243701
۲۴ اسفند ۱۴۰۰

جهت گریه نکردن کودکم، به او مواد مخدر می دادند!

وقتی فهمیدم همسر معتادم و مادرشوهرم قصددارند فرزندم را معتاد کنند، شبانه از شهرستان فرار کردم و به مشهد آمدم و حدود سه هفته را به سختی در بهزیستی گذراندم چرا که فرزندم را به شیرخوارگاه برده بودند.

به گزارش کودک پرس ،زن ۲۸ ساله با بیان این که چگونگی آشنایی برای ازدواج ریشه اصلی بدبختی هایم بود و آینده فرزندم نیز در آستانه نابودی قرار داشت، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: پنج سال قبل در حالی که آخرین ترم تحصیلی را در دانشگاه می گذراندم با «بابک» آشنا شدم و ارتباط عاطفی بین ما نقش بست و به او دل باختم. اگرچه می دانستم این گونه آشنایی ها فرجامی ندارد اما باز هم خودم را توجیه می کردم که من می توانم در کنار او زندگی عاشقانه ای داشته باشم.

«بابک» اهل یکی از شهرستان های خراسان رضوی بود و شغلی هم نداشت. با آن که پدر و مادرم به شدت با این ازدواج مخالفت می کردند اما من که به قول معروف عاشق شده بودم به چیزی جز رسیدن به بابک نمی اندیشیدم. بالاخره با اصرارهای من سفره عقد برپا شد و من و بابک ازدواج کردیم اما وقتی برای آغاز زندگی مشترک به جغتای رفتیم تازه فهمیدم که همسرم نیز در کنار مادرش موادمخدر مصرف می کند ولی نمی‌توانستم چیزی به خانواده ام بگویم.

در همین شرایط پدرم برای آن که به دامادش کمکی بکند او را وارد معاملات زمین و مسکن کرد ولی طولی نکشید که آن ها با یکدیگر به اختلاف مالی خوردند و با شکایت بابک، پدرم به یک سال زندان محکوم شد. از آن روز به بعد همسرم ارتباط من با خانواده ام را قطع کرد و اجازه نداد به دیدار آن ها بروم. حتی زمانی که فرزندم در بیمارستان متولد شد، «بابک» اجازه حضور مادرم در بیمارستان را هم نداد. خلاصه روزهای سختی را می گذراندم ولی باز هم برای حفظ زندگی ام این گونه ناملایمات را تحمل می کردم اما وقتی دیدم مادر شوهرم با هر بار گریه فرزندم به او موادمخدر می دهد تا گریه نکند و آرام بگیرد دیگر نتوانستم این موضوع را تحمل کنم چرا که همسرم نیز با مادرش همراهی می کرد.

آن ها حتی گوشی تلفن مرا گرفته بودند تا با کسی تماس نگیرم. در این شرایط سعی کردم از همسرم شکایت کنم اما یکی از افرادی که در مسیر ثبت شکایت نقش داشت و با خانواده همسرم آشنا بود، بلافاصله ماجرای شکایت مرا به آن ها اطلاع داد به همین دلیل همسرم و مادرش مرا به خانه بردند و بسیار محدودم کردند تا دیگر نتوانم از خانه بیرون بروم ولی من در یک فرصت مناسب فرزندم را برداشتم و به خانه برادرم در مشهد آمدم سپس از طریق اورژانس اجتماعی به بهزیستی منتقل شدم اما آن جا نیز روزهای سختی را می گذراندم چرا که فرزندم را به شیرخوارگاه فرستاده بودند. بالاخره بعد از گذشت سه هفته از این ماجرا پدرم به مشهد آمد و با دستور دادگاه مرا تحویل گرفت. حالا هم به دایره مشاوره آمده ام تا شاید…

به اشتراک بگذارید :

ارسال نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نظر:
نام:
ایمیل:

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.