خاطرات اولین روزه گرفتن یک نوجوان

به گزارش کودک پرس ، اولين سال به تكليف رسيدنم بود و دو،سه روز مانده به اولين روز روزه گرفتنم. براي يك نوجوان 16 ساله نخستين تجربه روزه گرفتن در ماه رمضان بسيار خاطره‌انگيز و به‌يادماندني است. روزه گرفتنم مصادف شده بود با تابستان؛ روزهاي گرم و بلند تيرماه. با سپهر، پسر همسايه دوست صميمي بودم و صادقانه همه چيز را با هم در ميان مي‌گذاشتيم، اما اين دوستي ما يك ويژگي ديگر هم داشت و آن رقابتي بود كه گاهي بين من و او اوج مي‌گرفت. در همه زمينه‌هايي كه معمولاً در آن سن براي نوجوان‌ها اهميت دارد رقابت مي كرديم. در درس خواندن و گرفتن نمره‌هاي بالا يا در نوع لباس، بازي و تفريح و حتي در فعاليت‌هاي مذهبي، مسجد رفتن يا گفتن تكبير نماز جماعت و مراسم‌هاي مذهبي هميشه سعي داشتيم از يكديگر سبقت بگيريم.

دو،سه روز مانده به ماه مبارك رمضان، شب در مسجد محله به خاطر نزديك شدن اين ماه با سپهر و ديگر نمازگزاران مشغول شست‌وشو و نظافت مسجد بوديم. در راه برگشت به خانه حرف از سختي روزه گرفتن در گرماي تابستان شد. سپهر كه يك‌سال زودتر از من نماز و روزه بر او واجب شده بود، توانسته بود تمام ماه رمضان سال قبل را با موفقيت روزه بگيرد. او كه جثه‌اي بزرگ‌تر و قوي‌تر از من داشت و مي‌خواست توانايي‌اش را به رخ من بكشد حرف از تحملش در برابر فشار تشنگي و گرسنگي روزه‌داري را پيش كشيد و گفت:« صابر خيلي سخته، فكر نكنم تو بتوني طاقت بياري. مخصوصاً تو كه اولين بارته.» من كه نمي‌خواستم در برابرش كم بياورم فوراَ گفتم:« نه اتفاقاً من تحملم زياده، درسته يه كم لاغرم اما طاقتم زياده.» سپهر كه انتظار حاضر جوابي‌ام را نداشت با كنايه گفت:«من مطمئنم همون روز اول ماه رمضون نتوني طاقت بياري و تا وقت افطار روزه بگيري.».
گفتم: «حاضرم شرط ببندم.» سپهر فوراًً دستش را جلو آورد و گفت:« سرچي؟» گفتم:« خودت بگو.» گفت: « سر يه وعده افطاري، اگه روزه اول ماه رمضون رو نتونستي تا افطار بگيري من مهمون تو باشم.» فوراً به نشانه موافقت به او دست دادم و گفتم:« باشه قبوله.» موقع خداحافظي سپهر با تأكيد گفت:«وقت افطار روز اول ماه رمضون همديگرو مي‌بينيم.» حرف‌هاي سپهر توي دلم را خالي كرده بود از اينكه نتوانم طاقت بياورم و از سپهر عقب بيفتم. ..
سحر با صداي مادرم كه مي‌گفت صابر پاشو پسرم وقت سحري خوردنه بيدار شدم. سر سفره سحري كه نشستم تصميم گرفتم تا آنجايي كه مي‌توانم غذا و آب بخورم ولي هنوز چند لقمه نخورده بودم كه احساس سيري كردم. دليلش هم معلوم بود تا آن زمان عادت به غذا خوردن در آن موقع از شب نداشتم. هر طور بود با زور دو ليوان آب خوردم و بعد از اذان و خواندن نماز صبح خوابيدم. يكي دو ساعت مانده به ظهر كمي احساس گرسنگي كردم، اما هنوز خبري از تشنگي نبود. به ياد شرطي كه با سپهر بستم افتادم.
فكر اينكه شرط را ببازم نگرانم مي‌كرد. من هميشه تلاش مي‌كردم در هيچ كاري از او عقب‌ نمانم. ايندفعه اما فرق مي‌كرد، موضوع با بستن شرط حساس‌تر شده بود. هر طور شده ‌بايد طاقت مي‌آوردم. انگار زمان دير مي‌گذشت. رفتم پاي تلويزيون و تا ظهر خودم را مشغول تماشا‌ي برنامه كردم. بعد از نماز ظهر احساس تشنگي هم به گرسنگي‌ام اضافه شد. به ساعت نگاه كردم ديدم هنوز تا افطار حدوداً 6 ساعت مانده. انگار گرسنگي، روز بلند تابستان را طولاني‌تر كرده بود. تصميم گرفتم با دوچرخه سواري خودم را مشغول كنم تا كمتر متوجه طولاني بودن زمان شوم. چند دور كه زدم فهميدم اشتباه كردم ركاب زدن باعث خستگي و تشنگي بيشترم شد.
آفتاب داغ تير ماه به شدت زبانه مي‌كشيد و همه چيز را خشك مي‌كرد. به خانه آمدم .كسي در خانه نبود. پدرم هنوز سر كار بود و مادر براي خريد بيرون رفته بود. لباسم را بالا داده و بي‌حال روبه‌روي كولر آبي دراز كشيدم. هر چقدر پهلو به پهلو مي‌شدم و لب‌هاي پوست انداخته‌ام را ‌‌تر مي‌كردم، خوابم نمي‌برد ولي هر طوري بود، بايد مقاومت مي‌كردم. ثانيه‌ها به كندي مي‌گذشت. تنها بودم و وسوسه نوشيدن يك ليوان آب خنك، رهايم نمي‌كرد. سر يخچال رفتم. بوي هندوانه سرخ از خود بيخودم كرد. نگاهم روي آب يخ قفل شد. به خود نهيب زدم و چشم‌هايم را بستم و برگشتم.

… خنكي يخچال از ذهنم خارج نمي‌شد و حسابي درگير شده بودم:«اَه اَه… لعنت بر شيطون، ولم كن، نميخوام بخورم، خيلي تا اذون مونده. بايد طاقت بيارم وگرنه شرط رو به سپهر مي‌بازم.» براي چندمين بار به سراغ يخچال رفتم. پاهايم مي‌لرزيد؛ صداي قلبم را در گوشم مي‌شنيدم كه بايد تحمل كنم و گول شيطان را نخورم، اما تمام تنم گُر گرفته بود. تحملم تمام شد.

بي‌اختيار دست بر پارچ آب سرد بردم. احساس خنكي كردم، اما حرارت عذاب وجدان شعله كشيد. هم به خاطر شكستن روزه و شرمندگي از خدا و هم به خاطر شكست از سپهر و باختن شرط. من نبايد مي‌باختم.اگر آب مي‌خوردم سپهر از من برده بود. نه تنها سپهر كه احساس يأس و سرخوردگي بيشتر اذيتم مي‌كرد. از خير خوردن آب گذشتم. در يخچال را بستم و دوباره خودم را روي تخت انداختم. با صداي بازشدن در اتاق به خودم آمدم. مادرم كه بي‌حالي‌ام را ديد از من خواست با او به آشپزخانه بروم. سر ميز كه نشستيم بشقاب غذا را جلويم گذاشت و گفت:« بخور.» گفتم: «مگه شكستن روزه گناه نيست؟» مادر توضيح داد:« چون امروز آخر ماه شعبانه.

 

از فردا روزه اول ماه رمضان واجب ميشه. ما با پدرت تصميم گرفتيم امروز رو به عنوان پيشواز ماه رمضان روزه بگيريم تا هم ثواب روزه ماه شعبان رو برده باشيم و هم براي تو تمرين و مقدمه‌اي باشه براي روز‌هاي ديگه ماه رمضان.» گفتم:«سپهر چي من با اون شرط بستم روز اول ماه رمضونو كامل روزه بگيرم وگرنه مي‌بازم.» مادر خنديد وگفت:« نگران نباش تو به سپهر نباختي من كه گفتم امروز آخرين روز ماه شعبانه نه رمضان.» بعد ادامه داد:«ببين پسر گلم اولاً خوشحالم كه امسال روزه بهت واجب شده و اين جاي شكر داره كه با من و بابات در روزه گرفتن همراه هستي. دوماً تو نبايد به خاطر رقابت روزه بگيري.

عبادت و بندگي بايد به نيت خالص فقط براي خدا باشه. شرط بستن هم كار درستي نيست. بعد از اين مواظب باش موقعي كه روزه هستي كمتر بازي و فعاليت كني تا نيروي بدنيت تحليل نره و ضعف پيدا نكني.» بعد در حالي‌كه قاشق را به دستم داد، گفت:«حالا سير غذاتو بخور.

 

از فردا هم يه كم بيشتر استراحت كن تا بتوني طاقت بياري.» با خوشحالي ليوان آب سرد را سر كشيدم و گفتم:« آخيش. روزه نيمه كاره چقدر خوبه.» مامان خنديد و گفت:« قربون پسر گلم. خوبترش اينه كه تو در اين امتحان سر بلند بيرون اومدي.»/ حسین کشتکار