پای صحبتهای پژوهشگر ادبیات عامه/تاثیر «متل ها» در زندگی کودک

 پای صحبت های نفیسه نفیسی، نویسنده و پژوهشگر ادبیات عامه نشستیم که از بن مایه های ادبیات فولکلور تا تاثیر ترانه – متل ها در زندگی کودکان برایمان صحبت های شیرینی داشت.

به گزارش کودک پرس ، مریم بهزادنژاد: هشت و نیم صبح او را در ایستگاه اتوبوس دیدم. با مانتوی سبزش میان مهی از غبار و آلودگی ایستاده بود؛ مثل درختی خمیده در هجوم طوفان. شبیه شهرزاد کتاب هزار و یک شب بود که پیر شده باشد. شهرزاد که تنها در قصه های خیالی نیست. مگر نه اینکه همه ما، شخصیت‌های داستان بزرگی به نام زندگی هستیم؟. هر انسانی با قصه مخصوص خودش به دنیا می‌آید؛ قصه‌ای که باید آن را تا انتها ادامه داده و ختم به خیر کند.

خانم نفیسی دختر دکتر ابوتراب نفیسی پزشک سرشناس قلب در اصفهان است. عمده فعالیت‌های او در زمینه ادبیات فولکلور و ادبیات کودکان و نوجوانان است و از وی چهار کتاب داستانی که همگی برداشتی آزاد از ادبیات فولکلور هستند، منتشر شده است. همچنین وی کتابی پژوهشی درباره کارکردهای تربیتی ادبیات فولکلور نوشته که در انتظار چاپ به سر می‌برد.

همراه خانم نفیسی سوار سرویس رنگین کمان سپید شدم. همراهی با او فرصت بیشتری برای شناخت و تکمیل مصاحبه به من می داد. رنگین کمان سپید، ‌ موسسه آموزشی سالمندان در اصفهان است که به همت او و دخترانش، نیلوفر و مرجان هرندی‌زاده تاسیس شده است؛ موسسه‌ای که به سالمندان کمک می‌کند تا با بحران‌های دوره سالمندی خود کنار بیایند و با تنهایی بزرگ خود مقابله کنند.

از او خواستم برای گفت‌وگو به کلاسی که در آن ادبیات تدریس می‌کند برویم. آنجا کلاس خودش بود و حتما احساس راحتی بیشتری می کرد. اسم کلاس «هدهد» بود. صندلی‌های سبزی داشت و کنار پنجره‌اش درخت عجیبی میان خاکهای باغچه ایستاده بود. درختی با تنه‌ای رنگارنگ؛ مثل لباسی از رنگین کمان. خانم نفیسی گفت که اسمش، درخت زندگی است. در واقع تکه‌ای چوب مرده بود. تکه چوبی خشکیده که زمانی هفت زن، با لباسی سفید دور تادورش نشسته و با هر رنگی که دلشان می خواست، قسمتی از پوشش درخت را بافته بودند. زن‌ها همان طور که می‌بافتند، برای دیگران لالایی می‌خواندند و قصه‌های عامیانه می‌گفتند.

گاهی کلمات به تنهایی برای بیان حقیقت کافی نیستند. آنها نمی‌توانند صدای شیرین و بیان زیبای او را هنگام گفتن قصه‌ها، ترانه و متل‌ها نشان دهند. با وجود این، مصاحبه به خاطر صحبت درباره کتاب‌های ایشان حائز اهمیت است؛ کتاب هایی که در مصاحبه‌های قبلی ایشان، اطلاعات چندانی از آنها ارائه نشده بود.

لالایی، ترانه و متل، بخش‌هایی از ادبیات شفاهی و عامیانه‌ منظوم ایران هستند که به سبب ارزش موسیقیایی و بازی کلامی و تکرار از بهترین گونه‌های ادبی برای نوزاد و کودک نوپا محسوب می‌شوند.

خانم نفیسی عده ای شما را میراث‌دار ادبیات عامیانه در اصفهان می‌دانند؟ دلیل این عنوان چیست؟

من یکی از موسسان انجمن دوستداران ادبیات کودک و نوجوان بودم که در سال۱۳۸۰ شروع به فعالیت کرد. همیشه به کودکان و نوجوانان و ادبیات آنها عشق می‌ورزیدم و معتقدم ادبیات فولکلور ما منبعی بسیار غنی برای آموزش غیرمستقیم مفاهیم انسانی به کودکان است. مفاهیمی مثل صلح، دوستی و همدردی با دیگران.

معذرت می خواهم که حرف شما را قطع می کنم. ممکن است برای من مثال بزنید؟ مثلا چطور کودک با مفهوم همدردی از طریق ادبیات فولکلور آشنا می‌شود؟

شما به ترانه – متل مورچه و کک فکر کنید: کک و مورچه با هم دوست بودند. روزی که با هم نان می پختند، کک توی تنور می افتد و می‌سوزد. مورچه خاک بر سرش می‌کند. کفتره می پرسد: مورچه خاک به سر، چرا خاک به سر؟

مورچه جواب می‌دهد: کک به تنور، مورچه خاک به سر

کبوتر شروع می کند به بال و پر ریختن. درختی که کبوتر روی آن نشسته بود، می‌پرسد چرا پرهایت می‌ریزد؟ کبوتر جواب می‌دهد: کک به تنور، مورچه خاک به سر، کفتر بال ریزون.

برگ‌های درخت هم شروع به ریختن می‌کند. آبی که از زیر درخت رد می شود، می‌گوید چرا برگ‌هایت می‌ریزند؟ درخت جواب می‌دهد: کک به تنور، مورچه خاک به سر، کفتر بال ریزون، درخت برگ ریزون.

بعد آب هم گل آلود می شود و می‌رود.

ببینید در این متل ترانه، عناصر طبیعت درد مورچه را می بینند و به شیوه خود با آن همدردی می کنند. به نظرم می آید که زیباترین همدردی را می توان در این شعر دید و توجه به احوال دیگران را می توان با این متل ترانه به شیوه غیرمستقیم به کودک آموزش داد.

ترانه متل قشنگی بود، اما فکر نمی کنید ادبیات فولکلور برای بچه‌های امروز قدیمی شده و دیگر نمی‌توان از آنها استفاده کرد؟

در کتاب‌هایم از ترانه متل‌ها و ادبیات عامیانه استفاده کرده‌ام ولی همه متناسب با نیاز کودک بازآفرینی شده است. مثلا برای کتاب «درخت من و شهر تابانا»، از یک ترانه فولکلور خیلی کوچک الهام گرفته‌ام که شاید قصه‌ای هم درونش نداشت. آن ترانه این است:

باد میاد، باد میاد اون طرف صدای داد میاد

از آسمون برف میاد ریزه ریزه ریزه برف میاد

اون طرف صدای حرف میاد

این ترانه را مادربزرگم می‌خواند و من از او یاد گرفتم. همیشه در ذهنم می گفتم که آن طرف کجاست که صدای حرف می‌آید و چه کسانی حرف می‌زنند؟ این ایده ای بود برای نوشتن داستان کتابم.

داستان کتاب از زبان دختری روایت می شود که عاشق درخت خانه مادربزرگ است. او در دنیای کودکی با درخت بازی می کند و حرف می زند. اما مادربزرگ که از برگ ریختن درخت و جاروکردن خسته شده، می خواهد درخت را ببرد. سرانجام با خواست دختر درخت نجات پیدا می کند. دختر درون سوراخی در تنه درخت می رود که مثل تونلی به آسمان راه دارد. او به آن طرف یعنی شهری به نام تابانا، شهری از جنس نور راه پیدا می کند. در آن طرف که به شکل شهر تابانا بازآفرینی شده، اسبی از جنس نور می‌بیند و از شاخه های درختی که از روشنایی ساخته شده بالا می رود. شهر تابانا با غروب آفتاب ناپدید می شود و هر روز صبح دوباره پدیدار می شود.

شخصیت این کتاب یکی از نوه‌هایم به نام تابان است که امروز او را دیدید. واقعیت این بود که در خانه، درخت انجیری داشتیم و تابان هر وقت به خانه ما می آمد روی درخت انجیر می رفت. به تبع او بقیه نوه‌هایم هم روی درخت سواری می‌کردند، به آسمان می‌رفتند و چیزی را جست و جو می‌کردند.

در کتاب «تو که ماه بلند آسمونی» چطور؟

تخیل دختربچه‌ای است که داشته روی تاب بازی می‌کرده است. یواش یواش اینقدر تاب می رود بالا، می رود بالا، می رود بالا تا به آسمان و ماه می رسد. بعد دختر می گوید: تو که ماه بلند آسمونی/ منم ستاره می شم دورت می‌گردم.

در این داستان، از ترانه‌متل تو که ماه بلند آسمونی استفاده کرده‌ام. با این ترانه متل، توجه کودک به این جلب می‌شود که به اطراف خود توجه کند. ستارگان، سبزه و ماه را ببیند و غیر مستقیم به ارتباط پدیده‌ها با هم پی ببرد.

ایده کتاب یوسف جون را از چه قصه عامیانه‌ای گرفتید؟

مادربزرگم همیشه می‌گفت: «این کوکوها را ببین نشسته‌اند لب بوم، می‌بینی همیشه دو تا هستند و هیچ وقت یکی نیستند؟ یکی از آنها دارد می گوید: کوکو کوکو. بعد دیگری می گوید: یوسف جون. یوسف جون. بیا تو. دو تا تو. یکی من.» خب دو تا و یکی چی هست؟ داستان از این قرار است که دو برادر بودند که وقتی پدرشان می میرد، یکی از آن ها تمام ارث پدر را بر می‌دارد و به آن یکی که اسمش یوسف بوده، چیزی نمی‌رسد. یوسف از کار برادرش ناراحت شده و می رود و ناپدید می شود. برادری که مال را خورده پشیمان شده و به دنبال یوسف می‌رود. همه عمر دنبال او می‌گردد و می گوید: «یوسف جون، یوسف جون. بیا تو. دوتا تو. دو تا من»

یوسف هیچ وقت پیدا نمی شود؟

این دیگر به تخیل خواننده بستگی دارد، ولی تخیل من در کتاب یوسف جون به این صورت بود که دو برادر سر عروسکی که مادرشان بافته دعوا می‌کنند. اسم یکی از برادرها یوسف است و اسم دیگری را … گذاشته ام و از خواننده خواسته‌ام هر اسمی دلش می‌خواهد در نقطه چین بنویسد. … عروسک را بر می دارد و یوسف ناراحت می‌شود و می‌رود. … به دنبال یوسف می‌رود. بعد تبدیل به پرنده‌ای می‌شود و به آسمان پر می‌کشد و در آخر برادر خود را پیدا می‌کند. این داستان به صورت غیر مستقیم به بچه‌ها یاد می دهد که خودخواه نباشند و آن چیزی که هست را با دوست و برادر خود تقسیم کنند. ادبیات فولکلور پر از مضامین مختلف برای کودکان است. من کتابی تدوین کرده‌ام که آیا بن مایه‌های اجتماعی هنوز کارایی لازم برای تربیت کودکان را دارند یا نه.

خانم نفیسی درباره این کتاب بیشتر توضح بدهید.

در انجمن دوستداران ادبیات کودک و نوجوان پژوهشی را شروع کردیم که مسئول گروه پژوهشی آن بودم. سوال اصلی پژوهش این بود که آیا بن مایه‌های اجتماعی هنوز هم درون مایه‌های فعال و کارساز برای تربیت کودکان را دارند یا خیر. مفاهیم غنی ادبیات فولکلور همیشه توجه من را به خود جلب می کرد. هم در انجمن دوست‌داران ادبیات کودک و نوجوان بر ادبیات فولکلور تاکید داشتم و هم در موسسه رنگین کمان سپید که معلم مادربزرگ‌ها بودم. به نظرم خوب بود که خانم‌های مرکز سالمندان هم ارتباط خود را با نوه‌هایشان از طریق ادبیات فولکلور برقرار کنند. مقداری از داستان‌های فولکور اصفهان را در این کتاب جمع آوری کرده‌ام، البته تمام کوششم را روی جمع آوری نگذاشتم چون می‌خواستم به جواب سوالی که عرض کردم برسم. نتیجه پرسشم مثبت بود؛ بن مایه‌های ادبیات فولکلور بسیار کاربردی بود و من از این بن مایه‌ها برای فرزندان و نوه‌هایم استفاده کردم و نتیجه خیلی خوبی گرفتم. مثلا با بعضی از آن ها بازی درست کردم که می‌شود در دورهمی بچه‌ها و بزرگ‌ترها اجرا کرد. به خصوص شب‌هایی مثل شب یلدا، زمان خوبی برای استفاده از این ترانه متل ها است. یا بعضی از آن ها را با فرزندان و نوه‌هایم به صورت نمایشنامه در آوردیم و اجرا کردیم. ببینید این کار چقدر به بچه اعتماد به نفس می دهد! این کتاب را در حدود ۱۵۶ صفحه تدوین کرده‌ام.

شیوه اجرای آنها را هم در کتابتان نوشته اید؟ اینکه در چه مناسبت‌هایی اجرا شود یا کدام داستان‌ها مناسب اجرا هستند؟

بله. اسم آورده ام که بعضی از آن ها توانسته‌ایم اجرا کنیم ولی نمایشنامه آن را در کتاب ننوشته‌ام. هرکس می‌تواند متناسب ذوقش، نمایش را اجرا کند.

چه زمانی این کتاب چاپ می‌شود؟

معلوم نیست. زمانی که قصه «مهمان‌های ناخوانده» در فهرست میراث ملی ثبت شد، در حسینه ارشاد جشنی گرفتند و از عده‌ای برای سخنرانی دعوت کردند. من هم رفتم و درباره ترانه متل‌ها صحبت کوتاهی داشتم. آنها از سخنرانی من خوششان آمد و یکی از افرادی که در میراث فرهنگی مسئولیت داشت، اصرار کرد که اگر نوشته‌ای درباره ترانه متل‌ها و ادبیات فولکلور دارم برای چاپ ارائه دهم. من کتاب را برای بررسی به آنها داده‌ام. اما نوشتن درباره این دست‌نوشته‌ها در مصاحبه چه فایده ای دارد؟ چون معلوم نیست چاپ کنند.

داستان های منتشرنشده دیگری هم دارید؟

بله. کتاب های منتشر شده از من شامل «درخت من و شهر تابانا»،« تو که ماه بلند آسمونی»، «اون شب که بارون اومد» و «قصه یوسف جون» است. سه جلد کتاب دیگر هم به همین روش، یعنی برداشت آزاد از قصه‌های فولکلور برای کودکان نوشته‌ام که هنوز منتشر نشده است. آن سه جلد، برداشتی از قصه های کک به تنور، عمو زنجیرباف و بلبل سرگشته است.

خانم نفیسی در مصاحبه‌ای گفته بودید که قصه‌ها را از مادربزرگ پدری و مستخدمتان یاد گرفته‌اید. قشنگ ترین قصه‌ای که برایتان تعریف می کردند چه بود؟

البته از مادربزرگ مادری‌ام هم قصه‌های زیادی مانند قصه یوسف جون یاد گرفتم. مادربزرگ مادرم بیشتر قصه های پیامبران را تعریف می‌کردند، چون سواد داشتند و می توانستند خودشان بخوانند. مادربزرگ پدرم و مستخدم ما اصالتا از پوده (روستایی نزدیک شهرضا) بودند و قصه‌هایشان مربوط به همان منطقه بود، مثلا قصه غوزه را می گفتند که آن هم یک ترانه متل است.

خب قصه غوزه دیگر چیست؟

همه قصه ها را که نمی شود الان بگویم. این همه قصه گفتم. ما باز یکدیگر را خواهیم دید و من این قصه را برایتان اجرا می‌کنم. از آشناییتان خوشحال شدم خانم.

درست مثل شهرزاد، جایی که شنونده مشتاق شده بود، قصه گفتن را رها کرد. به آسمان نگاه کردم. آفتاب ظهر با تندی چشمانم را زد. شاید زیادی حرف زده بودیم. چون شهرزاد همیشه با طلوع خورشید دست از قصه گفتن می کشید. بلند شدم و وسایلم را جمع کردم.