اشتیاق رزمنده نوجوان برای وصال به پدر شهیدش

به گزارش کودک پرس ، شهید احمد روشنی فرزند شهید محمد روشنی در پانزدهم آذرماه سال ۱۳۴۹ در روستای یساقی گرگان در خانواده‌ای مذهبی دیده به جهان گشود. متن زیر از صفحه ۱۰۳ کتاب «جاودانه‌ها» ویژه‌نامه کنگره شهدای نوجوان انتخاب شده است:

پدر این نوجوان شهید از مبارزان سرسخت بود و برای پیروزی انقلاب و به‌ ثمر رسیدن آن شبانه‌روز تلاش کرد و شکنجه‌ها و سختی‌های فراوانی را هم در این مسیر سخت به جان خرید. او حتی به‌ خاطر انقلاب مدتی هم به زندان سیاسی افتاد. شهید محمد روشنی فرزندان خود را با مکتب اسلام آشنا کرد و پرورش داد و فضای خانه را با شور و شعور انقلابی در هم آمیخت.

شهید احمد روشنی دوران طفولیت خود را زمانی سپری کرد که اوج انقلاب و تظاهرات مردمی بود. در یکی از شب‌های محرم سال ۱۳۵۴ مأموران رژیم محمد را به‌ خاطر تفسیر آیاتی از کلام الهی که با سیاست‌های سلطنت سازگاری نداشت و مردم را علیه رژیم تحریک می‌کرد، دستگیر و روانه زندان کرد و متحمل چند ماه حبس و شکنجه گردید. مادر شهید احمد روشنی می‌گوید زمانی که پدر شهید همراه با فرزندم احمد بیرون می‌رفتند، احمد با زغال روی دیوارها در خیابان شعارهای ضد شاه می‌نوشت.

با پیروزی انقلاب آنها دیگر به هدف خود رسیده بودند و اکنون وقت حفظ آن ارزش‌ها و آرمان‌ها بود. پدر شهید وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شده و در آنجا مشغول خدمت شد. به‌ علت مأموریت‌هایی که به او می‌دادند مجبور بودند به شهرهای دیگر نقل مکان کنند. سال ۱۳۵۹ وقتی احمد کلاس چهارم ابتدایی را می‌گذراند به قم مهاجرت کردند و به‌ مدت یک سال در آنجا ماندند. شهید کلاس پنجم خود را هم در قم خواند. سپس به گرگان آمدند و احمد به مدرسه راهنمایی سردار جنگل رفت و در انجمن‌ها و ستادهای نماز جمعه و تظاهراتی که به‌ مناسبت‌های مختلف برای حفظ دستاوردهای انقلاب برگزار می‌شد شرکت می‌جست. او در مدرسه به خواندن سرودهای انقلابی و تهیه روزنامه دیواری برای شناساندن انقلاب فعالیت می‌کرد. شهید احمد روشنی فرزند اول خانواده بود و با پدرش رابطه‌ای بسیار صمیمی داشت.

مادر شهید می‌گوید:در یکی از روزهای پاییز سال ۱۳۵۹ (اوایل جنگ بود) من مشغول کار در خانه بودم. شهیدان، پدر و پسر، محمد و احمد روشنی بعد از صرف صبحانه مشغول صحبت با هم بودند. من در حین انجام کارهای خانه گهگاهی به حرف‌های آنها گوش می‌دادم که در بین صحبت‌های آنها شنیدم که پدر به پسر گفت: احمد جان اگر به جبهه رفتی و شهید شدی من بالای سرت می‌نشینم و می‌گویم احمدجان، فرزندم شهادتت مبارک! راهت ادامه دارد و بعد پسر به پدر گفت: پدرجان اگر شما هم قبل از من به شهادت رسیدید من هم همین جملات را می‌گویم. من ناراحت شدم. پیش آنها رفتم و به محمد گفتم: محمد، فرزندمان هنوز کوچک است، چگونه می‌توانی او را با این سن کم به جبهه بفرستی؟ در جوابم گفت: ناراحت نباش ما این آموزش‌ها را می‌گذرانیم تا ببینیم شهادت زودتر نصیب کداممان می‌شود و بالاخره پدر شهید سه سال زودتر از او به شهادت رسید و احمد و خانواده‌اش را از نعمت داشتن سرپرست محروم کرد. پسر هم وصیت پدر خود را بجا آورد و در سپاه گرگان بر سر پیکر پاک شهید گفت: پدرم شهادت مبارک! راهت ادامه دارد…

شهادت پدر، تأثیر عمیقی روی او گذاشت، به‌ طوری که بعد از مدتی او تصمیم گرفت که به جبهه برود. از طرفی او حالا دیگر سرپرست خانواده خود بود و نباید آنها را تنها می‌گذاشت. مادر شهید خیلی اصرار کرد که شهید در کنارشان بماند اما اصرار داشت که حتماً به جبهه برود.

مادر شهید می‌گوید: در اوایل دی‌ماه سال ۱۳۶۳ زمانی که شهید در بسیج فعالیت می‌کرد، فرمی را برای شرکت در جبهه به منزل آورد و آن را تکمیل کرد و از من خواست تا آخر آن را امضاء کنم اما من مخالفت کردم. بار دیگر پس از گذشت چند روز فرمی دیگر آورد و از من رضایت خواست اما این بار هم امتناع کردم. شهید هم فرم را نزد دوستان پدرش برده و از آنها امضا گرفت. او به‌طور مخفیانه از طریق بسیج عازم شد. وقتی من از این موضوع مطلع شدم، نزد آقای علی‌اکبر پاسندی که فرمانده گردان رامسر بود رفتم و از او درخواست کردم که پسرم را برگردانند.

آقای علی پاسندی هم در این باره می‌گوید: اعزام بسیجیان در آن زمان می‌بایستی از طریق پادگان شهید برکتی رامسر صورت می‌گرفت. بنده هم در آن زمان فرمانده پادگان آموزشی بسیج ۲۲ بهمن رامسر که زیر نظر سپاه منطقه مازندران و گیلان اداره می‌شد، بودم. آن روز وقتی مادر شهید به من مراجعه کردند، من با مسئولان پادگان شهید برکتی تماس گرفتم و موافقت برگرداندن احمد را از آنها گرفتم. اما زمانی که مسئولان پادگان به ایشان گفتند که باید برگردی او در جواب گفت که برنمی‌گردم و باید به جبهه اعزام شوم. خبر به من رسید که شهید اصرار دارد که اعزام شود و ما ماندیم که در این بین چه کنیم! رفتم و با او صحبت کردم ولی او موافقت نکرد. به مادرش گفتم که احمد قبول نمی‌کند و شما باید برگردید. مادرش در جواب گفت: نظر شما چیست؟ بنده گفتم: اگر شما بپذیرید من با احمد صحبت می‌کنم که ایشان در خود پادگان ۲۲ بهمن پیش ما بماند و در همین‌جا، امورات آموزشی را یاد بگیرد. مادرش با این امر موافقت کرد. شهید احمد روشنی هم این پیشنهاد را قبول کرد.

شهید روشنی پس از گذراندن سه ماه آموزش نظامی تقاضای اعزام به جبهه را کرد. اصرار ما برای بازگرداندن احمد بی‌فایده بود، او می‌گفت:‌ من می‌خواهم اسلحه بر زمین افتاده پدرم را می‌خواهم بردارم و با دشمنان اسلام بجنگم. بالاخره خود را به جبهه جنگ رساند و با شرکت در عملیات والفجر ۶ در تاریخ سوم اسفند ۱۳۶۴ به فیض عظمای شهادت نایل گردید.

یکی از همرزمانش می‌گوید: قبل از عملیات، احمد به‌ دلیل مسمومیت غذایی ناشی از کنسرو فاسد مریض شد. در پادگان دهلران بودند. به او سرم وصل کرده و دوستانش روی او اورکت و پتو انداختند چون او به‌شدت تب و لرز کرده بود. آن روز، روز عملیات هم بود. یک نواری در پایگاه روشن کردند که احمد از صدای آن نوار بیدار شد. پیرمرد نگهبانی را در گوشه چادر دید و متوجه شد که اردوگاه خالی از هیاهوی جمعیت شده است! گفت: پس رزمنده‌ها کجا هستند؟ نگهبان گفت: پسرم، همه رفتند. احمد گفت: پس چرا مرا صدا نکردید؟ آن پیرمرد جواب داد، مگر شما هم می‌توانید بروید؟ جواب داد: بله! من اصلاً برای جنگیدن آمده‌ام! و سپس بلند شد و سرم را از دستش درآورد و خود را به گردان عملیاتی رساند.

منبع: آنا