوبی به من داد. انگار که حامی من باشد. فکر کردم میتوانم به او اعتماد کنم. دوست داشتم مرتب با او حرف بزنم و شنیدن صدایش آرامم میکرد.
برای این که دلم را راضی کنم دوباره دست به یک اقدام عجولانه زدم و رابطهام را با علی قطع کردم و به او گفتم حالا که نمیتوانی تصمیم بگیری من تصمیم میگیرم. میدانستم که احمد مرا به حال خودم نمیگذارد، میدانستم که دلش به حالم میسوزد. به هر حال تنها بودم و خانواده دلسوزی نداشتم تا در شرایط سخت به دادم برسند، بنابراین از احمد خواستم در این شرایط سخت تنهایم نگذارد. احمد مهربان بود و رفتار او با همسرش همیشه حسادتم را برمیانگیخت.
میخواستم او همان رفتار مهربان را با من هم داشته باشد؛ بنابراین بعد از مدتی، پنهانی به عقد او درآمدم. علی و همسرش همچنان درگیر بچه بودند، مدتی به همین منوال گذشت تا این که همسر احمد فهمید که خبرهایی شده است. او مثل همسر علی سر به زیر و بیسروصدا نبود و با همه توان برای بدنامی من کوشید. پیش تمام کسانی که مرا میشناختند بدگوییام را کرد، خانواده، دوست، آشنا، همکار و… خلاصه از همه آن چه دربارهام میدانست، استفاده کرد تا تشت رسوایی مرا از پشتبام پایین بیندازد. من هم با او مقابله به مثل کردم و بد او را گفتم، اما زن احمد بیدی نبود که با این بادها بلرزد. کمر همت بست و وارد میدان شد تا با چنگ و دندان زندگیاش را حفظ کند.
احمد مات و مبهوت و کمی هم ترسان از اتفاقی که دوروبرش میافتاد، سکوت کرده بود. کمی احساس گناه و شرمندگی میکردم و در آخر حرفی برای گفتن نداشتم. در این میان حرفهایی به گوشم میرسید، یک بار زن احمد پیغام داد: فقط خدا میداند تو چه فتنهای هستی. در سرنوشت تو آمده که همیشه آواره باشی، چون لیاقت عشق و محبت دایمی یک مرد را نداری. اگر همین طوری ادامه بدهی باید تا آخر عمر به عقد مردها در بیایی و با پیدا شدن سروکله همسران شان میدان را خالی کنی. شاید لیاقت تو همین باشد، ولی لیاقت من این نیست، به هر قیمتی که باشد زندگیام را پس میگیرم. حالا میبینی. تهدید آن زن خیلی جدی بود. چون خیلی طول نکشید که احمد از میان ما، همسر نخست اش را انتخاب و مرا ترک کرد.
هر چه باشد من باعث شده بودم میان آن دو نفر فاصله ایجاد شود. علی و احمد دیگر چشم دیدن یکدیگر را نداشتند. به خاطر حضور من دوستیشان خراب شده بود و بعد هر دو به زندگیشان چسبیدند. انگار من یک تهدید جدی برای سلامت زندگی آنها بودم و چاره بهبودی آنها دوری از من بود. علی دیگر نمیخواست روی مرا ببیند. حتی حاضر نشد با هم حرف بزنیم و احمد برای حفظ زندگیاش چارهای نداشت جز این که مرا ترک کند.
همه دوستان و آشنایانی که ماجرا را شنیده بودند، مرا برای زندگی مشترک خود یک تهدید جدی میدیدند. برای آنها یک بیماری مهلک بودم که باید از آن دوری میکردند. حالا دیگر دوستی نمانده بود تا برایش درددل کنم. دیگر امیدی ندارم که بتوانم خوشبختی را احساس کنم.
کسی که از تجربیات خود و دیگران به خوبی بهره نگیرد، باید خودش را سرزنش کند. همچنین اگر کسی برای بار دوم راهی را به اشتباه طی کند، نباید انتظار رسیدن به سرمنزل مقصود را داشته باشد. من بعد از شکست در ازدواج نخست به جای عبرت گرفتن و باز کردن چشم و گوش خود قدم در راهی گذاشتم که معلوم بود بیراهه است. من باید از این شکستها درس میگرفتم و به جای افسوس و غصه خوردن، آینده خود را میساختم.
ارسال دیدگاه