آخرين وداعمان در جوار بارگاه امام رضا(علیهالسلام) بود
در دوران جنگ تحميلی بسياری از جوانان ولايتمدار كه قلبشان لبريز از عشق امام بود راهی جبهههای نبرد شدند. برخی از نوجوانها در شناسنامههايشان دست بردند تا جانشان را فدای امام و اسلام كنند.
به گزارش کودک پرس ، در دوران جنگ تحميلي بسياري از جوانان ولايتمدار كه قلبشان لبريز از عشق امام بود راهي جبهههاي نبرد شدند. برخي از نوجوانها در شناسنامههايشان دست بردند تا جانشان را فداي امام و اسلام كنند. سيدعلي محمد يكي از همين جوانان بود كه در 16سالگي و در عمليات والفجر8 در اروندرود به شهادت رسيد. اين نوشتار ماحصل همكلامي ما با زهراسادات موسوي جوردي مادر شهيد است كه پيش رو داريد.
مرا ببخشيد
سيدعليمحمد اولين بار سال 63 با وجود آنكه به سن قانوني نرسيده بود سه ماه به جنوب اعزام شد و پشت جبهه در واحد تداركات فعاليت كرد. بعد از اتمام مأموريت سه ماههاش به خانه آمد. يك روز ساكش را برداشت و به همراه يكي از دوستانش با موتور بيرون رفت.
زماني كه ميخواستم براي خريد به كوچه بروم ديدم جلوي در حياط كاغذي افتاده است، كاغذ را برداشتم، روي آن نوشته شده بود: «مامان مرا ببخشيد من بدون اجازه از آقاجون 5 هزار تومن از جيب كتش برداشتم و به جبهه ميروم. از شما التماس دعا دارم.»
وقتي من اين نوشته را ديدم، به مسجد محله رفتم و ديدم پسرم با دوستانش جلوي مسجد ايستاده است. به او گفتم: «مادر چرا اين كار را كردي و بدون خداحافظي رفتي؟» گفت: «ميترسيدم شما از جبهه رفتنم جلوگيري كنيد.» گفتم: «برادرت سيدعلي الان جبهه است و ما با او كاري نداشتيم. تو هم بايد مثل او با همه خداحافظي ميكردي.» آن زمان چون پادگان پر از نيرو بود، از پسرم و همرزمانش خواستند دوره بعد كه 10 روز ديگر بود به پادگان امام حسين(علیهالسلام) مراجعه كنند. سيدعلي هم صبر كرد تا شب دهم. آن شب تا صبح 10 بار از خواب پريد و گفت دير شده است.
ما آرامش ميكرديم و پدرش ميگفت: «بابا جان تو بگير راحت بخواب من خودم فردا بهموقع بيدارت ميكنم.» اما با وجود اين او باز هم مكرر از خواب ميپريد و تكرار ميكرد دير شد، دير شد.
رنگ و لعاب دنيا
پسرم در سه سالگي دچار بيماري تب روده شد، طوري كه نميتوانست راه برود. خيلي طول كشيد تا بهبودي پيدا كند. از همان بچگي پسر مظلومي بود. وقت اذان كه ميشد، وضو ميگرفت و نماز ميخواند.
زماني كه در كرج بوديم پدرشان مغازه ميوه و سبزيفروشي داشت. موقعي كه پدرشان به جبهه رفته بود سيدعليمحمد و برادر بزرگترش سيدعلي به اتفاق هم در نبود پدرشان مغازه را اداره ميكردند. نوبتي هر روز يك كدامشان به ميدان ميرفت و جنس تهيه ميكرد و ديگري به امور مغازه مشغول ميشد. سيدعلي برادر بزرگ سيدعليمحمد كمي بعد در فكه شهيد شد. سيدعلي در سن كم به جبهه رفت، موقعي كه براي مرخصي آمده بود ما اتاقها و راهپله را موكت كرده بوديم، متوجه شد و به من گفت مامان عوض شدهاي. رنگ و لعاب دنيا را به خودت گرفتهاي. بهتر است به جاي اين كارها وقت خود را براي پشتيباني رزمندهها اختصاص بدهي.
آخرين ديدار در مشهد
يك شب پسرم گفت بياييد به اتفاق به مشهد برويم. بعد از كسب رضايت ما شب رفت و براي تهيه بليت قطار همان جا در ايستگاه راهآهن خوابيد. قرار بود براي اولين بار با هم برويم. سيدعليمحمد از اينكه موفق شده بليت بگيرد خيلي هيجان داشت.
وقتي به مشهد مشرف شديم، پسرم برگه مرخصي خود را به ما نشان داد و گفت: من بايد فردا به منطقه بروم و براي رسيدن به جبهه يك روز زودتر از ما حركت كرد. به تنهايي تهران آمد و وسايل خودش را برداشت و به جبهه رفت. آخرين وداعمان با سيدعلي در جوار بارگاه امام رضا(علیهالسلام) بود. ديگر او را نديدم.
سيدعلي در ارديبهشت ماه سال 1363 در سن 16 سالگي در جبهه فاو در عمليات والفجر8 در حالي كه مسئوليت آرپيجيزني را در لشكر محمدرسولالله(صلیالله علیه و آله و سلم) و درگردان حمزه سيدالشهدا(علیهالسلام) بر عهده داشت، پيكرش در اروندرود آسماني شد.
منبع: روزنامه جوان
ارسال دیدگاه