ملاقاتی که مسیر زندگی را تغییر داد
آشنایی پسر نوجوان با یک افسر پلیس باعث شد تا او از یک خانواده متلاشی وارد یک زندگی جدید شود.
به گزارش کودک پرس ، یک اتفاق ساده باعث شد تا مسیر زندگی نوجوان 16 سالهای تغییر کند. آنتونی که در یک خانواده پرجمعیت و متلاشی زندگی میکرد وقتی با افسر پلیس آشنا شد گمشده زندگیاش را در حرفها و محبتهای این پلیس پیدا کرد و بعد از مدتی عضو تازهای از خانواده این مرد قانون شد. او با کمک براندون شفرت افسر پلیس شهر فونیکس زندگی تازهای را آغاز کرد و از پرتگاه سقوط نجات پیدا کرده و با موفقیت در تحصیل شخصیت مهمی شد.
این اتفاق به سه سال قبل بازمیگردد. وقتی افسر پلیس براندون شفرت و همکارش در پاترولی مشکی رنگ در حومه شهر فونیکس مشغول گشتزنی شبانه بودند متوجه پسر نوجوانی شدند که با عجله در خیابانی شلوغ میدوید. آنها به آن پسر مشکوک شدند. برای همین، تصمیم گرفتند دنبال او بروند تا حقیقت را بفهمند. این تعقیب به تحولی بزرگ در زندگی این پسر نوجوان منجر شد.
آن پسر که در آن زمان 16 سال بیشتر نداشت، آنتونی شولتز بود. او به این دو نیروی پلیس گفت که مرتکب هیچ خطا یا کار اشتباهی نشده است. او گفت دلیل دویدنش این بود که میخواست هر چه زودتر به ایستگاه قطار برسد تا مسابقه کشتی را از دست ندهد. همین حرف باعث شد تا 15 دقیقه بعد گفتوگو بین این دو نیروی پلیس و نوجوان 16 ساله به علایق او منتهی شود؛ نوجوانی که عرق کرده بود و نفس نفس میزد.
دیداری که با گذشت زمان سبب شد تا زندگی افسر پلیس براندون شفرت و نوجوان 16 ساله، آنتونی شولتز برای همیشه تغییر کند.
شفرت از آنتونی پرسید بعد از پایان مدرسه میخواهی چه کار کنی و چه تصمیمی برای زندگیات داری؟ سؤالی که آنتونی جوابی برایش نداشت. او فقط بهت زده به این افسر پلیس نگاه کرد.
او با یادآوری آن روز به خبرنگار سیانان میگوید: «قبل از آن روز، یک نفر هم از من سؤال نکرده بود که وقتی بزرگ میشوم میخواهم چه شغلی داشته باشم و چه کار کنم. آن روز برای نخستین بار بود که با چنین سؤالی رو به رو میشدم. همان لحظه توجه او را نسبت به خودم احساس کردم.»
بعد از اتمام گفتوگو، افسران پلیس و آنتونی از هم خداحافظی کرده و هر کدام از یک سمت رفتند.
یک ماه و نیم بعد، تماسی با پلیس گرفته شد و از دعوایی در یک آپارتمان خبر داد. براندون شفرت و همکارانش به آن آپارتمان اعزام شدند تا ببینند ماجرا از چه قرار است. یکی از افراد جوان داخل آپارتمان مرد جوانی بود که قیافهاش برای براندون آشنا بود.
شفرت با یادآوری آن روز میگوید: «از خودم پرسیدم، چقدر قیافه این پسر آشناست. یعنی او را کجا دیدهام؟ اما آنتونی خودش گفت یادت نیست که چند وقت پیش توی خیابان سد راهم شدید و گفتید چرا با عجله میدوم؟» آنتونی در آپارتمانی تک خوابه با 7 نفر دیگر از اعضای خانوادهاش زندگی میکرد.
شفرت در ادامه به خبرنگار سیانان میگوید: «خانه به هم ریختهای بود. شیشههای نوشیدنیهای الکلی این طرف و آن طرف پخش بود. معلوم نبود آنها آنجا چطوری زندگی میکنند. به خودم قول دادم حتماً پیگیر وضعیت آنتونی باشم و ببینم چکار میکند. باید به او سر میزدم و میدیدم چه وضعیتی دارد.»
او تقریباً هر روز به آنتونی سر میزد و خیلی زود رابطه آنها صمیمانه شد. آنتونی چیزی را از براندون دریافت میکرد که قبلاً نداشت: توجه پدرانه.
آنتونی میگوید: «افسر براندون هر روز تا خانه ما رانندگی میکرد و ما هر روز یک ساعتی در اتومبیل او با هم حرف میزدیم. بهترین لحظات را کنار او تجربه میکردم. خیلی خوشحال بودم که کسی مراقبم است و نگران است اتفاق بدی برایم نیفتد. تا حالا چنین تجربهای نداشتم. برایم خاص و منحصر به فرد بود.»
در طول این گفتوگوها، براندون متوجه شد که آنتونی چقدر به راهنمایی، محبت و توجه نیاز دارد. «به نظرم او زندگی سخت و خشنی را پشت سر گذاشته بود. او هیچ تصوری از پدرش نداشت و تا جایی که میدانم هیچ مردی بهعنوان الگوی مناسب در زندگیاش حضور نداشته است. چنین فقدانی خیلی از پسران در چنین محیطهایی را به سوی کارهای خلافی چون فروش موادمخدر و معتاد شدن پیش میبرد. باید برای آنتونی کاری میکردم.»
آنتونی که سعی میکند جلوی اشکهایش را بگیرد، حرفهای براندون را تأیید میکند. «حقیقت این است که من هیچ رابطهای با پدرم نداشتم و او اصلاً در زندگی من حضور نداشت. من فقط یک بار او را دیده بودم. برایم مثل غریبهها بود و هیچ حسی بهش نداشتم.»
آنها از این خانه به آن خانه میرفتند. یک روز، مادرش از آنتونی میخواهد از آن خانه برود. «مادرم گفت از اینجا برو. دیگر بزرگ شدهای و من نمیتوانم مراقبت باشم. او میخواست با مرد دیگری ازدواج کند. یکی از سختترین لحظات زندگیام بود. اینکه مادرم به خاطر مردی دیگر پسرش را از خانه بیرون کرده بود. کاملاً شوکه شده بودم و نمیدانستم چکار کنم. خیلی غمگین بودم.»
وقتی افسر براندون شفرت از ماجرا با خبر میشود، قدم بزرگتری برمیدارد تا زندگی نوجوان بیخانمان و تنها را نجات بدهد. او این موضوع را با همسرش در میان میگذارد و آنها تصمیم میگیرند آنتونی را به فرزندی قبول کنند. این زوج صاحب دو فرزند بودند. آنها به آنتونی میگویند که هیچ تفاوتی بین او و دو فرزند دیگرشان وجود ندارد و آنها حالا صاحب سه فرزند هستند.
این اتفاق باعث میشود تا آنتونی تجربههای اول بسیاری با افسر براندون داشته باشد: چگونه غذا خوردن در یک رستوران شیک، رانندگی کردن، نخستین بار سوار هواپیما شدن و پیدا کردن نخستین شغل.
حالا آنتونی احساس میکند صاحب خانواده دومی شده است. البته این احساس متقابل است. خانواده افسر براندون نیز احساس میکند که فرد دیگری به خانوادهشان اضافه شده که باعث شده آنها کنار هم شادتر زندگی کنند. همه آنها عاشق آنتونی هستند و او را دوست دارند. براندون میگوید: «وقتی این پسر کنارمان نیست، احساس میکنیم چیزی در خانه کم است. اصلاً نمیتوانم زندگی بدون او را تصور کنم. اصلاً نمیخواهم به چنین چیزی فکر کنم.»
آنتونی از پسری که اهل درس خواندن نبود و سراغ مدرسه نمیرفت به پسری تبدیل شد که دبیرستان را بموقع تمام کرد. بعد از 30 سال، او نخستین فرد در خانوادهاش بود که توانسته سر وقت و در سن معمول همه بچهها از دبیرستان فارغالتحصیل شده و دیپلم بگیرد. او تصمیم گرفته که در تابستان به ارتش ملحق شود.
آنتونی با اعتماد به نفسی قابل توجه میگوید: «براندون مهارتهای گوناگونی را به من یاد داد. او آدمی است که باعث شد من بتوانم چند شغل اول زندگیام را به دست بیاورم و برای زندگی تجربه کسب کنم. او به من توانایی داد تا بتوانم به جلو نگاه کنم، به ارتش ملحق شوم و هر کاری که میتوانم برای رشد خودم و تأمین زندگیام انجام بدهم. او هر چیزی را که بهش احتیاج داشتم بهم یاد داد. چیزهایی که قبل از آمدن به خانه او روحم ازشان خبر نداشت. او باعث شد زندگی را از زاویه جدیدی ببینم.»
در جشن فارغالتحصیلی از دبیرستان، خانواده جدید او کنارش حضور داشتند تا به او تبریک بگویند. آمدن آنها باعث شد تا حس غرور و افتخار در وجود این پسر زنده شود. یکی از تجربههایی که تا آخر عمر یادش میماند.
آنتونی در پایان حرفهایش میگوید: «واقعاً فوقالعاده و شگفتانگیز است. اگر زندگیام در سال قبل از آمدن به اینجا (دوم دبیرستان) را با الان مقایسه کنید، با یک آنتونی کاملاً متفاوت رو به رو میشوید. حالا احساس میکنم آدم دیگری هستم. احساس میکنم در جنبههای مختلف زندگی رشد کرده و به بلوغ رسیدهام. حالا من پسری هستم که از دبیرستان فارغالتحصیل شده و به آیندهای بهتر برای زندگیاش میاندیشد.»
ارسال دیدگاه