قلب کودکان مهاجر هم برای ایران می‌ تپد

به گزارش کودک پرس ، در عرصه ادبیات کودک و نوجوان از «آسترید لیندگرن» به‌عنوان گران‌ ترین جایزه ادبی جهان یاد می‌شود. امسال یک مروج کتابخوانی و البته معلمی افغانستانی از سوی شورای کتاب کودک به‌عنوان نامزد ایرانی این رویداد بین‌المللی معرفی شده است. نادر موسوی سال‌هاست ساکن ایران شده است؛ از اواخر سال ۶۲ همزمان با موج نخست مهاجرت اتباع افغانستانی به کشورمان و به اجبار شدت گرفتن جنگ و درگیری‌ها در سرزمین آبا و اجدادی‌اش. حالا زمان زیادی از آن زمستان سختی که به همراه خانواده‌اش ترک دیار کرده می‌گذرد. آن پسر ۹ ساله روستایی سال‌هاست در قامت نویسنده و معلمی سرشناس، نه تنها بر تنگنا‌های تحصیلی پیش‌روی مهاجران غلبه کرده بلکه توانسته با راه‌اندازی چندین شعبه مدارس خودگردان خاص کودکان مهاجر افغانستانی و ساکن مناطق محروم برای دسترسی آنان به امکانات فرهنگی و آموزشی گام‌های جدی بردارد. افزون بر این، از او به‌عنوان فعال رسانه‌ای و نخستین ناشر تخصصی شعر و ادبیات افغانستان (انتشارات آمو) در کشورمان هم یاد می‌کنند؛ نویسنده و ناشری که طی حدود ربع قرن فعالیت فرهنگی و آموزشی مستمر، توانسته همچون سفیری فرهنگی میان ایران و افغانستان به ایفای نقش بپردازد. به بهانه معرفی نادر موسوی به‌عنوان نامزد ایرانی دریافت جایزه IREAD (من می‌خوانم) ۲۰۲۴ «آسترید لیندگرن»، گپ‌ و گفتی با او داشتیم که می‌ خوانیم.

شما طی چند دهه‌ ای که برای آموزش بچه‌ های مهاجر فعالیت می‌کنید، توجه ویژه‌ ای هم به فعالیت‌ های فرهنگی نشان داده‌اید. این دغدغه و علاقه‌مندی از کجا آمده؟

این علاقه‌مندی همزمان با تأسیس مدرسه‌ای در دهه هفتاد، برای بچه‌های مهاجر افغانستانی و آشنایی‌ام با نیاز‌های آنان شکل گرفت.
مدرسه آفتاب؟
نه. نخستین مدرسه «فرهنگ» بود. «خانه کودکان آفتاب» چندین سال بعد، زمستان ۱۳۹۴ تأسیس شد. اوایل فقط برای بچه‌های مدرسه خودمان برنامه ریزی می‌کردیم؛ وگرنه مدرسه‌های خودگردان دیگری هم برای بچه‌های مهاجر بودند. آن زمان حتی اگر می‌خواستیم هم، پذیرش چندانی برای همراهی با ما نداشتند. اما وقتی خانه کودکان آفتاب را که در ابتدا، «خانه فرهنگ و هنر کودکان افغانستان» بود، دایر کردیم برای شکل‌گیری این همراهی و همکاری‌هایمان هم برنامه‌ریزی کردیم. پاسخ سؤال‌تان به ضرورت‌هایی بازمی‌گردد که در مواجهه با بچه‌ها با آن‌ها روبه‌رو شدیم. در مدرسه بحث آموزشی برای ما در اولویت بود، اما وقتی مدرسه را دایر کردیم تازه خودمان را در برابر انبوهی از دیگر نیاز‌های بچه‌ها دیدیم. همین باعث شد که فقط به تحصیلات صرف آنان نپردازیم. خود بچه‌ها این علاقه‌مندی را در من و دیگر دوستانم ایجاد کردند. شعر و داستان می‌نوشتند و درباره‌شان نظرخواهی می‌کردند. حتی پیگیر بودند که کجا می‌توانند آن‌ها را منتشر کنند! همین شد که تصمیم به انتشار پیک نوروزی جداگانه‌ای برای دانش‌آموزان مهاجر گرفتیم. البته اگر راستش را بخواهید دلیل مهم‌اش این بود که به ما پیک‌نوروزی ندادند! هر جا رفتیم گفتند ما برای بچه‌های خودمان هم به اندازه کافی نداریم چه برسد به دانش‌آموزان مهاجر! بی‌تجربه بودیم، اما نمی‌شد کاری نکنیم. به یکی از مناطق آموزش و پرورش که اگر اشتباه نکنم، منطقه ۱۹ بود، رفتیم. پیک‌های نوروزی سال‌های گذشته همه پایه‌ها را به شکل جلد شده نگه داشته بودند. دست خالی‌مان نگذاشتند و پیک‌های نوروزی حدود ۱۵ سال را به من دادند.

چرا همان‌ها را تکثیر نکردید؟

پیک‌های نوروزی ایرانی را که دیدم متوجه شدم در آن ردپایی از فرهنگ و زادگاه بچه‌های مهاجر نیست. در بازنویسی پیک‌ها براساس نیاز کودکان و نوجوانان مهاجر حتی به مسائلی مثل پرچم افغانستان هم توجه نشان دادم. کار پرزحمتی بود، اما نتیجه‌اش خوب از آب درآمد، هم کودکان ایرانی و هم کودکان افغانستانی در آن دیده شده بودند؛ کتاب تعلیمات اجتماعی دوران ابتدایی را یادتان هست؟ بعدتر کتابی با کارکرد مشابه آن را هم نوشتم.
به نوعی در خلال این پیک نوروزی و کتاب، بچه‌های مهاجر را هم با ایران به‌عنوان محل زندگی‌شان و هم با افغانستان به‌عنوان موطن آبا و اجدادی‌شان آشنا کردید؟
بله و مشابه خانواده آقای هاشمی را درباره یک خانواده مهاجر ساکن ایران که دوباره به افغانستان بازمی‌گردند به تصویر کشیده بودم.

این کتاب را چه سالی نوشتید؟

فکر می‌کنم سال ۱۳۸۳ بود.

کار انتشارات خودتان بود؟

آن زمان به شکل یک کتاب رسمی منتشر نشد. خبری از فیپا و این حرف‌ها نبود. آن را با شعر «دوستی زیباست/ دوستی شعرِ روشن فرداست» شروع کرده بودم که یک بیت آن روی دیوار مدرسه‌مان هم آمده. در نهایت هم کودکان فارغ از ملیت‌شان تشویق به دوستی شده بودند تا شاهد شکل‌گیری پیوند میان بچه‌های مهاجر و ایرانی باشیم. هدفم این بود که کودکان مهاجر خود را جزئی از جامعه ایرانی بدانند و شرایط جدید خود را قبول کنند. به بچه‌ها می‌گفتم اگر زمانی به افغانستان بازگشتید برای آبادانی‌اش بکوشید، اما حالا که اینجا زندگی می‌کنید؛ ایران هم وطن شماست.
شما مهندسی کشاورزی خوانده‌اید، اما سال‌هاست فعالیت‌های آموزشی و فرهنگی دارید؛ رشته تحصیلی و زندگی حرفه‌ای‌تان خیلی متفاوت هستند!
البته برای کارشناسی ارشد سراغ علوم اجتماعی رفتم که از فعالیت‌های امروزم دور نیست. خیلی قبل‌تر از آن که دانشگاه بروم، از همان سال‌های مدرسه، آرزوی معلم شدن داشتم. دلم می‌خواست مدرسه‌ای داشته باشم و به بچه‌ها درس بدهم. خودم دانش‌آموز مدرسه‌ای نمونه‌دولتی در بندرعباس بودم. با آن که فاصله خانه تا دبیرستان زیاد و خستگی راه هم قابل توجه، اما آن‌قدر خاطرات خوبی از آن دوران دارم که فرقی نمی‌کرد چه رشته‌ای بخوانم. از همان اول می‌دانستم قرار است چه کاره شوم.

چرا بندرعباس! مگر کودکی‌تان در گلشهر مشهد سپری نشده؟

حدود ۹ سالگی‌ام بود که به ایران مهاجرت کردیم؛ همزمان با موج نخست مهاجرت افغانستانی‌ها. از همان ابتدا تا پایان دیپلم من، بندرعباس بودیم. بعد سمت مشهد رفتیم و ساکن محله گلشهر شدیم. بعدتر هم که مهندسی کشاورزی دانشگاه تهران قبول شدم و به تهران آمدم. اغلب همکلاسی‌های من در دوران دبیرستان بچه‌های بااستعداد مناطق محروم بودند. مدیر مدرسه‌مان بچه‌های باهوش روستا‌های دورافتاده را جمع کرده و محیط خوبی برای تشویق‌مان به درس خواندن مهیا کرده بود.
از بچه‌های مهاجر؟
نه. همه‌شان بچه‌های ایرانی بودند. غیر از من و برادرم، فقط ۲ دانش‌آموز مهاجر دیگر به مدرسه می‌آمدند.

سخت‌گیری خاصی درباره ثبت‌نام بچه‌های مهاجر نبود؟

سخت‌گیری‌های آن موقع کمتر بود. شاید هم شرایط بندرعباس فرق داشته. من با قبولی در آزمون ورودی مدرسه به آنجا رفتم. مدیر خوبی داشتیم. هنوز تصمیم‌گیری‌ها صفر و یکی نشده بود! کامپیوتر به شکل حالا در زندگی‌مان رسوخ نکرده بود و خب من هم هرگز بی‌خیال آرزوی سال‌های مدرسه‌ام نشدم.
حالا چرا مهندسی کشاورزی؟ بهتر نبود از اول سراغ تربیت معلم یا رشته‌های مرتبط با فرهنگ می‌رفتید؟

بگذارید یک اعترافی کنم. راستش از همان دوران مدرسه به شوخی می‌گفتم که من حتی اگر جاروکشی هم قبول بشوم باید در دانشگاه تهران باشد. ترجیح خودم رشته عمران بود که نشد. علاقه‌ای به کشاورزی نداشتم و با سختی زیادی دوران کارشناسی‌ام تمام شد. اما به هر حال به بخشی از خواسته ام رسیده بودم. وقتی برای کارشناسی‌ارشد، جامعه‌شناسی قبول شدم تا حدی سرگشتگی روحم برطرف شد و آرامش پیدا کردم. پایان‌نامه‌ام را هم با محوریت کارکرد‌های جامعه‌شناسی مدارس خودگردان به سرانجام رساندم.

شما درست زمانی اولین مدرسه بچه‌های مهاجر را دایر کردید که همزمان با موج دوم ورود مهاجران افغانستان به ایران و همراه با افزایش سخت‌گیری‌ها بوده! برداشتن چنین قدم بزرگی در آن شرایط دشوار نبود؟

احساس نیاز برای راه‌اندازی مدرسه‌ای که نگذارد بچه‌های مهاجر از تحصیل بازبمانند آنقدر زیاد بود که نمی‌شد کاری نکنم. از طرف دیگر درست است که تحصیلکرده ایران و از دانشگاهی مثل تهران بودم، اما در نهایت به من به‌عنوان یک مهاجر نگاه می‌کردند و موانعی زیادی برای ورود به دنیای کار داشتم. مهاجران در هیچ اداره‌ای حق استخدام نداشتند. خودم هم پولی نداشتم که شرکتی راه بیندازم و…، اما مهم‌ترین مسأله همان بحث ضرورت بود. وقتی از دوست و فامیل درباره تحصیل بچه‌های آنان می‌پرسیدم به مدرسه‌های خودگردان اشاره می‌کردند. خب تا پایان دوران مدرسه‌ام بین بچه‌های ایرانی طی شده بود و من حتی نمی‌دانستم که مدرسه افغانستانی چیست! فهمیدم یک خانم افغانستانی به چند بچه در خانه‌اش درس می‌دهد. البته این را هم بگویم که موج مدارس خودگردان با ما راه نیفتاد. قبل‌تر هم مدارس خودگردان بچه‌های مهاجر در ایران دایر شده بود.

اما فعالیت‌های مدرسه شما نظام‌مند‌تر بوده!
بله. تلاش کردیم گستره عملکرد و حتی کارکردی بیشتر از مدرسه‌های خانگی چند نفره داشته باشیم. برای فعالیت تکنیکی‌تر برنامه‌ریزی کردیم. آن موقع هنوز شورای تربیت معلم راه نینداخته بودیم. معلمان مدرسه‌مان در آن ابتدا تجربه آموزشی نداشتند و همین ما را متوجه نیاز‌های دیگر بچه‌ها و مدرسه کرد.

برای بهبود شیوه‌های آموزشی و فرهنگی مدرسه‌تان تلاشی در جهت ارتباط گرفتن با تشکل‌های مردم‌نهاد مثل شورای کتاب کودک، با آن موفقیتی که مؤسسان آن نظیر زنده‌یاد توران میرهادی کسب کرده بودند هم داشتید؟

هنوز تجربه‌ای در این رابطه نداشتیم که بزرگان اینچنینی را بشناسیم. از طرفی مجوز قانونی هم نداشتیم و از مواجهه با مراکز دولتی و حتی تشکل‌ها می‌ترسیدیم. اما حالا که نام زنده‌یاد میرهادی به میان آمد بگذارید به خاطره‌ای اشاره کنم. سال دوم راه‌اندازی مدرسه بود که مجله‌ای به اسم طراوت را برای بچه‌ها منتشر کردیم. فکر کنم مهر سال ۱۳۸۰ بود. سه- چهار شماره مجله که در آمد شورای کتاب کودک از انتشار مجله‌مان با خبر شد. یک روز خانم میرهادی به مدرسه‌مان زنگ زد. گوشی را برداشتم. خودش را معرفی کرد و برای حضور در جلسه‌ای در شورا از ما دعوت کرد. رفتم و چند وقت بعد هم زنده‌یاد میرهادی به همراه چند استاد دیگر آمدند و از مدرسه‌مان بازدید کردند. آنقدر از کمبود امکانات و شرایط دشواری که داشتیم ناراحت شدند که پیشنهاد کمک دادند. به لطف آن مشورت‌ها کیفیت مجله‌مان خیلی بهتر شد. اما با سایر تشکل‌ها و سازمان‌ها، به دلیلی که گفتم ارتباطی نداشتیم. تعداد تشکل‌ها هم به اندازه حالا زیاد نبود. چند تا بیشتر نبودند، حتی تشکل مرتبط با کودکان کار هم چند سال بعد راه‌اندازی شد. هر چند ماهیت کاری‌مان متفاوت بود. تمرکز آن‌ها بیشتر بر کودکان کار و خیابان بود و آموزش‌های پاره‌وقت داشتند و با این‌ها هم ارتباطی نداشتیم، بخصوص که اگر بحث به وزارت کشور می‌کشید با مشکل جدی روبه‌رو می‌شدیم و ترجیح‌مان به ادامه چراغ خاموش راه بود.

حالا وضعیت چطور شده؟ چه از نظر همراهی وزارتخانه‌هایی مثل آموزش‌وپرورش و چه وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.

خوشبختانه از سال ۱۳۹۴، با همراهی یک دوست ایرانی موفق به کسب مجوز مدرسه‌مان به عنوان مدرسه اتباع و تحت نظر وزارت آموزش و پرورش شدیم. اتفاق بزرگی بود. دیگر نگران پلمب شدن مدرسه‌مان نبودم. از آن مهم‌تر، کارنامه‌های بچه‌ها در پایان سال تأیید می‌شدند. البته خیلی پیش‌تر از این، در همان حول‌وحوش سال ۸۰، شاید هم ۸۱ سفارت افغانستان بخشی را به نمایندگی آموزش و پرورش اختصاص داد. آن همراهی هم نقش مهمی در سامان بخشیدن به فعالیت مدرسه‌های خودگردان داشت. آقای حمیدی، دوستی که در سفارت افغانستان سبب این همراهی شد خودش از دانش‌آموختگان ایران بود و بسیاری از مشکلات را لمس کرده بود. با همت و تلاش او جلسات مختلفی برای آشنایی مراکز آموزشی و فرهنگی بچه‌های مهاجر تشکیل می‌شد. افرادی همچون من این مدارس را با چنگ و دندان نگه داشته بودیم، اغلب این‌ها حتی در شرایط مطلوب برپا نشده بودند. شاید باورتان نشود، اما این مدارس حتی محل ثابت یا استانداردی نداشتند، بعضی در مساجد، بعضی در زیرزمین‌خانه‌ها و حتی در مکان‌هایی مثل گاوداری‌ها دایر می‌شدند. این قدم سنگ بزرگی را از مقابل‌مان برداشت؛ یک نگرانی همیشگی را خط زد.

شما طی این سال‌ها، فعالیت‌هایی جدی در زمینه‌های فرهنگی، از جمله کمک به کتابخوان شدن بچه‌های مهاجر داشته‌اید. در این رابطه چقدر سراغ تجربه‌های مشابه افرادی همچون عبدالحکیم بهار که اقدامات ترویجی او نیز متمرکز بر کودکان و نوجوانان و خانواده‌های کم‌برخوردار است، رفته‌اید؟

کار‌های مردمی این‌چنینی آنقدر با مشکلات ریز و درشت روبه‌رو هستند که فرصتی برای برقراری تعامل باقی نمی‌گذارند؛ هرچند که اواسط دهه هشتاد به لطف برپایی نمایشگاه مطبوعات با او آشنا شدم. نشریه‌ای برای کودکان بلوچ منتشر می‌کرد که همین دلیل حضورش در نمایشگاه‌های مطبوعات بود و البته بهانه‌ای برای دیدار‌های من با این دوست قدیمی که سال‌هاست برای کتابخوان شدن کودکان تلاش می‌کند. ما هم چند نشریه برای بچه‌های مهاجر راه‌اندازی کردیم، با انتشار پیک نوروزی این کار را شروع کردیم و با راه‌اندازی مجله طراوت آن را ادامه دادیم. بعدتر کتاب‌های تاریخ و جغرافیای افغانستان را هم برای آشنایی بچه‌های مهاجر با سرزمین آبا و اجدادی‌شان تألیف و منتشر کردیم. هرازگاهی هم دست به برگزاری مسابقه‌هایی با عنوان افغانستان‌شناسی برای دانش‌آموزان زدیم، اما اینکه فرصت تبادل تجربه با عزیزانی همچون عبدالحکیم بهار و دیگر تشکل‌های مردم‌نهاد داشته باشیم، نه. راستش وقتش را پیدا نمی‌کردیم.

ایران و افغانستان ریشه‌های تاریخی و فرهنگی مشترکی دارند؛ بویژه که بخش قابل توجهی از کشور‌های منطقه در گذشته جزئی از فرهنگ بزرگ ایران بوده‌اند؛ وجود این نقطه اشتراک چقدر کارتان را طی این سال‌ها راحت‌تر کرده است؟

خیلی زیاد. منتهی نیاز به تلاش دارد. وضعیتی را که درباره‌اش سؤال کردید، می‌توان به سطح غبارگرفته‌ای تشبیه کرد که لازم است بادی بر آن بوزد تا جوهره اصلی‌اش آشکار شود. درباره ملت‌های ایران و افغانستان هم این‌گونه است؛ برخی اتفاقات، همچون گرد و غبار این نقاط مشترک را پوشانده بود. خوشبختانه بحث هم‌زبانی کارمان را خیلی راحت کرد. شاید جالب باشد بدانید یکسری از مدارس افغانستان، همان کتاب‌هایی را که در مدارس ایران آموزش داده می‌شود تدریس می‌کنند. من و دیگر دوستانم برای بهره گرفتن از همین مسأله تلاش زیادی کردیم. به خاطر همین ایده، سال ۹۶ «آمو»، نشر تخصصی شعر و داستان افغانستان را راه‌اندازی کردم و از آن زمان حضوری فعال در خلال برپایی دوره‌های مختلف نمایشگاه کتاب تهران داریم. حدود ۱۳۷ عنوان کتاب داستانی و شعر هم منتشر کرده‌ایم؛ آثاری که متعلق به شاعران و نویسندگان افغانستانی است که برخی از آن‌ها مهاجر هستند. تجربه آموزشی‌ام باعث شد قدم به عرصه نشر هم بگذارم. بخشی از دغدغه‌ام از همان سال‌های دانشگاه این بود که با ادبیات می‌توان ریشه‌های مشترک بچه‌های ایرانی و افغانستانی را یادآوری کرد. بازخورد‌های خوبی هم از انتشار نشریه و راه‌اندازی مؤسسه انتشاراتی گرفتم و دوستان بسیاری هم پیدا کرده‌ام.

جامعه هدف کتاب‌های مؤسسه نشرتان مهاجران هستند؟

تصور اغلب دوستان این است که خریداران و مراجعه‌کنندگان به غرفه ما را فقط افغانستانی‌ها تشکیل می‌دهند، اما واقعیت چیز دیگری است. شاید فقط ۱۰ درصد افغانستانی باشند و ۹۰ درصد مابقی کتاب‌دوستان ایرانی‌اند. انتشارات «آمو» فقط برای مهاجران یا ساکنان افغانستان نیست. با این قبیل کار‌ها می‌توان ملت‌ها را بیش از پیش به یکدیگر نزدیک کرد. از ادبیات می‌توان به عنوان تلنگری برای یادآوری این استفاده کرد که ریشه‌های مشترکی داریم. به لطف انتشار این آثار، مخاطبان ایرانی زیادی افغانستان را شناختند، حتی با درد و رنج آنان آشنا شدند. به گمانم برای اغلب نویسندگان افغانستانی می‌توان ویژگی خاصی را برشمرد؛ این‌ها درباره چیزی می‌نویسند که آن را از عمق جان لمس کرده‌اند؛ درست مثل فرهاد حسن‌زاده، نویسنده و دوست خوب ایرانی‌ام. او هم اگر درباره جنگ در آثارش نوشته به این خاطر است که آن را زیسته و همین سبب استقبال مخاطبان شده است.

اگر اهالی کتاب در جغرافیای زبان فارسی که کشور‌های زیادی را هم شامل نمی‌شود از همراهی مسئولان کشوری و فرهنگی‌شان برخوردار شوند چه ثمراتی را برای زبان و ادبیات فارسی شاهد خواهیم بود؟

مهم‌ترین فایده‌اش را می‌توان برقراری پل فرهنگی میان کشور‌هایی دانست که در این جغرافیا قرار می‌گیرند. آن هم در شرایطی که بخش عمده‌ای از سیاست خارجی اغلب کشور‌های جهان مبتنی بر تلاش برای تحقق دیپلماسی فرهنگی، براساس اهداف مورد نظرشان در عرصه بین‌المللی است. با این همه عمده این تلاش‌ها به شکل فردی است. اهالی کتاب در دایره کشور‌هایی که اشاره شد اغلب دست‌پر هستند، اما راهی برای توزیع گسترده‌تر آن‌ها ندارند. کتاب‌هایی که در حیطه زبان فارسی منتشر می‌شود برای آنکه در اختیار مخاطبان بیشتری در جغرافیای زبان فارسی قرار بگیرد نیاز به همراهی دولت‌های کشور‌های مختلف دارد. راهکار‌های مختلفی هم می‌توان در این رابطه به کار بست؛ نمونه‌اش تجربه خود من به عنوان ناشر افغانستانی در نمایشگاه کتاب تهران است.‌ای کاش بشود کاری کرد که امثال من با در نظر گرفتن تخفیف‌هایی در نمایشگاه‌هایی که در کشور‌هایی همچون ایران، تاجیکستان و. برگزار می‌شوند، شرکت کنند. البته این فقط انتظاری نیست که از مسئولان ایرانی داشته باشم، این اقدامی است که همه کشور‌هایی که اشتراکات فرهنگی و زبانی دارند می‌توانند به کار گیرند. با این حال معتقدم اهالی فرهنگ برای پیشبرد کار‌های خود نباید منتظر اقدامات دولت‌ها باشند، البته نقش این حمایت‌ها آنقدر مهم است که نمی‌توان منکرشان شد. همراهی مسئولان حتی اگر به فراهم‌سازی بستر اقدامات فرهنگی هم کمک کنند اثرگذاری زیادی خواهد داشت. برگزاری سمینار‌ها و همایش‌های ادبی پیرامون شخصیت‌های ادبی و فرهنگی مشترک کشور‌های منطقه و همچنین برپایی جوایزی که بخش از آن‌ها متوجه نزدیک کردن اهالی ادبیات باشد هم راهکار‌های خوب دیگری هستند که هزینه و دردسر چندانی ندارد.

آقای موسوی از آنجایی که مؤسسه انتشاراتی شما با تأکید بر آثار تألیفی افغانستان فعالیت دارد از وضعیت این روز‌های ادبیات در زادگاه‌تان بگویید. تأثیر شرایط سیاسی تا چه اندازه بر حال و هوای شعر و داستان افغانستان مشهود است؟

متأسفانه سنگینی شرایط سیاسی حاکم بر افغانستان تأثیر زیادی بر خلق آثار ادبی گذاشته که هم از نظر کمی و هم کیفی قابل تأمل است، تا همین چند سال قبل که اوضاع آرام‌تر شده بود، شاهد روند رو به بهبودی در عرصه کتاب بودیم. محافل ادبی و نشست‌های جدی نقد و بررسی در کابل و مزارشریف در زمینه‌های شعر و داستان شکل گرفته بود که همین تعامل بیشتر میان اهالی فرهنگ و ادبیات را در پی داشت. حدود چهل پنجاه ناشر فعال مشغول کار شده بودند که بسیاری از آن‌ها در نمایشگاه کتاب تهران هم شرکت می‌کردند. وضعیت صنعت چاپ کتاب هم بهتر شده بود و جالب اینکه بسیاری از این افراد، تجربه زندگی‌شان در ایران را در نقاط مختلف افغانستان به کار بسته بودند.

جریان‌های ادبی حاکم بر شعر و داستان‌ نویسی افغانستان تا چه اندازه به آنچه در ایران می‌گذرد، شباهت دارد؟

فضای شعر و ادبیات داستانی حاکم بر افغانستان تحت تأثیر ادبیات کهن و همچنین ادبیات فارسی امروز ایران است. جالب اینکه اغلب شاعران و نویسندگان مطرح امروز افغانستان از جمله محمدحسین محمدی، شریف سعیدی و بیشتر آن‌هایی که اثر ماندگاری نوشته‌اند، تجربه زیسته‌ای در ایران داشته و کتاب‌های زیادی را خوانده‌اند؛ بعد هم تجربه خود را با شرایط خاص زندگی در افغانستان درهم آمیخته و در نتیجه‌اش کتاب‌هایی خواندنی خلق کرده‌اند.

برگردیم به مدرسه آفتاب، در حال حاضربرای فعالیت‌های آموزشی و فرهنگی با چند مدرسه خودگردان همکاری دارید؟

از سال ۱۳۹۴ که بچه‌های مهاجر امکان ثبت‌نام در مدارس دولتی را پیدا کرده‌اند جمعیت مدارس خودگردان کمتر شد، برخی هم به مرور تعطیل شدند. از سال ۱۴۰۰ که دولت افغانستان سقوط کرد بسیاری از این جمع‌ها به کار خود خاتمه دادند. هرچند ما رابطه‌مان را با مدارسی که همچنان برقرار بودند ادامه دادیم و تجربه‌مان را به اشتراک گذاشتیم. شعبه اصلی مدرسه‌ای که خودمان برپا کرده‌ایم در خیابان زمزم تهران است، آنجا چهار ساختمان کنار هم قرار دارد که حدود ۸۷۰ دانش‌آموز دختر و پسر را در دو شیفت تحت پوشش آموزشی- فرهنگی قرار می‌دهد. حدود ۳۲۰ دانش‌آموز هم در مدرسه شعبه باقرشهر مشغول هستند.

در فعالیت‌های فرهنگی فقط به روی بحث کتاب تمرکز دارید؟

تا جایی که امکانات اجازه بدهد کارگاه‌هایی همچون داستان‌نویسی را به شکل جدی برگزار می‌کنیم. اتفاقاً از همان ماه‌های ابتدایی آغاز فعالیت‌های فرهنگی‌مان با استقبال زیاد بچه‌ها روبه‌رو شدیم. به مرور و با کسب تجربه برای برقراری ارتباط با تشکل‌های فرهنگی و ادبی تلاش کرده و در این راه دوستان زیادی هم پیدا کردیم. خیلی از بچه‌ها به کمک این دوره‌های آموزشی و البته همراهی دوستان نویسنده کم کم راه خود را پیدا کردند. با مدیریت کانون پرورش فکری کودکان شعبی که نزدیک به مدارسمان بود هم تعامل برقرار کردیم تا دانش‌آموزان ما را هم تحت پوشش قرار بدهند؛ آن هم بچه‌هایی که مدرک قانونی برای ثبت‌نام نداشتند.

مواجهه خانواده بچه‌ها برای حضور فرزندان‌شان در فعالیت‌های فرهنگی چطور است؟

اغلب بچه‌هایی که در گذشته به ما مراجعه می‌کردند و برخی هم درزمان حاضر، اجازه ثبت‌نام در مدارس عادی را نداشتند. گاهی هم بحث اولویت ثبت‌نام بچه‌های ایرانی و جا ماندن این‌ها بود. این بچه‌ها به ناچار و با اکراه نزد ما می‌آمدند. تقصیری نداشتند، ظاهر مدرسه‌مان هم خیلی ساده بود. اما وقتی بحث فارغ‌التحصیلی پیش می‌آمد به سختی دل می‌کندند. مادر و پدر‌ها هم خیلی پیگیر بودند. هم دانش‌آموزان و حتی والدین آنان برای حضور در کلاس‌های جنبی مدرسه، مثل همین کارگاه‌های ادبی که اشاره شد نیز پذیرا بودند. با گذشت زمان استقبال والدین بهتر هم شده، دیگر می‌دانند که تغییر شرایط زندگی فرزندانشان در گروی آموزش و پذیرفتن شرایط دنیای مدرن است.
عمده فعالیت‌های فرهنگی شما طی گذر سال‌ها، متمرکز بر کودکان مهاجر بوده، با این حال جالب است که به عنوان نامزد ایرانی جایزه آسترید لیندگرن از طرف شورای کتاب کودک معرفی شده‌اید!
خب این کودکان مهاجر به هر حال بخشی از ساکنان امروز ایران را تشکیل می‌دهند، حالا بماند که همه ما در گذشته جزء سرزمین واحدی بوده‌ایم. هم‌اکنون چیزی حدود ۶۰۰ هزار دانش‌آموز مهاجر در مدارس دولتی ایران درس می‌خوانند. جمعیت زیادی که فرصت مغتنمی برای جمهوری اسلامی ایران هستند. دانش‌آموزان مهاجری که با صرف هزینه اندکی جزئی از آینده این آب و خاک می‌شوند. این‌ها حتی اگر به افغانستان بازگردند تبدیل به سفرای فرهنگی ایران می‌شوند، آن هم با کم‌ترین هزینه ممکن! اگر هم بمانند که در کنار وفاداری به زادگاه آبا و اجدادی خود، قلب‌شان برای ایران هم می‌تپد. نمی‌دانم، شاید دوستان شورای کتاب کودک اهمیت تلاشی را که من و دیگر دوستانم برای استفاده از فرهنگ و ادبیات برای نزدیک شدن هرچه بیشتر بچه‌های ایرانی و افغانستانی داشته‌ایم در نظر داشته‌اند.

بــــرش

نادر موسوی سال‌هاست ساکن ایران شده است؛ از اواخر سال ۶۲ همزمان با موج نخست مهاجرت اتباع افغانستانی به کشورمان و به اجبار شدت گرفتن جنگ و درگیری‌ها در سرزمین آبا و اجدادی‌اش. حالا زمان زیادی از آن زمستان سختی که به همراه خانواده‌اش ترک دیار کرده می‌گذرد. آن پسر ۹ ساله روستایی سال‌هاست در قامت نویسنده و معلمی سرشناس، نه تنها بر تنگنا‌های تحصیلی پیش‌روی مهاجران غلبه کرده بلکه توانسته با راه‌اندازی چندین شعبه مدارس خودگردان خاص کودکان مهاجر افغانستانی و ساکن مناطق محروم برای دسترسی آنان به امکانات فرهنگی و آموزشی گام‌های جدی بردارد.