هرچند همنشینی جنگ و مرز، همچون بسیاری دیگر از مردمان این سرزمین چیزهای زیادی را در زندگی از او دریغ کرد اما نتوانست عشق به کتاب را در قلب نوجوان ۱۳ سالهای که حتی الفبای فارسی را هم بلد نبود بمیراند.
به گزارش کودک پرس ، انس و همنشینی همیشگی با کتاب دُر گرانبهایی است که شاید در زندگی به هر کس ندهند، مگر آنان که دست روزگار در حقشان جفا رواداشته و خواندن و نوشتن را از آنها دریغ کرده و کتاب را به رازی بزرگ برایشان تبدیل کند. چنان رازی که برای پرده برداشتن از آن هر سختی و مشکلی را به جان بخرند و پای درس استاد بنشینند و یاد بگیرند. و مهمتر اینکه کتاب و کتابخوانی را به پاره ای جدا نشدنی از جسم و جان خود بدل نمایند.
به بهانه ی روز جهانی کتاب و کتابخوانی هم صحبت شدم با یکی از یاران و دوستان همیشگی کتاب، او که هم دل در گرو فلسفه داشته و هم در شعر و ادبیات دستی بر آتش دارد. از کودکی و نوجوانیش می گوید؛ زمانی که همنشینی جنگ و مرزنشینی همچون بسیاری دیگر از مردمان این سرزمین در زندگیش چیزهای زیادی را از او دریغ کرد اما نتوانست عشق به کتاب را در قلبش بمیراند. می گوید: تا سیزده سالگی نتوانستم به مدرسه بروم. همیشه با حسرت بدان می اندیشیدم و بغض هایم را در گلو فرو می خوردم. وقتی کتابی را می دیدم انگار با یک بیگانه روبه رو می شدم. بیگانه ای که زبانش را نمی فهمیدم اما دیوانه وار عاشقش بودم. سیراب شدن از چشمه های جوشان این معشوق بیگانه چیزی فراتر از چشم و لب و دل می خواست. باید با او هم کلام می شدم. چاره ای نداشتم باید زبانش را یاد می گرفتم. تماشا کردن او بیشتر بر آتش درونم می دمید و آن را شعله ورتر می کرد و هرگز اشک های روان توان خاموشی نداشتند. خواندن یک کتاب برایم شده بود آرزویی دور و دراز. کتاب برای من بزرگ ترین راز بود. دنیایی رازآلود با شگفتی های بی شمار. هنوز هم چنین حسی دارم و از اینکه آدم هایی می بینم که کتاب نمی خوانند متعجبم.
کیهان عزیزی اینگونه ادامه می دهد: چون کار می کردم معمولاً پول داشتم. یعنی آنقدری داشتم که برای پیرمردهای محله تنباکو بگیرم تا در کلاس نهضت دور هم جمع شان کنم و کلاس به حد نصاب برای تشکیل برسد. سیگارشان را می کشیدند و می رفتند. من بودم و معلم نهضت و الفبای زبان فارسی. چند سالی با شور و شوق بدین منوال گذشت و این فاصله ی چند ساله را قدم به قدم پیمودم تا اینکه توانستم برای گذراندن دوره دبیرستان وارد مدارس شبانه شوم. دیگر نه کتاب برایم بیگانه بود و نه کتاب خواندن آرزو. اما فهمیدم که در دنیای کتاب منزل و مقصودی نیست؛ «ز گهواره تا گور دانش بجوی». از کتابخانه شهر چندین کتاب به امانت می گرفتم و آنها را در خانه به صف می کردم. به نوبت شروع می کردم به خواندن و همیشه برای خواندن کتاب های بعدی عجله داشتم. یادم هست که یکی از این کتابهایی که در آن دوان می خواندم «تاریخ بیهقی» بود. کتابی سخت و ثقیل برای دانش آموزی دبیرستانی. از اول تا آخر این کتاب را کلمه به کلمه، سطر به سطر و صفحه به صفحه خواندم اما دریغ از فهم یک جمله و حتی یک کلمه. بعدا که بزرگتر شدم و سراغ آن رفتم تنها سایه ای از آن سطر و خطوط که در ذهنم نقش بسته بود را به یاد می آوردم.
کیهان ، دفتری به من نشان می دهد. مشخصات کتاب هایی است که در دوران خدمت سربازی مطالعه کرده بود. فارغ از محتوای کتاب ها که اثراتشان در رفتار و گفتار و پندار او جاری و ساری است، تعداد صفحات نیز قابل اغماض نبود. در مجموع در دوران خدمت 20 هزار صفحه مطالعه کرده بود. او که عضو دو کتابخانه عمومی در تهران بود می گوید در زمان سربازی به واسطه موقعیت ایده آلی که برایش پیش آمده بود بیشتر از هر دورانی در زندگیش کتاب خوانده است.
او قبل از سربازی تنها به دلیل مشکلات شخصی نتواسته بود به دانشگاه برود بعد از خدمت هوای دانشگاه در سر پرورانده و در کنکور سراسری در رشته «فلسفه غرب» دانشگاه تبریز پذیرفته شد. او می گوید دانشگاه برای من به معنای کتاب بود و هنوز هم وقتی از آن یاد می کنم تنها کتاب و کتابخانه اش در ذهنم می نشیند. ذائقه ی فکریش که پیش تر جوانه زده بود، در دانشگاه در فلسفه و ادبیات شکل گرفت. هرچند بالا رفتن سن و پیش آمدن مسئله ازدواج و کار و آینده او را از ادامه تحصیل باز داشت اما هرگز دغدغه های زندگی نتوانست او را از معشوقه ی دانا و بی زبانش جدا کند. کتابهایی به چاپ رسانده است و کماکان در دنیای فلسفه، شعر و ادبیات سیر می کند؛ دنیایی که برای اهالی پاوه و اورامانات که جانشان با نوای روح بخش چشمه سارهای زلال و پاکی آسمان بی غل و غش، آمیخته است، نا آشنا نیست.
حال پس از آن داستان عاشقانه ی پر فراز و نشیب، جا دارد نگاهی به دور بر خود بیاندازیم. ببینیم چه تعداد از کسانی که می شناسیم با کتاب و کتابخوانی انیس و مونس اند. صمیمیتی بین آنها هست و هرازگاهی همنشین و هم صحبت می شوند. همنشینی و گاه شب نشینی با یار مهربان همچون شب نشینی با دوستان، همسایگان و قوم خویشان به ندرت به چشم می خورد. روی صحبتم با اهالی معدود روشنفکر و نویسنده و…نیست. مردم عادی را می گویم، همانهایی که این روزها بیشترشان مدرک یا مدارک متعدد دانشگاهی نیز در جیب داشته و صفت باسوادی را یدک می کشند.
از خود بپرسیم چرا؟ چرا جامعه ما کتاب خوان نیست؟ چرا نمی توانیم شب و روز دل از گوشی و تلویزیون بکنیم. چرا در دست یا جیب هر کس، از بزرگ و کوچک، زن و مرد و پیر و جوان یک گوشی هست؟ اما به ندرت و یا اصلاً کتابی در دست کسی نمی بینیم.و دردآورتر از همه اینکه چرا کتابخانه، و لو یک قفسه کتاب جزو جدایی ناپذیر دکوراسیون داخلی اکثر خانه های ماست، اما کتاب ها جز تکه ای از چیدمان منزل، که ذوق و سلیقه اهالی خانه را هرازگاهی برای میهمانان به نمایش بگذارند، نقش دیگری ندارند. در این مورد رنگ و قطر کتاب ها نقش حیاتی دارند. به قول یکی از اساتید دوران دانشگاهی، که برای خرید کتاب به کتاب فروشی رفته بود، فردی از فروشنده به اندازه هفتاد سانتیمتر کتاب قَطور آبی خواسته بود و به فروشنده گفته بود فرقی نمی کند موضوع کتاب چه باشد. و باز هم دردمندتر از آن و به قول یکی از دوستان که بسیار هم اهل کتاب و کتابخوانی است، افتخار یکی از معلم های همکارش این بوده که در طول بیست و چهار سال تدریس در مدرسه نه تنها کتاب بلکه حتی روزنامه هم نخوانده بود.
به راستی که فرهنگ و ادبیات این جامعه پر است از پند و اندرزها و نصحیت هایی که پیوسته در کتاب ها، در تلویزیون و در کلاس های درس شنیده می شوند و ما را به هم نشینی و هم صحبتی با کتاب فرا می خوانند اما چرا گوش شنوایی نیست و اهل کتاب اندک شمارند؟ در واقع بر اساس گزارش خبرگزاری کتاب ایران کتابهای منتشر شده در سال 96 به طور متوسط 300 صفحهای بودهاند و این یعنی در این سال به ازای هر ایرانی باسواد، 600 صفحه کتاب به انتشار رسیده است. اگر فرض کنیم تمام 144 میلیون و 192 هزار و 604 نسخه کتابی که در سال گذشته به انتشار رسیدهاند، خوانده شده باشند، یعنی هر ایرانی باسواد دستِ کم روزی 8.2 دقیقه کتاب خوانده است! به بیان دیگر، تمام کتابهایی که در طول یکسال از سوی ناشران ایرانی به بازار کتاب میآید، با سرانه نزدیک به 8.2 دقیقه در کشورمان، خوانده میشوند.
منبع: ایرنا
ارسال نظر