ماجرای نوجوانی که با دستور خدا به جبهه رفت!
نوجوانی روبروی فرمانده تیپ ایستاد و گفت: «خدا گفته به جبهه برو، آن وقت تو میخواهی جلویم را بگیری؟! اصلا تو در برابر دستور خدا کی هستی؟» فرمانده هم نمیپذیرفت و میگفت: «تو باید درس بخوانی، به همین خاطر به عقب برگردی؛ اما نیم ساعت بعد نوجوان به سمت خط مقدم راه افتاد».
به گزارش کودک پرس ، «رحیم قمیشی» از رزمندگان دوران دفاع مقدس در صفحه شخصی خود خاطرهای را از رزمندهای نوجوان به نام «بشیر بشیردزفولی» منتشر کرد که در ادامه میخوانید:
نامش «محمد بشیردزفولی» بود. چندین بار هم در مسجد جوادالائمه (علیهالسلام) او را دیده بودم. شاید ۱۵ یا ۱۶ سال بیشتر نداشت، اما جثهاش کمتر نشان میداد، یعنی کسی میدید، فکر میکرد ۱۲ سال بیشتر ندارد. صورتش بیمو و بسیار روشن بود. موهای صاف و ابروهایی کمپشت، لبهایی کوچک و لُپهایی قرمز داشت.
سال ۶۲ بود و در جبهه جنوب، منطقه دشواری را برای پدافند به تیپ ما سپرده بودند. جایی نزدیک پاسگاه زید، که شبانه روز زیر آتش سنگین عراق بود. تیپ یک لشکر هفت ولیعصر، اسماعیل فرجوانی فرمانده تیپ بود و از شانس بدِ بشیرِ کوچولو، اسماعیل او را میشناخت، یعنی هم مسجدی بودند.
بشیر خودش را به تیپ رسانده بود تا به خط مقدم برود. چند روز قبل تعدادی شهید و مجروح داده و تقاضای نیروی جدید کرده بودیم. حالا با نیروهای اعزامی جدید، بشیر هم آمده بود. اسماعیل از همه جدایش کرده و خیلی جدی گفته بود نباید به خط برود. گفته بود تو باید فعلا بروی مدرسه، و جبهه برایت لازم نیست.
حالا یکطرف فرمانده با ابهت تیپ بود که خیلی محکم دستور میداد او باید برگردد، یکطرف بشیر ریزنقش و نوجوان که نمیخواست برگردد. بغض کرده بود، اما نمیخواست بغضاش را کسی، حتی فرماندهاش ببیند. یک قدم هم عقب نمیرفت!
یادم هست سنگر فرماندهی تیپ درش با یک پتوی خاکستری پوشیده شده بود. آن وقتها این طور نبود که فرماندهان و مسئولان دربان و درگاه داشته باشند. بشیر پتو را با دست راستش کنار زده بود و روبروی فرمانده اسماعیل ایستاده و میگفت: «تو چه میگویی؟ خدا گفته به جبهه برو، آن وقت تو میخواهی جلویم را بگیری؟! اصلا تو در برابر دستور خدا کی هستی؟» از محکم صحبت کردنش، بدنم لرزید.
اسماعیل هم کوتاه نمیآمد و میگفت: «با اولین ماشین به عقب برمیگردی. این دستور است و اطاعت از آن برایت واجب!»، اما بشیر کوتاه نمیآمد، مقابل فرمانده تیپ ایستاده بود و کم نمیآورد. سپس گفت: «پس چرا دنبال نیرو فرستادید، مگر نیرو کم نداشتید؟!»
من از این همه صداقت و سادگی اش بغضم گرفت و از سنگر بیرون رفتم. دیگر نمیدانم چه شد فقط نیمساعت بعد متوجه شدم بشیر پیروزمندانه میخندد و منتظر اولین ماشین است که خودش را به خط برساند. حالا همان نوجوانی که نمیشد با او صحبت کرد این بار در پوست خودش نمیگنجید و خندهاش قطع نمیشد. با ایستادگی، جدیت و شجاعتاش فرمانده تیپ را عقب رانده بود.
شاید یک هفته نگذشته بود، نیمه شب بیسیم زدند آمبولانس بفرستید، یک نوجوان در خط بهشدت مجروح شده است. بارها مجروح و شهید داده بودیم، ولی نمیدانم چرا آن بار دلم لرزید و خوابم پرید.
آمبولانس رفت. نیم ساعت بعد با راننده تماس گرفتم و پرسیدم حال نوجوان چطور است؟ گفت: «شهید شد. مثل یک غنچه گل در عقب ماشین خوابیده است.» همان پشت بیسیم راننده آمبولانس با من دعوا میکرد که چرا گذاشتید به خط برود. پرسیدم اسمش چیست. گفت: «بشیر»
آمبولانس به تیپ رسید. نزدیکش رفتم، اما نتوانستم در عقب ماشین را باز و نگاهش کنم؛ ولی از زیر پتویی که رویش کشیده بودند دیدم چقدر جثهاش ریز و چقدر روح بزرگی آنجا آرمیده است.
نمیدانم بشیر درست میگفت که دستور خدا بوده برود خط، یا نه. نمیدانم فرمانده اِسماعیل درست میگفت که او نباید میرفت خط، یا نه. فقط میدانم بشیرِ نوجوان وقتی حس کرد باید برود، رفت. مردانه ایستاد، و نترسید. چه برای رفتن به زیر آتش، چه برای ایستادن برابر نظر فرمانده. وقتی شک نداشت کارش درست است.
منبع: خبرگزاری دفاع مقدس
ارسال دیدگاه