علم سلولهای بنیادی در کشور و اشخاصی که به این عمل مبادرت میورزند زندگی را به اشخاص نیازمند برمیگردانند.
به گزارش کودک پرس ، امید حلقه مشترکی است که زنجیره زندگی دو خانواده را تکمیل کرده است. دو خانواده شیرازی که یکی بهدنبال راه چاره برای بیماری عزیزش میگشت و خانواده دیگری که درگیر دردی بزرگ بود.
مرد 35 ساله شیرازی که از معدود اهداکنندگان سلولهای بنیادی خونساز در کشور است و پسر نوجوان شیرازی که در جدال میان مرگ و زندگی نیازمند دریافت سلولهای بنیادی بود در بیست و سوم رمضان سال 1397 دوباره متولد شد.
هر دو در سایه امید، این روزها زندگی را رنگینتر از قبل میبینند. بهدلیل قوانین بین المللی و محدودیتهای(Restrictions) موجود نام و فامیل اهداکننده و گیرنده سلولهای بنیادی خونساز منتشر نمیشود، اما ماجرای پیش رو واقعیت زندگی این دو فرد را روایت میکند.
«از 5 سال قبل که برای یکی از دوستانم مشکلی پیش آمده بود و به خون احتیاج داشت، ترغیب شدم و برای اهدای خون به مرکز انتقال خون شیراز میرفتم. در این مدت از اینکه میدانستم ممکن است یک روز با خون من فرد دیگری زندگی راحتتری داشته باشد حال خوبی داشتم تا اینکه مدتی قبل متوجه شدم اگر عضو بانک سلولهای بنیادی خونساز شوم، در صورتی که یک نفر در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ باشد و فاکتورهای خونی او با من همخوانی داشته باشد میتوانم با اهدای سلولهای بنیادی خونساز، او را به زندگی باز گردانم. با کمال میل عضویت در این بانک را پذیرفتم و وقتی موضوع را با خانواده و همسرم مطرح کردم آنها نیز از این تصمیم من استقبال کردند.»
اهداکننده سلولهای بنیادی که تمایلی به انتشار نامش ندارد، از تصمیمی که برای نجات جان نوجوان 17 ساله گرفت، اینطور گفت: 7 ماه بعد از عضویت در بانک سلولهای بنیادی خونساز از مرکز انتقال خون شیراز با من تماس گرفتند و مرا در جریان زندگی این نوجوان که او هم اهل شیراز است قرار دادند. ابتدا موافقتم را اعلام کردم، اما مدتی بعد بهدلیل آنکه اطلاعاتی در زمینه اهدای سلولهای بنیادی خونساز نداشتم و البته از آنجا که مدت زیادی از زندگی مشترک من و همسرم و تولد دخترمان نمیگذشت نسبت به این کار تعلل کردم، ولی مشاورهها و اطلاعاتی که از مسئولان انتقال خون(blood transition) شیراز گرفتم باعث شد تصمیم قطعی را بگیرم.
آزمایشات اولیه در شیراز انجام شد و پس از آنکه مطمئن شدم میتوانم به این نوجوان 17 ساله کمک کنم، دهم خرداد ماه با برادرم راهی تهران شدیم تا در پایتخت که امکانات بیشتری برای انتقال سلولهای بنیادی وجود دارد چند روزی را بستری باشم. خوشبختانه پس از 7 روز و با انجام آزمایشهای تکمیلی در روز هجدهم خرداد ماه زمان اهدای سلولهای بنیادی خونساز فرا رسید و در یک پروسه درمانی 8 ساعته سلولهای بنیادی از خون من جدا و ظرف مدتی کوتاه به بدن نوجوان 17 ساله تزریق شد.
مراحل دعوت به زندگی
مرد اهداکننده در مورد نحوه اهدای سلولهای بنیادی و تصورات اشتباهی که مردم در این خصوص دارند یادآور شد: ممکن است خیلیها فکر کنند این نوع از اهدا دردناک باشد یا اینکه از طریق عمل جراحی انجام شود. برای همین خوب است این جملهها را از زبان کسی بخوانند که این کار را انجام داده زیرا همانطور که مسئولان مرکز انتقال خون در تهران و شیراز میگفتند این نوع روند درمان زندگی بخش، درد خاصی ندارد بلکه درد اندکی درست شبیه به زمان اهدای خون احساس کردم و بعد از آنکه خون مورد نیاز از بدنم خارج و سلولهای بنیادی آن جدا شد، مجدد به بدنم بازگشت. تنها تفاوت این روش با اهدای خون در این بود که درست مثل زمانهایی که بعد از یک فاصله زمانی ورزش میکنیم و استخوان درد میگیریم دردی بههمان نسبت خفیف داشتم که هرچه میگذشت کمتر میشد و در نهایت یک هفته بعد از اهدا نیز از بین رفت.
خوشبختانه وضعیت مرد اهداکننده به قدری خوب بود که بعد ازظهر همان روز اهدا راهی شیراز شد. او در طول مسیر بازگشت حال خیلی خوب داشت. توانسته بود در پی یک تصمیم مهم و سرشار از انسانیت، این انگیزه را برای برادرش که در طول مدت حضورش در بیمارستان در تهران لحظهای از او چشم برنداشته بود به وجود بیاورد که او هم به اعضای بانک سلولهای بنیادی خونساز بپیوندد و از آن مهمتر نوجوانی را که با مرگ دست به گریبان بود به زندگی دعوت کند.
تلاقی امید و ناامیدی
بیست و هفتم رمضان سال 79 در شهر شیراز و در خانوادهای به دنیا آمد که خودشان را از خوشبختترینهای دنیا میدانستند. این ذهنیت همچنان ادامه داشت تا اینکه 12 ساله شده بود وسردردهای موذی به سراغش آمد. فاصله احساس دردهای کلافهکننده تا نظر نگرانکننده پزشک کمتر از یک ماه به طول انجامید، اما همین مدت زمان کوتاه کافی بود تا احساس خوشبختی خانواده شیرازی جای خودش را به زجرآورترین احساس ممکن بدهد.
مادر نوجوان 17 ساله که همین چند روز گذشته با اهدای سلولهای بنیادی خونساز به زندگی بازگشت از زجرآورترین احساس زندگیشان این طور گفت: درست در اوج خوشبختی دنیا روی سرم آوار شد. پسرم کلاس ششم بود، امتحانات خردادماه را میگذراند و بعد از 12 سال خدا به ما دختری هدیه داده بود که باعث میشد احساس کنم روی ابرها راه میروم، اما این احساس تنها دو ماه دوام داشت چون یکدفعه سر درد عجیبی به سراغ پسرم آمد و با هیچ راهی آرام نمیشد تا اینکه او را به بیمارستان رساندیم و پزشک به من و پدرش گفت بسرعت آزمایش و سونوگرافیهای تخصصی را برایش انجام دهیم. نزدیک به یک هفته از آن ماجرا گذشت که در اوج امیدواری نزد پزشک رفتیم تا در جریان نتیجه آزمایشها قرار بگیریم اما جملههایی که پزشک به زبان آورد دنیا را جلوی چشم من و همسرم سیاه کرد. وضعیت پسرمان خیلی خراب بود، در عرض دو هفته تا یک ماه بیماری او به اوج خودش رسید تا جایی که پزشک گفت سلولهای سرطانی 70 درصد مغز و استخوانش را درگیر کرده است، اما با این حال من و همسرم و حتی خانواده ما حاضر نبودیم برای لحظهای ناامید شویم.
درست است که پسرم حال و روز خیلی بدی داشت اما مدام تلاش میکردیم او متوجه واقعیت بیماریاش نشود و در عوض به او امید میدادم که یک عفونت وارد بدنش شده که بسرعت از بدنش خارج میشود و دوباره موها و مژههای بلندش درمیآیند و به روزهای خوشمان باز میگردیم به همین خاطر بارها روزنه که نه بلکه پنجره امید رو به سویمان باز شد اما گاهی همان پنجره به کورسویی بدل شد و از چهاردهم خرداد ماه سال 1392 تا به همین چند روز پیش، مشکلات مالی، تحریمهای دارویی، قرنطینه و هزاران هزار مشکل برای خانواده ما اتفاق افتاد ولی همواره سعی میکردیم با امیدواری از کنارشان بگذریم.
کمکم پسر نوجوان متوجه واقعیت بیماریاش شد، اما خوشبختانه او هم از بیماری سختش یاد گرفته بود که مغلوب ناامیدی نشود برای همین با جدیت درس میخواند و او هم مثل مادر و پدرش مطمئن بود که از پس این بیماری سخت، به روزهای روشن خواهد رسید.
مادر این نوجوان 17 ساله ادامه داد: همه این شرایط ادامه پیدا کرد تا اینکه در سال سوم، بیماریاش بهطرز عجیبی عود کرد و از سوی پزشک متوجه شدیم دیگر حتی شیمیدرمانی و پرتو درمانیها هم فایدهای ندارد و تنها راه درمانی که میتوانیم به آن امیدوار باشیم پیوند سلولهای بنیادی خونساز است.
به همین دلیل از بهمن ماه سال 1394 در تکاپو بودیم و دهها نفر از اقوام و آشنایان را برای آزمایش بردیم تا فردی را پیدا کنیم که بتوانیم از طریق سلولهای بنیادی او پسرمان را نجات دهیم، اما هیچکدام از این بررسیها نتیجه بخش نبود تا اینکه نزدیک به 6 ماه قبل از سوی مرکز انتقال خون شیراز به ما اعلام شد یکی از داوطلبان اهدای خون از لحاظ فاکتورهای خونی به پسر ما شباهت دارد و از قضا به اهدا نیز راضی است. به هیچ عنوان جملههایی را که میشنیدم باور نمیکردم برای اینکه تنها چند دقیقه از التماسهایم به حضرت زینب(سلامالله علیها) و امام حسین(علیهالسلام) میگذشت که زمزمههای درمان پسرم را میشنیدم.
اطمینان بیپایان
در مقطعی متوجه شدم مردی که قرار بود سلولهای بنیادی خونسازش را به پسرم اهدا و امید زندگی را به او تزریق کند، در مورد تصمیمش مردد شده است. کما اینکه تا حدودی به او حق میدادیم چراکه مانند خیلی از هموطنانمان آگاهی کافی در مورد این نوع از اهدا نداشت، اما وقتی پسرم متوجه این موضوع شد و روحیهاش را باخت، دیگر بیطاقت شدم و به سراغ مسئولان مرکز انتقال خون رفتم تا از طریق آنها شماره تماس آن مرد را پیدا و از او خواهش کنم در مورد تصمیمش تجدیدنظر کند.
آنها برای اصرار من پاسخی نداشتند چراکه معتقد بودند نمیتوان فردی را وادار به این کار کرد، اما پسرم که بیشتر از همه ما طعم تلخ بیماری را چشیده بود و حسرت شیرینی زندگی را در دل داشت کاری کرد که جایی برای هیچ حرفی باقی نگذاشت. او از یک مرد که برای اهدای سلولهای بنیادی آمده بود اجازه گرفت تا از مراحل این کار فیلمبرداری کند، خوشبختانه آن مرد اجازه این کار را داد و پسرم در حالی که از مراحل اهدای سلولهای بنیادی توسط آن مرد فیلمبرداری میکرد برای مرد اهل شیراز که تصمیم داشت به خودش کمک کند توضیح میداد که این راه اهدای سلولهای بنیادی دردناک و عذابآور نیست و از مسئولان بخش خواست تا کلیپی را که تهیه کرده بود برای آن مرد ارسال کنند. لطف خداوند و همه این اتفاقها دستبهدست هم داد و آن مرد پذیرفت که برای کمک به پسرم راهی تهران شود.
خدا به او و همه مسئولان بیمارستان و مرکز انتقال خون خیر بدهد که باعث شدند یک بار دیگر نور امید به قلب خانواده ما تابیده شود و در حال حاضر که 11 روز از پیوند پسرم میگذرد به نتیجه موفقیتآمیز این پیوند امیدواریم. همچنین آن مرد نوعدوست هر روز با مسئولان بیمارستان تماس میگیرد تا جویای احوال پسرم باشد و همه این اتفاقها است که هر روز مرا نسبت به بیمانند بودن خداوند و مهربانی بیانتهایش مطمئنتر میسازد.
ارسال نظر