کودکی گمشده؛ بخش‌های پنهان بچه‌های خیابان

به گزارش کودک پرس ، محمد میلانی نوشت: نامش یلداست‌. کودک کاری که دو سال پیش خیلی اتفاقی هنگامی که سرمای بی‌آب و خشک زمستان تهران امانش را بریده بود داخل دالان ورودی یکی از ساختمان‌های تجاری میرداماد نشسته بود، دیدمش‌‌. باهم دوست شدیم‌‌. هر از گاهی از او خبر می‌گیرم‌‌. بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و نگرانی من هم بیشتر‌‌. مدتی پیش، پیدایش نبود‌‌.

 

وقتی که یافتمش گفت‌: برای چند ماه جلوی در ورودی امامزاده صالح مجبور به گدایی و فروش فال و شب‌های جمعه فروش شمع بوده ‌است‌‌. مدتی هم که اخیرا نیست شد، گفت کمی پایین‌‌تر در میدان ونک به سمت ملاصدرا یا داخل ترمینال تاکسی‌ها، گدایی و آدامس‌فروشی می‌کرده‌‌. همین چند روز پیش که دیدمش با بغض عجیبی می‌گفت شاید دیگر در خیابان نباشم‌‌. از او پرسیدم پس کجایی؟ نمی‌دانست‌‌. هرچه اصرار می‌کردم می‌گفت باز قرار است کار کند‌‌. اما دیگر سنش برای خیابان مناسب نیست‌‌. به دروغ می‌گفت پدرم گفته؛ اما واژه پدر را چنان بی‌روح و سرد ادا می‌کرد که بیشتر شبیه یک حسرت و تمنای نداشته‌ است تا حتی سایه‌ای که بتوان به آن تکیه کرد‌‌. یلدا خصایص رفتاری خاص خودش را دارد‌‌. درست سر ساعت رفتنش، اخلاق و رفتارش به کلی دگرگون و بعد آب می‌شد و داخل زمین می‌رفت‌‌. تا فردا که باز سر و کله‌اش میان ماشین‌ها با آن سماجت همیشگی‌اش برای خرید آدامس و‌.‌.‌‌. پیدا می‌شد هیچ ردپایی از او نبود‌‌.

 

اما من می‌دانستم که وانت سواری می‌آید درست چند متر پایین‌تر آنها را سوار می‌کند و می‌برد‌‌. من و یلدا بر سر دو چیز باهم تفاهم داشتیم‌‌؛ اولی اینکه من هم می‌دانستم که هیچ کدام از ارگان‌هایی که تعدادشان به 10 یا 11 ارگان رسیده است،هیچ کدام کاری جز جمع کردن آمارها و نمودارهای الکی و احیانا پیدا کردن چند کودک بی‌جان و بی‌مکان برای خواب، کار دیگری ندارند‌‌. او هم می‌دانست و مطمئن بود کسی یا به قول خودش ماموری سراغش را روزی نخواهد گرفت تا بپرسد در خیابان چه می‌کنی و به قول خودش بگوید‌: خسته شدم و او هم یلدا را ببرد برای اینکه بتواند درس بخواند‌‌. مورد دوم مرتضی بود‌‌. هم من شدیدا به دنبال مرتضی می‌گشتم و باید دوباره می‌دیدمش و هم یلدا اولین مرد زندگی‌اش را مرتضی می‌دانست و همیشه در صدایش مرتضی ناجی او بود‌‌.

 

آن روزها مرتضای 9ساله به او گفته بود که روزی می‌آیم و تو را با خودم می‌برم‌‌. این جمله را وقتی گفته بود که یلدا یک روز درست بار سومی که می‌دیدمش به من گفت که مرتضی چطور به تقلید از مردان در حق زنان پنهان شده در راهروهای ساختمان‌های اداری این خیابان شلوغ، به او دست درازی کرده است‌‌. کاری که حتی از طریق دوربین‌های مدار بسته ساختمان‌ها هم رصد و ضبط می‌شود اما کمتر پیش می‌آید که کسی اعتراضی به آن موارد کند! دیدارهای سریع و پرخطر جنسی که متاسفانه در آسانسورها و راهروهای ساختمان‌های اداری خصوصی باب است که متاسفانه برای بینندگان هم تماشای چنین صحنه‌هایی گونه‌ای لذت بیمارگونه دارد‌.

 

از آن روز مرتضی دغدغه هر دو نفر ما شده بود‌. همین چند روز پیش که یلدا را دیدم باز سراغ مرتضی را گرفتم‌. اخم کرد و گفت‌: وقتی من با او کاری ندارم تو هم نباید داشته باشی‌. همه تعجب من و اصرارم برای دیدن مرتضی یلدا را ناراحت‌تر می‌کرد‌‌. می‌گفت او عوض شده! بد شده و خدا مرتضی را هیچ وقت نمی‌بخشد‌‌. حتی گفت که چند بار کارت تلفن خریده تا به مرتضی زنگ بزند اما تا صدای یلدا را شنیده قطع کرده است‌‌.

 

آنقدر گفتم که او بی‌معرفت است چرا تو را تنها گذاشته و رفته تا دست آخر یلدا را صرفا به دلیل به قول خودش فراری دادن مرتضی از کارهای بدی که می‌کند راضی کردم تا از او اطلاعاتی بدهد‌‌. فراری در کار نیست‌‌. کاش یلدا من را ببخشد‌‌. شماره مرتضی را به من نداد‌ اما گفت که اگر مرتضی تلفن را قطع نکند از او می‌خواهد که بیاید‌‌. وقتی از این کودکان درخواستی داری، ناگهان فراموش می‌کنی که کودک هستند‌‌. عجیب کارها و رفتارهایشان گاهی اوقات به پختگی رفتار و منش آدم بزرگ‌ها شبیه است‌‌. واقعا هرازگاهی فراموش می‌کنم که یلدا فقط 9 سال دارد‌. تازه اگر اشتباه نکند‌‌. چون یک بار که همان اوایل به او گفتم شناسنامه‌ات باید بگوید که چند سال داری و خواسته بود شناسنامه‌اش را ببیند که در نهایت اصرار مداومش به مادر برای دیدن سجل، باعث شده بود تا کتک مفصلی بخورد‌‌.

 

با کمک یلدا فقط برای چند دقیقه زودتر از شروع زمان عصر در ابتدای پله‌های عابر پیاده میرداماد تقاطع اتوبان مدرس مرتضی را دیدم‌‌. خیلی سرد و بی‌روح و مثل همیشه با چهره عصبی آمد‌‌. مرتضی که حالا به قول خودش یازده ساله است، چهره خیلی کاملتری دارد‌‌. همانطور مثل همیشه پررو و پرخاشگر روبه‌رویم ایستاده بود‌‌. به هیچ قیمتی نمی‌شود او را رام کرد‌‌. مثل آن روزها هنوز از برادرش ترس دارد و مدام به این سو و آن سو نگاه می‌کند‌‌. می‌گفت راه برویم یکجا نباشیم و شروع به راه رفتن کرد‌‌. از او فقط خواستم همان‌هایی را که از او می‌دانم تایید کند‌‌. همین‌‌. خودش هم می‌داند که به چه قیمتی خواستم که ببینمش و خوب می‌داند که فراری در کار نیست‌‌. مرتضی با برادرش کار می‌کند‌. در جایی که نمی‌دانم کجاست نشسته و تنها با تلفن همراه و پیغام‌رسانی با مرتضی تماس دارد‌‌. مرتضی هم تقریبا همه مشتری‌ها را می‌شناسد‌‌.

 

مگر چند مشتری در هفته که تازه باشند‌‌. به او آموخته که اگر گیر بیفتد مشکل خودش است‌‌. نه باید جای جنس‌ها را لو بدهد و نه برادرش را‌‌. همین‌‌. او مشتری‌های قدیمی و آشنا را با اعصاب راحت به راه می‌اندازد‌. آنها با ماشین‌های به قول خودش آنچنانی‌شان سر قرارهای مشخص در همین خیابان‌های فرعی و کوچه پس‌کوچه‌های اطراف یا حالا هرجای دیگری که باشد! می‌آیند‌. بالاشهر تهران را خوب می‌شناسد‌‌. سر ساعت مشخص شده می‌آید جنس تحویل مشتری می‌دهد‌. نه پولی می‌گیرد و نه ارتباط اضافی با آنها دارد‌‌. حتی می‌گوید پاتوق‌های دیگری هم دارد‌‌. می‌گویم کجا؟

 

می‌خندد می‌گوید هرجا! به تو چه! همه مشتری‌ها قرارشان را با برادر مرتضی می‌گذارند و پول را هم به کارت او واریز می‌کنند‌‌. مگر گاهی که انعامی به مرتضی بدهند؛ مرتضی روی پول را هم نمی‌بیند‌‌. حتی از برادرش حقوق هم نمی‌گیرد‌‌. برادرش گفته همه اینها برای خانواده‌مان است‌‌. برای فرار از آن سگ‌دونی! اما هنوز این فرار بعد از دو سال اتفاق نیفتاده‌‌. مرتضی می‌گوید‌:هنوز درهمان سگ‌دونی زندگی می‌کنند‌‌. از او می‌پرسم کجاست؟ باز می‌گوید به تو چه! خودش می‌گوید شب‌های جمعه و تعطیلی‌ها که مشتری‌ها زیاد می‌شوند، درست همان زمان‌هایی که می‌فهمم پارتی یا مهمانی دارند انعام هم به من می‌دهند‌‌. دو سال پیش یلدا می‌گفت هروقت انعامی می‌گیرد او را به آب میوه دعوت می‌کند‌‌. اما دیگر آن مرتضای سابق نیست‌‌.

 

هم محتاط شده و هم رفتارش مثل مردهای عصبی و بی‌رحم‌‌. وقتی که به او می‌گویم می‌دانی کودک‌کاری؟ سریع بدون لحظه‌ای مکث می‌گوید‌‌. خودتی‌‌. حرف اضافی بزنی می‌روم‌‌.

 

مرتضی چهره فاجعه‌بار یک کودک‌کار در میان ماست‌‌. این روزها که از هر دری صدای مضحک و بی‌شرمانه کمک به کودکان کار بلند است مرتضی، یلدا و دارو دسته‌های مشابه آنها نمونه بارزی از بی‌اعتباری همان صداهای مضحک هستند‌‌. وضعیت آنها نسبت به همین دو سال گذشته نه تنها تکان نخورده‌، بلکه تعداد آنها نیز افزایش یافته است‌‌. حتی خوانندگان آن طرف آب به دنبال شهرت اینطرف آبی خودشان هم که شده از برای کودکان‌کار می‌خوانند و همه بدون استثنا تصور مضحک کودکی را در ذهن دارند که یا گل می‌فروشد و یا قصد تمیز کردن شیشه‌های خودروی ماشین‌های آنچنانی طبقه ثروتمند شهرهای بزرگ را دارند‌‌. بعد ناگهان تصویر کودک دلبند خودشان که در رفاه و آسایش زندگی می‌کند اما کودک‌کار از سرما به خود می‌لرزد را برای نشان دادن اوج اختلاف و تفاوت برجسته می‌کنند‌.

 

نمونه‌های کلیشه‌ای، غیرحرفه‌ای و تهوع‌آورش را سیمای خودمان هم پخش می‌کند‌‌. کودک‌کار یعنی امثال مرتضی و یلدا‌. کودکانی که کودکی که هیچ؛ بزرگسالی آنها هم به فنا رفته است‌. چهره فقر از یک‌سو و چهره بی‌رحم و خشن ناهنجاری‌های اجتماعی و انواع و اقسام بزه‌کاری‌های اجتماعی در آفرینش نکبت‌بار زندگی کودکان کار نقش بسیار بنیادینی بازی می‌کند‌‌. از این رو دقیقا می‌توان ادعا کرد که کودکان‌کار در جامعه‌ای صرفا با معیار و علت فقر در تقابل با کودکان‌کار رشد کرده در انواع بزهکاری‌ها و مفاسد اجتماعی هم دارای آینده هستند و هم درصد رسیدن‌شان به خوشبختی بسیار محتمل‌تر است‌‌.

 

مرتضی به تعبیر خودش چیزهایی دیده که هیچ بنی بشری ندیده است‌‌. وقتی که از نشستن در ماشین‌ معتادان به شیشه می‌گوید؛ می‌گوید که چطور زنان معتاد را کمک می‌کند تا نشئه شوند‌‌. یا چطور هر آنچه که از عروسک، ادکلن، فلش و‌.‌.‌‌. را که می‌خواهد در زمان نشئگی‌ آنها از داخل داشبورد یا از روی صندلی ماشین‌های آنها بر می‌دارد، تازه معنی کودک‌کار تعریف تازه و تاسف‌باری به خود می‌گیرد‌‌. مرتضی بعضی اوقات برای زنان معتاد کارهای نامتعارف هم به اصرار و خواسته آنها انجام می‌دهد‌‌. بخش مهمی از اصرار من برای دیدن او تایید و شنیدن این فاجعه بود‌‌.

 

وقتی می‌گویم آنها تو را بچه می‌دانند و از تو درخواست‌های وقیح می‌کنند اخم‌هایش را درهم می‌کشد و می‌گوید‌: بدانند! مهم این است که من بزرگ شده‌ام و در عوض لذتم را می‌برم‌‌. مرتضی ادامه می‌دهد‌: حتی از آنها عکس هم دارم‌. وقتی در حال خودشان نیستند و نمی‌دانند دوربین موبایلم را روشن کرده‌ام، حسابی حرکات و صداهایشان را ضبط می‌کنم‌. راستش را بخواهی تا به حال به کسی نشان نداده‌ام‌‌. فقط داداش! او هم گفته زمانش که برسد و بخواهیم حسابی آنها را تَلَکه می‌کنیم‌‌.

 

برخی از کودکان‌کار در چنین مصیبتی روزهای خود را شب می‌کنند‌‌. اجتماع چنان بی‌رحم با آنها مواجه می‌شود که هیچ راه فراری را نمی‌توانند برای خود متصور شوند‌‌. بعد از مدتی که به روال عادت قرار بگیرند، رسم معمول کار روزانه آنها همین می‌شود‌‌. حتی بخشی از اجتماع مرفه ما، (همان طبقه بچه پولدارهای مفسد که تقریبا از یک دهه گذشته از طبقه متوسط شهری در حال رشدند به علت فقدان سطح شعور معمول و مرسوم اجتماعی و همچنین تنزل سطح سواد اجتماعی در خانواده که امروزه سطح قالب معتادان به مواد مخدر گران‌قیمت و لوکس را تشکیل می‌دهند، جدا شده‌ و شکل انشقاقی تاسف‌باری را در طبقه‌بندی‌های اجتماع شهری ما به وجود آورده‌اند) از عوامل اساسی در تخریب ویرانگر زندگی و آینده کودکان‌کار خیابانی هستند‌‌. مرتضی و یلدا دقیقا دو نمونه بارز چنین فاجعه‌ای هستند‌‌.

 

مرتضی درس نخوانده اما به راحتی پیامک می‌فرستد‌‌. شماره سیو می‌کند و به راحتی تابلوهای خیابان‌ها را می‌خواند‌‌. می‌گویم پس کی قرار است درس بخوانی؟ می‌گوید‌: برادرم هم درس نخوانده‌‌. وقتی که وضعم خوب شود و به شهر خودمان برگردیم مطمئن باش درس هم می‌خوانم‌‌. حالا بعد از پیاده‌روی نه چندان طولانی وارد محوطه پارک طالقانی شده‌ایم‌‌. او مضطرب است‌‌. مثل همیشه‌‌. می‌گوید بعضی از مشتری‌هایش به این پارک زیاد می‌آیند‌‌. می‌گوید اینجا بهترین جاست‌. امن‌‌. ساکت‌‌. هوای تمیز‌‌. تا کسی بفهمد که چه کار می‌کنی؛ کارهایت تمام شده و رفته‌ای‌‌. می‌خندد و با بی‌شرمی می‌گوید هرکاری‌‌. منظورم را می‌فهمی؟ پاتوق خوبی است‌‌. بالاخص که این ساختمان دیوانه را هم که نمی‌دانم پارکینگ می‌شود یا‌.‌.‌‌. را آن طرف ساخته‌اند و کلی دید اول ورودی را کور کرده؛ از سمت اتوبان هم همینطور‌‌. از همان کارهایی می‌گوید که در همین راسته‌ای که ماشین‌ها پارک کرده‌اند برای مشتری‌هایش کرده‌‌. با چنان هیجان نامناسبی از خاطراتش می‌گوید که هرکس دیگری باشد از خجالت تاب شنیدن نمی‌آورد‌‌. تنها قسمت حرف‌هایش را که می‌توان بازگو کرد فقط این دو مورد است‌:

 

 

یک بار به اصرار و سماجت ادکلن یکی از مشتری‌ها را برداشتم‌‌. داد و بیداد کرد که بسیار گران است و‌.‌.‌‌. اما چون حالش خوب نبود مقاومتی هم نتوانست بکند‌‌. دو روز بعد فهمیدم گران است‌‌. بسیار گران‌‌. اما زنانه بود و مجبور شدم به خودش برگردانم‌‌. در عوض یک عروسک خرسی بزرگ از صندلی عقب ماشین که زمان‌های نشئگی آن را در آغوش می‌گرفت بلند کردم و رفتم‌‌. مشتری هم همان شب با برادرم تماس گرفت و حسابی از من شکایت کرد‌‌. او هم کتکم زد‌‌. همین‌‌. مورد دیگر از دخترهایی می‌گوید که یک بار زمان را گم کرده بودند و پنج صبح فکر می‌کردند غروب است‌‌. با او تماس گرفته بودند که ما در جردن داخل کوچه ژوبین منتظرت هستیم‌‌. برایت شکلات خوشمزه هم آورده‌ایم‌‌.

 

وقتی این مورد را تعریف می‌کند ناگهان آنچنان زیبا می‌خندد که تازه یادم می‌آید نهایتا یازده ساله است‌‌. هنوز کودک است دنیای زیبای کودکی او را اینگونه همشهری‌های ما به آتش کشیده‌اند‌‌. مرتضی یاد گرفته که حرف اضافه نزند‌‌. به خاطر همین وقتی از برادرش می‌پرسم تهدید به رفتن می‌کند‌‌. دست آخر وقتی سماجتم را دید پا به رفتن گذاشت‌‌. با عصبانیت هم گفت که دیگر با او قرار نگذارم‌‌. حتی نبینمش که برایم خطر ایجاد می‌کند‌‌. همه کودکان کار، بالاخص آنهایی که استثمار باندی می‌شوند این خصلت مشابه را دارند‌‌. یا تهدید شده‌اند که هیچ چیزی نگویند و یا در صورت اجبار آدرس بی‌ربط و گمراه کننده بدهند تا با ایجاد موقعیت فرار، مدام حرف‌های بی‌ربط تحویل مامور یا طرف مقابل بدهند‌‌. یلدا هم همین‌طور است‌‌. درست زمان‌های رفتنش که می‌شد رفتارش خیلی رسمی و تقریبا ناشناس می‌شد‌. زمان‌هایی هم که مدام به این سو و آنسو و اطراف نگاه می‌کردند، فهمیده بودم که همیشه یک نفر به عنوان ناظم آنها را با نگاه‌هایش کنترل می‌کند‌. آنها از ناظم هم می‌ترسند چراکه نمی‌دانند کی و چگونه سرو کله‌اش پیدا می‌شود‌‌.

 

مرتضی را به قول خودش پراندم رفت‌‌. بعید می‌دانم که بار دیگر به این زودی‌ها بتوانم ببینمش‌‌. احساس مطمئنی دارم که اگر بنا بر حفظ جان و تضمین آینده کودکان کار و صد البته کودکان کار خیابانی باشد، بسیار بیشتر و پرسرعت‌تر از هر طرح اصلاح اجتماعی هم می‌توان آنها را پیدا کرد و هم نسبت به ساماندهی‌شان اقدام کرد‌‌. اگرچنین نمی‌شود دقیقا به این معناست که طرح و برنامه‌ای در این راستا وجود ندارد‌‌. بالاخص که با افزایش فقر و مشکل بیکاری، هرروز بیشتر شاهد حضور کودکان در کسوت کار نه تنها در تقاطع‎های شهری، بلکه در قامت دستفروش و خرده‌فروش‌های شهری هستیم‌‌. کسانی که در ایام پیش از نوروز و همین روزهای اخیر گذرشان به بازار بزرگ تهران و خیابان‌ها و میادین پرتردد تهران افتاده به وضوح شاهد افزایش تعداد کودکان در لباس مشاغل اینچنینی هستند‌‌ اما ما فقط شاهد این افزایش و ثبت آنها هستیم‌‌.

 

هیچ طرحی از عوامل کنترلی و بازدارنده جز احیانا جمع‌آوری و یا دستگیری آنها نداریم‌‌. شاهد مثال وحشتناکی که دقیقا نشان از موجه بودن به‌کارگیری کودکان و تازه نوجوان‌شده‌های کار به عینه قابل ردیابی و مشاهده است، شرکت‌های خدماتی وابسته به امور شهری که پیمانکاران شهرداری‌ مناطق مختلف در آن هستند و بدون هیچ واهمه و تعهد به امور انسانی از به کارگیری این کودکان هیچ ابایی ندارند‌‌. درعوض با عدم تعلق حق بیمه و مزایا به این کودکان، سودهای نامشروع قابل توجهی می‌برند‌‌. یکی از کارکنان همین شرکت‌های خدماتی که در محوطه شهرداری‌های منطقه 15 و 12 تهران مشغول به کار است از رقمی نزدیک به 37 نوجوان و جوان 14 تا 26 ساله یاد می‌کند که بدون چنین مزایایی در مقام رفته‌گر و تمیزکننده معابر و کوچه‌ها مشغول به کار هستند و همه آنها نیز دستکم چندین ماه حقوق معوقه طلب دارند‌‌. نوجوانانی که رقم حقوق ثابت 600 هزار تومان برای یک ماه و شیفت کاری نزدیک به 12 ساعت را هرروز تجربه می‌کنند‌‌.

 

 

برای آنکه مطمئن شوم یک روز بامداد، کمی قبل از روشن شدن هوا در محله‌های خیابان‌های پیروزی، خراسان، افسریه، شهرک‌هایی نظیر مسعودیه، مشیریه و حتی محله سرآسیاب گشتم و به عینه دیدم هرآنچه را که باید تایید می‌شد‌. حتی چند نفر از رفته‌گران شیفت شب که از قضا نام شرکت‌های پیمانکاری که از آنها حقوق دریافت می‌کنند را نیز عنوان کردند‌‌. رفته‌گرانی که چهارده سال بیشتر نداشتند‌‌. خدا را شکر می‌کنم که دستکم اینها مانند یلدا و مرتضی به فنا رفته‌های کامل نیستند‌‌.

 

یلداها و امثال مرتضی‌ها آنقدر زیاد شده‌اند که تبدیل به چهره دائمی شهری مانند تهران شده‌اند‌‌. به هیچ عنوان نیز امیدی به ساماندهی آنها نیست‌‌. تنها می‌توان خواهش کرد که در مورد آنها قدری فکر کنیم‌‌. شرایط وحشتناک آنها را که چطور آینده‌شان نیز به تباهی رفته است را درک کنیم و درنهایت در این وضعیت دردناک که هیچکس و هیچ ارگان و مسوولی به فکر آنها نیست از روی عجز از خداوند بخواهیم که خودش پشت و پناه همه آنها باشد‌.