دهه نودی‌های اربعینی

دهه نودی های اربعینی با هزاران عشق راهی کربلا می شوند، جاماندگان این مسیر هم با عشق، نام کودک خادم را می پذیرند و به زوار خدمت می کنند. عشقی که کوچک و بزرگ نمی شناسد.

به گزارش کودک پرس ، شکیبا کولیوند: تمام فکر و ذکرش حرم بود، از چند سال پیش که حرم امام رضا (ع) رفته بود، خیلی نمی‌گذشت اما…

سن و سالش زیاد نبود و سه سال پیش برایش عمری بود، سه سال پیش حتی سه سالش هم نبود و همین باعث می‌شد که همواره عشق رفتن به مشهد در دلش باشد، از حرم، حرم امام رضا (ع) می‌شناخت تا اینکه در تلویزیون و دیگر جاها با حرم سیدالشهدا (ع) آشنا شد و تمام فکر و ذکرش عجین شد با رنگ و بوی محرمی…

نقاشی‌هایش محرمی شد، لباس سیاه محرم و سربند محرم را طلب کرد و عاشق توزیع نذری و خدمت به زوار شد.

دلش حرم می‌خواست اما خدمت در موکب ها هم بخشی از این خواسته را پوشش می‌داد.

اسمش رادوین بود، یک روز با چشم‌های بارانی گفت. از امروز که محرم است، اسمم حسین است. باید مرا یا به کربلا ببرید یا به موکب.

موکب ها را به خوبی می‌شناخت و می‌دانست که زوار حسینی سری به موکب ها می‌زنند، بوی عود و صدای طبل و سنج در موکب ها دلش را جلا می‌داد و همواره عاشق این فضا بود.

برای شب کلی برنامه ریزی کرده بود، لباسش را آماده کرده بود، دیگر وسایلش را جمع کرد و عزم رفتن و خدمت رسانی به موکب داشت؛ تمام طول مسیر گاه بلند و گاه زیر لب خواند:

من بلدم گریه کنم، اگه منو می‌خری

نیومدم بازی کنم، من اومدم نوکری

تو بگو چیکار کنم، حرمت می بری؟

من بلدم گریه کنم…

بغض مادر و پدر در مسیر رسیدن به موکب قاسم ابن الحسن (ع) شکست.

اسمم در محرم «حسین» می‌شود / از خادمی با دستان کوچک تا آرزوی کربلا

به موکب که رسیدند، رادوین دیروز و حسین امروز از ذوق نمی‌دانست چه کنم؛ مداوم می‌گفت باید کاری انجام دهم، لیوان بدهم یا نون؟ برم آشپزخونه غذا هم بزنم؟ شما بگین چیکار کنم.

دوان دوان به سمت موکب رفت تا ادای دین کند.

یک ساعتی گذشته بود، دلش راضی شد که توانسته در چیدمان سفره و خدمت به زوار قدمی بردارد، به پیش مادر آمد.

چشمانش برق می‌زد و حضورش گره خورد به حضور مادرشهیدی از جنس نور و همسر شهیدی از جنس صبر.

مادر بزرگوار و نورانی شهیدان وثوقی، آن شب دلش هوای کربلا کرده بود و آمده بود تا ساعتی را در موکب بماند، به زوار التماس دعایی بگوید و به خادمین خداقوتی. رادوین را که بوسید، گفت: «ان شاالله سرباز امام زمان (عج) باشی، حسینِ کوچک.»

همسر شهید بزرگوار سلگی نیز دست رادوین را گرفت و بوسه‌ای بر پیشانی وی زد و آرزوهای بزرگی برایش کرد.

شما نمی آیی؟

در موکب دیگری از همدان، در جوار روستای امزاجرد؛ دوقلوهای تهرانی که همسن رادوین بودند، حضور داشتند.

عشقشان به دیدن حرم و زیارت امام حسین (ع) بسیار بود.

یکی از دوقلوها با ذوق گفت، می‌خواهیم بریم مشهد! حرم!

آن قدر آقا امام رضا (ع) در کشورمان خاطرخواه دارد و عجین شده با کودکانمان است، که تمامی حرم‌ها را گویی ختم به آن حرم می‌دانند.

با هم ریزه ریزه حرف می‌زدند، یک هو یادشان آمد که به سمت کربلا می‌روند.

با هم و بلند گفتند، کربلا می‌رویم.

خیلی خوشحالیم که به سمت امام می‌رویم…

سرشان را در گوشی تلفن همراه بردند، باز نگاهم کردند و گفتند، شما نمی آیی؟

عشق به سیدالشهدا (ع) و پیش روی در این مسیر، کوچک و بزرگ نمی‌شناسند.

دیدن بچه‌های دهه نودی اربعینی عازم کربلا با کوله پشتی‌های کوچک و بزرگشان، نظاره کودک خادمان دهه نودی و ذوق چشم‌هایشان از این خدمت رسانی به زوار ابعین، مرا یاد… د. انداخت…

اسپند دود کن حسینم و بس

چند شب پیش بود که راهی مریانج بودیم و با یک جمله کوتاه، با قلب‌هایمان بازی کرد: اسپند دود کن حسینم و بس!

خودش هم از این جمله‌اش، لذت برد و چشمانش درحالی که نمناک شد، برق زد.

اسپند تازه ای روی زغال‌ها ریخت و به عشق خدمت به زوار آن را باد می‌زد…

عشق و دل دادگی در موکب‌های حسینی موج می‌زند، آنجا که همه خوبی‌ها به هم گره می‌خورد، کوچک و بزرگ و زن و مرد نمی‌شناسند و تمام قدم به قدمش عشق است و عشق…