تحصیلات ویژه شهید نوجوان در جبهه حق علیه باطل

به گزارش کودک پرس ، شهید اسماعیل نظری جلالی از جمله شهدای نوجوان دفاع مقدس است. این شهید بزرگوار در سال ۱۳۴۷ در استان گیلان به دنیا آمد. در اردیبهشت سال ۱۳۶۱  و در شرایطی که تنها ۱۴ سال داشت، در منطقه جفیر و در جریان عملیات بیت‌المقدس به شهادت رسید. متن زیر که از صفحه ۱۷۳ کتاب جاودانه‌ها  انتخاب شده، زندگینامه شهید نظری است که به قلم صمیمی و تأثیرگذار خودش نوشته شده است:

در خردادماه سال ۱۳۴۷ در خانه فقیری به‌ دنیا آمده‌ام. موقعی که به چهارسالگی رسیدم برادرم کلاس ۱۰ بود و شکل‌های کتاب طبیعی را در خانه‌مان می‌کشید و پیش ایشان می‌نشستم، نگاهش می‌کردم و خیلی علاقه زیادی به نقاشی پیدا کرده بودم. از آن‌ به‌ بعد موقعی که بیکار بودم وقتم را صرف نقاشی کشیدن می‌کردم. بعد برادرم که دید علاقه زیادی به نقاشی دارم، مرا به کتابخانه نقاشی کودک برد و در آنجا عضو کتابخانه شدم.

صبح‌ها و بعدازظهرها به کتابخانه می‌رفتم و نقاشی می‌کردم. بعد در کتابخانه ما را به اردوی رامسر بردند و بعد از دو روز باز به کتابخانه آستانه برگشتیم؛ ولی علاقه‌ام به نقاشی بیشتر شده بود تا به ۶ سالگی رسیدم. به مدرسه رفتم و شروع به درس خواندن کردم و به درس خواندن هم استعداد داشتم. تا به کلاس پنجم رسیدم و همه سال قبول شدم موقعی که به کلاس اول راهنمایی رفتم دیگر برادر بزرگم به دانشگاه رفته بود و کم‌کم با دوست‌هایی آشنا شده بودم که مرا جذب خودشان کرده بودند و مرا از کتابخانه، نقاشی، درس‌خواندن، مدرسه رفتن، همه چیز انداختند.

دیگر درس نمی‌خواندم و همیشه با آنها می‌گشتم و پدر و مادرم هم فکر می‌کردند که من مثل سال‌های گذشته درس می‌خواندم و یک سال هم مردود شدم ولی چون که سنم ۱۱ سال بود، نمی‌توانستم تشخیص بدهم که من چرا اینجوری شدم. بعد سال دیگر که کم‌کم بزرگ شده بودم دیدم که با همان کسانی که سال قبل می‌گشتم، آنها نخاله‌هایی بودند که مرا به انحراف کشیده بودند. بعد فکر کردم دیدم بلی این‌ها استعداد را از بین بردند و مرا از تحصیل انداختند. از آن‌ به‌ بعد با آنها قطع‌رابطه کرده بودم، دیگر با آنها تماس نمی‌گرفتم و بعد مردم ایران انقلاب کرده بودند و دست‌به‌دست هم دادند و این انقلاب خونین را به پیروزی رساندند و موقعی که انقلاب هم پیروز شده بود و با آن کسانی که تماس داشتم قطع‌رابطه کرده بودم باز خود را نشناخته بودم و چیزی نمی‌دانستم و مثل یک درخت خشکی بودم که رشد نمی‌کردم.

بعد برادرم راه راست را به من نشان داد و بعضی اوقات که بیکار بودم کتاب‌هایی که در کتابخانه‌اش بود را مطالعه می‌کردم. بعد که چند تا کتاب خواندم در خودم فرو رفتم و خودم را بازسازی کردم و خدا هم مرا به راه راست هدایت کرد و درس خودم را هم می‌خواندم. اول نظری بودم که دیدم آن کسانی که مرا به انحراف کشیده بودند و نمی‌خواستند شاگردهای زرنگ به تحصیل خود ادامه بدهند در آینده دکتر یا مهندس بشوند، الان می‌گویند ما مجاهد خلق هستیم و امثال‌شان می‌روند بهشتی‌ها و رجایی‌ها و باهنرها را شهید می‌کنند پس ما باید بدانیم که اینها چه‌کاره هستند و گول آنها را نخوریم.

بعد در بسیج ثبت‌نام کردم و عضو بسیج شدم و در بسیج در کلاس‌های مختلف شرکت می‌کردم. کلاس‌های قرآن، آموزش نظامی، ایدئولوژی، بعد جنگ عراق و ایران شده بود و جنگی بود تحمیلی که عراق از کشورهای دیگر کمک می‌گرفت و با ملت ایران جنگ می‌کرد.

۶ ماه از شروع گذشته بود که ما به پادگان آموزشی چالوس اعزام شدیم و در آنجا دوره آموزشی یک‌ماهه را گذراندیم و بعد از آن به جبهه حق علیه باطل اعزام شدیم و مشغول به جنگ شدیم و با روحیه خیلی قوی با مزدوران صدام کافر می‌جنگیدیم و آنها را از بین می‌بردیم و بعد از گذراندن مدتی در جبهه که مورد اصابت ترکش و گلوله قرار گرفته بودم و بعد از خوب شدنم از بیمارستان به خانه آمدم و مدتی استراحت کردم و دوباره به جبهه حق علیه باطل رفتم که دومین بارم بود و بعد مأموریتم تمام شد. به خانه برگشتم، چند روز ماندم و سومین بارم بود که رفتم به جبهه حق علیه باطل و اولین بار دوره ابتدایی شهادت را گذراندم و دومین بار دوره راهنمایی شهادت را گذراندم و سومین بار دوره نظری شهادت را که دیپلم شهادت را گرفتم.

منبع: آنا