لحظههای گردش و خرید ۳۰۰ کودک آسیبدیده در یک مرکز خرید
ستاره رگال شلوارها را تند تند میگردد تا یک شلوار جین ۵۰ هزارتومانی پیدا کند اما تمام شلوارها از ۱۲۰ هزارتومان به بالاست. یکبار همه را میگردد و دوباره از اول شروع میكند كه ناگهان سایه خانم جوان متصدی فروش را بالای سرش حس میکند.
به گزارش کودک پرس ، دست از زیر و رو کردن شلوارها برمی دارد و با صدای بلند می پرسد:« یه شلوار 50 هزارتومانی برای یک دختربچه هشتساله ندارید؟» خانم جوان رگال شلوارهای جین 35 هزارتومانی را به ستاره نشان می دهد و او اولین شلوار جین آبی رنگش که تقریبا اندازهاش است، انتخاب می کند و میگوید: «همین رو برمی دارم». خانم فروشنده پیشنهاد می کند که شلوار را بپوشد و ستاره کمر شلوار را روی کمر باریکش می گذارد و موهای مشکی و بلندش را از روی صورت کنار می زند تا خودش را توی آینه ببیند. می گوید: «همین خوبه»، بعد شلوارجین را داخل سبد توری پارچه ای آبی رنگ فروشگاه که بقیه لباسهایش در آن است، می گذارد و به اولین پله ای که میرسد روی آن می نشیند.
یکییکی لباس ها را از داخل سبد بیرون میآورد و شروع می کند به شمارش قیمت هایشان. پیراهن توری صورتی 115 هزار تومان، کفش عروسکی سفید 125 هزارتومان، جوراب زرد گل گلی دو هزارتومان، بلوز آستین کوتاه قرمز رنگ 50 هزارتومان، شلوار جین آبی 50 هزارتومان. این ها را جمع می زند و برای اینکه مطمئن شود از فروشنده می پرسد خریدها به 350 هزارتومان رسیده یا نه؟ خریدهای ستاره 365 هزارتومان است و 15هزارتومان بیشتر از پولش. با اضطراب سبد آبی رنگ را برمی دارد و میرود. امروز بچه های هشت تا 16 سال تحت پوشش خیریه «طلوع بی نشان ها» را آورده اند تا از یک مرکز خرید بزرگ در منطقه یافت آباد خریدهای عیدشان را انجام بدهند.
هر کدام از بچه ها می تواند 350 هزارتومان خرید کنند. بچه هایی که بعضی از آنها را در خیابان های تهران در حال فروش آدامس یا جوراب دیده ایم. عده ای دیگر نیز با وجود سن کم به دلایل مختلف درگیر اعتیاد شده اند و بعد از سالها تصمیم به ترک گرفته اند. بعضیهایشان مجبور شدند از خانواده شان جدا شوند تا دوباره سراغ اعتیاد نروند و بعضی های دیگر خانوادهای نداشته اند تا به آن پناه ببرند. بچه های کوچکی که به اینجا آمده اند نیز خانواده های معتاد یا آسیب دیده دارند یا اینکه تازه مواد را ترک کرده اند و نمیتوانند برای بچههایشان خرید عید انجام دهند. جمعیت 300 نفری بچه ها به گروه های پنج نفره تقسیم شده اند، هر کدام از آنها با یکی از مربیان خیریه که آنها را یاورصدا میکنند، خریدهایشان را انجام می دهند. علی مقابل غرفه فروش شلوارها ایستاده و به دنبال شلوار جین سیاه رنگ می گردد. یکی یکی شلوارها را تماشا می کند و سریع شلوار موردنظرش را انتخاب می کند و به اتاق پرو می رود تا بپوشد. «علی چندماه است که اعتیادش به شیشه را ترک کرده و پاک شده است. هیچ وقت مدرسه نرفته و به دنبال پیدا کردن کار است». این ها را یاوری می گوید که در کنارش ایستاده تا برای خرید لباس کمکش کند.
علی برمی گردد و از شلواری که انتخاب کرده راضی است. قیمت شلوار 95هزارتومان است اما به بلوز جین آبی رنگی که علی انتخاب کرده، نمیآید. احمد رفیقش می خندد و می گوید:« علی شلوارت سیاهه، پیرهنت آبی؟ به هم نمی خوره»؛ علی با دست موهای دور سرش را که تراشیده لمس می کند و خودش را در آینه می بیند و می گوید:« شلوار مشکی به همه رنگ بلوزی میاد. با همه چی میشه پوشید، فقط زود کثیف میشه».
احمد که انگار از جواب رفیقش قانع شده ،می گردد تا برای خودش شلواری انتخاب کند. به فروشنده جوانی که حالا با او صمیمی هم شده و اسمش حسین است، میگوید:« حسین آقا امسال چه رنگی مده؟» حسین آقا هم موهای دور سرش را تراشیده و رو به احمد می گوید:« خوشم میاد تو هم عین خودم خوش تیپی، الان برات یه شلوار جین بنفش میارم بزنی به تن حال بیای»؛ احمد خوشحال و خندان در انتظار شلوار منتظر می ماند. علی خریدهایش را می شمارد و 350 هزارتومانش تکمیل شده اما دلش پیش بلوز سفیدرنگی گیر کرده که تازه دیده است. سهراب کنار ویترین کتانی ها ایستاده و بی صدا غرق تماشاست.
کتانیهایی که قیمتشان از 200 هزارتومان به بالاست؛ رو به یاور می کند و می گوید:« من فقط کتونی میخوام. من میخواهم همه 350 هزارتومنم را یک کتانی گران بخرم. یاور می گوید:« یعنی فقط می خوای کفش بخری؟ دیگه هیچ چیز دیگه ای نمی تونی بخری ها» اما سهراب حرفهای یاور را نمیشنود و اصرار دارد کتانی های سورمه ای رنگ نایک را بخرد. همین که پاهای سهراب داخل کفش ها می رود و بندهایش بسته می شود ،یک دل نه صد دل عاشق کتانی ها می شود و دیگر آنها را از پایش بیرون نمی آورد. چشم های سهراب با هر قدمی که راه می رود ،میدرخشد. پاهایش را محکم روی زمین می کوبد و ادای فریاد زدن را درمی آورد. یاور که هیچ، تمام مشتری ها و بچه ها وقتی خوشحالی او را می بینند، برای انتخابش سکوت می کنند.
ساقهای کوچک کم خون میان تورهای سفید
مرضیه، مهدیه و مریم سه تایی گوشه فروشگاه نشستهاند و سبدهای آبی رنگ خریدشان را در دست گرفته اند. هر سه تا کفش های صورتی رنگی خریده اند که یک پاپیون گوشه سمت راستش است. مریم پنج ساله موهای کوتاهش را با گل سر قرمز رنگ بزرگ بسته و مهدیه هشتساله، بلوز مدل پلنگی با شلوار جین آبی رنگ و رو رفته پوشیده. مهدیه می گوید:« من مامان این ها هستم و ما هر سه تامون کفشهای مثل هم خریدیم» . این را می گوید و آب دهانش را از خوشحالی قورت می دهد و چشم هایش میخندد. کمی آن طرف تر، زهره کنار یاور نشسته تا بند کفش های سفیدرنگش را ببندد. پیراهن توری سفید اولین انتخاب زهره میان تمام رنگ ها و مدل ها بوده و از وقتی در اتاق پرو آن را پوشیده، دیگر حاضر نشده آن را با لباس های خودش عوض کند. بلوز ، شلوار و کفش های کهنه و پاره را در کیسه خریدش گذاشته و با خودش این طرف آن طرف می برد. با خوشحالی و اضطراب از پوشیدن لباس های نو، مردم را تماشا می کند و آرام آرام از کنار دوستانش عبور می کند. صورت و دستهای تیره رنگش میان سفیدی تورها بیرون زده و همه نگاهها را به سمتش می کشاند. غیر از زهره، بچه های دیگری هم هستند که بعد از خریدن لباس نو حاضر نشده اند لباسهای کهنه شان را به تن کنند.
بچه ها اسباب بازی بخریم؟
قسمت اسباب بازی فروشی شلوغ است. بچه ها همه چشمشان به خریدن اسباب بازی است اما قراربوده لباسهای ضروری شان را بخرند. این را یاور به بچه ها میگوید اما چشم ها به سمت لگوها و آدم آهنی ها و هلی کوپترهای کنترلی است. یاسین از روی تلق شیشه ای هواپیماهای اسباب بازی دکمه ها را محکم فشار می دهد و صدای هلیکوپتر از خودش بیرون می آورد. یاسین هم تمام حواسش به اسلحه اسباب بازی است که در طبقه بالای فروشگاه گذاشته اند. بچه ها یکی یکی قیمت ها را از صاحب غرفه می پرسند اما هیچ کدامشان اسباب بازی ها را در کیسه خرید نمی اندازند. اسباب بازی هایی که کمترینشان 120هزارتومان قیمت دارد اما یاسیمن پایش را در یک کفش کرده که بیسیم اسباب بازی می خواهد و در نهایت هم آن را می خرد.
به عشق دوست دخترم مواد را ترک کردم
قرار است بعد از خرید بچه ها به فودکورت طبقه بالای مرکز خرید بروند و ناهار بخورند. یکی یکی فیش های غذایشان را می گیرند و با پله برقی به طبقه بالا میروند. جلوی پله برقی غلغله ای است. یکی می رود و دوباره برمی گردد. بچه ها با کیسه های خرید در دست پلهبرقیها را مدام بالا و پایین می روند و می خندند. گاهی هم میانشان درگیری اتفاق می افتد و یکی به گریه می افتد که با وساطتت یاور حل می شود. یوسف 14 ساله، یک بلوز خاکستری با ستاره طلایی میانش به تن کرده و شلوار کتان سیاه رنگ به پا دارد. موهایش را مدل جدید کوتاه کرده و گوشه در ورودی نشسته است. او می گوید:« من همه لباسهايم را از پلاسکو می خریدم. پلاسکو که ترکید موندم بی لباس و دربه در».
یوسف 6 ماه و 13 روز است که اعتیادش به شیشه را ترک کرده و خوشحال است. از 12 سالگی هرویین و بعد شیشه میکشیده تا جایی که خانواده اش او را طرد کردند و دیگر نتوانست به خانه برگردد. او محکم و پرانرژی می گوید:«دیگر نمی خواهم هیچ وقت معتاد شوم. الان هم به عشق دوست دخترم می توانم هر روز را طاقت بیاورم. وقتی هر روز او را می بینم انگار دیگر هیچ احتیاجی به مواد ندارم. به عشق او می خواهم درس بخوانم. اسمش ثمر و سنش اندازه خودم است. امروز اصرار کرد تا با من بیاید، قبول نکردم». هیچ کدام از خانواده یوسف مواد مصرف نمی کنند و به قول خودش فقط من سرم باد داشت. او از روزهای ترکش میگوید:«دیدم زندگیام درست نیست، نگاه؟» استخوان های ترقوه اش را نشان می دهد و ادامه می دهد:« من وقتی برای ترک آمدم پوست و استخوان بودم. شلوارم را می بینی چقدر تنگه؟ اون موقع برام گشاد بود». یوسف آرزو دارد بازیگر شود. یک فیلم هم بازی کرده که نقش یک پسر عاشق را در آن داشته. او می گوید:«فیلم هيندی دیدی؟» منظورش فیلم هندی است. ادامه می دهد:« نقش پسری را بازی می کردم که دختری را از یک قمارخانه نجات داد. قمارخانه ای که همه می خواستند او را اذیت کنند. من قهرمان بودم. مثل همین الان که قهرمان زندگی خودم هستم». این را که میگوید، ابروهایش بالا می رود و چشم هایش گرد میشود. خوشحال و خندان فیش ناهارش را نشان میدهد و می پرسد:« روی این چی نوشته؟» اسم غذا را که می شنود، مثل قرقی از جا می پرد و می رود.
دلم می خواهد باز هم فیلم بازی کنم
مسلم هم 14 سالش است. در کیسه لباس هایش پر از لباس های رنگی دخترانه است که برای خواهر کوچکترش خریده. او هم بعد از سال ها اعتیاد تازه ترک کرده كه میگوید: «عید قربون اومدم سرای امید. آقامهرداد، من را از خاوران آورد اینجا. مادر و پدرم در مامازند زندگی میکنند،همهشان اعتیاد دارند. 6 ساله بودم که بابام من را به مواد معتاد کرد. چهار تا برادریم و دو خواهر که در بهزیستی زندگی میکنند. پدرم بارها ترک کرد و دوباره شروع به مصرف کرد. الان 11 ماه است که خانه نرفتم و عید هم نمیخواهم بروم؛ چون دوباره بابام دستم را میگیرد و می برد تا مواد بزنم. دلم می خواهد تا آخر عمرم در سرای امید باشم. دلم می خواهد مدرسه بروم اما شناسنامه ندارم». مسلم در یک فیلم بازی کرده که آن را بهتازگی در سینما نمایش داده اند. نقشش همین بوده که روبه روی بازیگر اصلی نشسته و برایش اسپند دود کرده است. ناگهان چشمش به ماشین پژو 206 سیاه رنگی که روی سکوی نزدیک به سقف مرکز خرید گذاشته اند، می افتد و از یاور می پرسد:« این ماشین واقعیه؟» یاور میگوید:« آره. این خریدهای امروزت را که جمع کنند، به تو فیش خرید می دهند قرعه کشی می کنند، اگر برنده شدی ماشی مال تو است». چشم های سرگردان علیرضا میان فروشگاه میچرخد و دوباره روی ماشین متوقف میشود و می گوید:« به همین راحتی؟» یاور لبخند میزند و نمیداند چه جوابی بدهد.
انتهای یک روز شاد
بچه ها یکی یکی در سالن فودکورت فیش هایشان را تحویل می دهند و سفارش غذا می دهند. انتخابشان میان پیتزا و همبرگر است که اغلب پیتزا را انتخاب می کنند. مهلا 10 سالش است و میان آن همه شلوغی و صف غذا،رو به مردی که پشت دخل مشغول گرفتن فیش هاست، میگوید:« دسر قبل از غذا هم می تونیم سفارش بدیم؟ من بدون دسر غذا از گلوم پایین نمیره» .متصدی مرد می خندد و می گوید:« نوشابه میتونی سفارش بدی» ، مهلا می خندد و شروع می کند به دویدن به آن سر سالن فودکورت. سیاوش و یاسین 7 سالشان است و با بیسیم های اسباب بازی شان پلیس بازی می کنند. قرار است بعد از خرید و ناهار بچه ها را برای جشن ببرند. حالا شاید امروز برای همیشه در خاطر بچه ها بماند که میان همه این روزهای سخت و تلخ روزی از راه رسید که شادی را میانشان تقسیم کردند.
منبع: سلامت نیوز
ارسال دیدگاه