بنویس کانون اصلاح، می‌نویسم خانواده

به گزارش کودک پرس ، قبلا هم به کانون اصلاح و تربیت رفته بودم آبان 95 دو روز پیاپی به این کانون رفتم زمانی که برگ های زرد و قرمز روی سطح حیاط کانون را پوشانده بودند؛ حالا یک بار دیگر عزم خود را جزم کردم تا به آنجا بروم اما در راه به کانون از مسیر خیابان ولیعصر تا شهرزیبا هزار بار خدا خدا می کنم تا کودکان دو سال پیش دیگر در کانون نباشند و آزاد شده باشند. تا وقتی نگاهشان در نگاه من خیره می شود، شرمنده نشوند.
با خود می گویم آیا آن دختری که در 12 سالگی به همراه خواهرش جام شوکران را دست شوهرخواهرش داد، هنوز در بند است یا آن دخترک دیگر که دانشجو شده یا آن یکی دیگر که به همراه مادر و خواهرش ناخواسته پدرش را به قتل رسانده است؟ راستی از وضعیت پسرانی که با آنان گفت و گو کرده بودم چه خبر. آرمان را مطمئنم که آزاد شده است. اما بقیه را نمی دانم. حین رسیدن در مسیر صلوات نذر می کنم تا این نازگل ها را نبینم.

از در نگهبانی کانون وارد حیاط ساختمان کانون اصلاح و تربیت می شوم؛ دیگر نه از برگ ریزان خبری است نه صدای خش خش برگ ها کف خیابان به گوش می رسد. فصل گرم تابستان است. درختان و گل ها به قدری رشد کرده اند که حتی دیوارهای نقاشی شده هم به سختی پیداست. باید کاملا نزدیک دیوار شد تا بتوان طرح ها و نقش های روی آن را دید.
همچنان که در حیاط قدم برمی دارم با خود می گویم کاش روزی این مکان وسیع و زیبا از وجود کودکانی به نام کودکان بزهکار خالی شود یعنی دیگر چنین کودکانی در جامعه نباشند و از فضای این محوطه برای فضای سبز یا چیزی مانند آن، برای نوجوانان استفاده کرد. کاش روزی اینجا محل تخلیه هیجانات کودکان و نوجوانان باشد نه محل حبس این هیجان.

از در نگهبانی به همراه عکاس مستقیم به ساختمان مدیریت می روم دیگر همه جا را خوب بلدم. ساختمان را با توجه به بازدید قبلی اش در آبان 95 نیک می شناسم. به محض رسیدن به اتاق مدیریت با روی گشاده مدیر کانون مواجه می شوم.
مصاحبه با علی رستمی، مدیر کانون اصلاح و تربیت تهران 45 دقیقه طول می کشد. خوشبختانه مدیرکانون حرف های خوبی می زند و گویی همه خدا خداکردن های من خبرنگار را در مسیر شنیده باشد، به او می گویم بسیاری از کودکانی که دو سال قبل با آنان گفت و گو گرفته ام آزاد شده اند و یک دخترک باقیمانده که او هم قرار است آزاد شود اما ایراد کوچکی در پرونده وارد شده است که به زودی رفع و او هم آزاد می شود و از کانون اصلاح به کانون خانواده می رود.

ساعت حدود 11 صبح است از اتاق مدیر کانون و ساختمان آن خارج شده، به سمت کارگاه های پسران می روم. سرش را به آسمان می ساید و با چشمانی نم دار خداوند را بابت آزادی کودکان معصوم که در حقیقت قربانی نادانی خانواده و جامعه ای هستند که در آن زندگی می کنند، شکر می کنم.
دلم می خواهد دوباره صدای ضبط شده آنان را گوش دهم اما منصرف می شوم و حتی مصر می شوم صدایشان را پاک کنم تا کسی صدای حزن آلود سراسر غصه دار آنان را نشنود.

گنجشککان روی سبزه هایی که به علفزار می مانند جیک جیک مستانه سر می دهند و با غرور هر چه تمامتر بال هایشان را در آسمان آزاد پر می دهند و دگر بار نگرانی اوج می گیرد که مبادا کودکان کانون این لحظه را ببینند و غرورشان که دستمایه نامردمی های روزگار قرار گرفته، بیش از این خدشه دار شود.
سر مسیر، من ( خبرنگار) و عکاس به همراه آقای فیروزی روابط عمومی کانون اصلاح و تربیت از استخر بازدید می کنیم؛ استخری بزرگ با جکوزی و سونا و این اندیشه در ذهن من می نشیند که راستی وقتی کودکان هنگام شنا سرشان را در آب فرو می برند آیا نمی ترسند از اینکه نتوانند از این تنگنایی که ناخواسته در آن گرفتار شده اند، برهند و آیا اینجا آخر زندگی آنان است؟ و وقتی در سونا را باز می کنند تا جسم های خسته داغ شده از محنت روزگار را لختی استراحت دهند، چه چیزی در آن اتاق مه گرفته ذهنشان را مشغول می کند.

چگونه ممکن است کودکی 12 ساله سر از اینجا دربیاورد و همانند سایر همسالانش پشت میز و نیمکت سفت و سخت مدرسه ننشیند و با آنان و همراه آنان عشق را هجی نکند.

کارگاه دیگر تعطیل شده است. با چند نوجوان هم کلام شدن خوب است؛ مثلا نوجوانی 14 ساله که با پدر و برادران و پسرعموهایش وارد درگیری مقتضی سن خود شده و حالا بابت این درگیری و زخمی کردن طرف مقابل به همراه یکی از برادران و پسرعمویش در کانون است و برادر و پسرعموی بزرگتر هم در اوین.
پدر متواری شده است. مگر می شود در دعوای کودکان، بزرگسالی هم جلو بیاید و آتش دعوا را بیشتر کند؟ مگر از قدیم نگفته اند «بچه ها می روند سراغ بازی، بزرگترها می روند سراغ قاضی» گیرم که این نوجوانان با توجه به غرور سنی شان باهم درگیر شده اند یکی نیست به پدرشان بگوید شما وسط این دعوا چه می کردی؟ آیا آتش بیار معرکه بودی که حالا مادری را چشم انتظار سه پسرش کردی و خود هم متواری هستی تا مبادا بازداشت شوی.

به دلیل تمام شدن وقت کارگاه، مقصد بعدی خوابگاه است، در قسمتی از خوابگاه پسران، افراد زیر 15 سال نگه داشته می شوند. پسرکی 13 ساله نگاهش را به نگاه من می دوزد و می گوید که به جرم سرقت سر از این مکان در آورده است. مبهوت نگاهش می کنم و او که متوجه این نگاه شده است این طور ادامه می دهد که دوستش موتور داشت و موتورش هم باید تعمیر می شد. او برای تعمیر موتور از این کودک می خواهد تا ترک موتور بنشیند و کیف قاپی کنند. می گوید دشت نخست کیف قاپی شان 30 هزار تومان بود که پس از خالی کردن 30 هزار تومان، کیف را وسط خیابان رها کردند. به ادعای خودش سر چهارمین کیف قاپی گیر افتادند و اکنون هم به دنبال گرفتن رضایت از صاحبان کیف ها هستند که باز هم به قول خودش همه جز یک نفر تا همان روزی که من با او گفت و گو کردم، رضایت دادند.

* می خواستم وحید مرادی را بکشم
همین هنگام پسرک دیگری که شبیه جوجه لات هاست با لبخندی فاخرانه بر لب، از دل چند نفر خود را جلو می کشاند و قبل از اینکه از او چیزی پرسیده شود می گوید که به خاطر قتل برادرش به اینجا آمده است. او ادامه می دهد: «برادرم را با کاتر کشتم در حالی که مست بودم» و من که اصلا برایم باورکردنی نبود می پرسم در این سن، مست بودی؟ و با تیغ کاتر برادرت را از پای درآورد؟ و او که همچنان خود را فاتح قله های افتخار می داند می افزاید: «بله؛ با برادرم راجع به مادرم بحث کردیم و من او را کشتم. امروز تشییع جنازه اش بود». جالب ترش اینجاست وقتی روابط عمومی کانون اصلاح و تربیت چند نفر را برای گفت وگو به من معرفی می کند همین کودکی که مدعی کشتن برادرش بود، در سالن خوابگاه پشت سر من ( خبرنگار) و عکاس راه افتاده و می گوید: «من می خواستم وحید مرادی را بکشم اما نمی دانم چه کسی این کار را کرد. باید خودم کارش را تمام می کردم.»

مسئول روابط عمومی کانون نگاهش را به من و عکاس برمی گرداند و تا می خواهد چیزی بگوید عکاس پیشقدم شده و می گوید این کودک ادعا دارد برادرش را با کاتر به قتل رسانده است؟ مسئول روابط عمومی کانون اصلاح و تربیت در حالی که لبخند طنزآمیزی بر لبانش نقش بسته، می گوید که این پسر خدای بلوف زدن است و فقط می خواهد جلب توجه کند. جرم او سرقت است و اصلا قتلی مرتکب نشد و این جملات او در ذهنم مانند زنگ هشداری به صدا در می آید. چگونه می شود یک کودک 13 ساله حاضر باشد تا آنجا که بتواند و به هر قیمتی که شده، جلب توجه کند حتی به قیمت اینکه ادعا کند قاتل برادرش است و ادعا دارد که او قرار بود شرور تهران را بکشد.

دروغ گرفتنش مهم نبود، مهم نیتش برای این خودنمایی بزرگ است.
با چند تن از این نوجوانان به ظاهر بزهکار گفت وگو می کنم. در این کانون علاوه بر کارگاه های آموزشی، برنامه های دیگری چون فعالیت های فرهنگی، هنری، ورزشی و درسی هم انجام می شود. کتابخانه ای هم در این کانون قرار دارد که دختران و پسران می توانند از آن استفاده کنند.

در ادامه مسیر بعد از قسمت پسران به قسمت دختران می روم، یک تعداد پسران زیر 18 سال شیطنت ها و دلقک بازی های اقتضای سن شان در می آورند که قبلا هم دیده بودم. دلم برای دیدن دوباره این شیطنت ها تنگ شده بود. با این همه بازیگوشی هایشان اصلا فکر نمی کنم در جایی به نام زندان کودکان هستم تا می توانم با آنان در خندیدن همراه می شوم تا لحظه ای که نگاهم به نگاه معصوم شان گره می خورد. رقص غم را در مردمک چشمانشان به وضوح می بینم و تازه یادم می آیم که اینجا کجاست. اشک دور چشمانم حلقه می زند و کل فضای چشمم را اشغال می کند اما مبادا که این فرو ریختن را این کودکان و نوجوانان ببینند، رویم را برمی گردانم و با گوشه چادر چشمانم را پاک می کنم و زیر لب با خود این گونه نجوا می کنم که این کودکان اکنون باید این شادی هایشان را جایی دیگر بیرون از این محیط خرج کنند جایی مثل مهمانی های خانوادگی یا در فضای سبز با دوستان یا در حیاط مدرسه با همکلاسی هایشان.

* دخترکانی که در کودکی زندان را تجربه می کنند
حیاط قسمت دختران تغییری نکرده است همان حیاط 200، 300 متری که داخل باغچه اش گل و گیاه کاشته اند و دور آن با تکه های چوب فنس کشی شده است.
خانمی خوشرو که مسئول قسمت دختران در کانون اصلاح و تربیت است به استقبال من و عکاس ایرنا و همچنین مسئول روابط عمومی کانون می آید. او می گوید معمولا مردها اینجا اجازه ورود ندارند حتی اگر افرادی در رده های شغلی مهم هم باشند. از من می خواهد به خوابگاه نروم و در جایی بیرون از خوابگاه این دختران را ببینم و در صورت لزوم با آنان گفت و گو کنم من با گفتن این جمله که قبلا هم به خوابگاه رفته ام، او را در بازدید از خوابگاه متقاعد می کنم. هشت خانم زیر 18 سال در خوابگاه هستد. البته یکی شان نیست، امتحان پایان ترم دانشگاه دارد.

خوابگاه دختران کمی تغییر کرده، در قسمت بالای خوابگاه سرویس مبلمان چیده شده است. ستون های خوابگاه با گل های رونده تزیین شده که نشان از سرزندگی و پویایی این نوجوانان دارد. دو طرف خوابگاه، تخت دو طبقه مشاهده می شود که بسیار بیشتر از تعداد دختران است. یکی از گلایه های این دختران این است که از ظرفیت سینمای این کانون که بسیار بزرگ و زیبا هم هست استفاده نمی کنند.
ساعت از 14:30 هم گذشته است، گرسنگی از یک طرف و احساس ناراحتی برای این کودکان که قرار است فردای جامعه را بسازند از سوی دیگر بر جسم و روحم فشار می آورد. بازدید میدانی از کانون اصلاح و تربیت به پایان می رسد.

در راه بازگشت از پشت شیشه داغ تاکسی، رخسار همه آن نوجوانانی که بر اثر ندانم کاری های خانواده، مدرسه، همسالان و جامعه کارشان به اینجا کشیده و حالا نگران آینده خود و طرد شدن یا نشدن از جامعه هستند، جلوی چشمانم یکی یکی مثل نگاتیو سیاه و سفید عکاسی می آیند و می روند.
کاش همه ما قدری وظایف خود را بهتر بدانیم. پدران و مادرانی هستند که به دلیل مشکلات اقتصادی و فرهنگی غرق در کار هستند و ناخواسته از فرزند دلبند خود غافل شده اند.

 

مدرسه ای که پرورش را رها کرده و به آموزش چسبیده، نمی تواند در آینده انسان های سالمی به جامعه تحویل دهد. فرزندان امروز آینده سازان همین سرزمین هستند اگر فرزندان امروز دچار آسیب باشند، فردا آسیب های اجتماعی جامعه را فرا می گیرد.

 

 

 

منبع: ایرنا